شیطان در لباس خواستگار

عضویت در سایت همسریابی پیشنهاد یکی از دوستانم بود .چند روزی که از ساخت پروفایلم گذشت یکی از اعضای سایت به نام «نادر» تمایلش را برای آشنایی بیشتر با من اعلام کرد و بعد پذیرفتم او را ملاقات کنم.

شیطان در لباس خواستگار

 از او خواستم در یک مکان عمومی مثل کافی‌شاپ همدیگر را ملاقات کنیم او پذیرفت اما گفت خودش برای بردن من به کافی‌شاپ می‌آید و آدرس منزلمان را گرفت. در نزدیکی محل سکونتم منتظرش ماندم و «نادر» با خودرو شخصی‌اش از راه رسید، سوار شدم و بعد از احوالپرسی و صحبت‌های اولیه به بهانه پیدا کردن یک کافی‌شاپ دنج و مناسب یک ساعت تمام در خیابان‌ها چرخید و در این مدت کلی با چرب‌زبانی اعتماد و توجه مرا جلب کرد و در آخر پیشنهاد داد برای گفت‌وگو و دیدن وضعیت زندگی‌اش به آپارتمانش برویم، با تردید و اکراه پذیرفتم و این بزرگترین اشتباه و نقطه شروع دردسرهای من بود.

من مشغول تماشای دکوراسیون خانه و تابلوهای روی دیوار شدم و او چای درست کرد. چای را که خوردم دیگر چیزی نفهمیدم.

چشم‌هایم را که باز کردم گیج بودم و سردرد شدید داشتم، چند دقیقه طول کشید تا به خودم آمدم و به خاطر آوردم چرا آنجا هستم، وحشتزده از جا بلند شدم و «نادر» را دیدم که یک گوشه اتاق سیگار در دست نشسته و از بین حلقه‌های دود نگاهم می‌کند. از دیدن او و فکر این‌که چه اتفاقی برایم افتاده به گریه افتادم و با خواهش و التماس خواستم تا اجازه بدهد بروم. «نادر» شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت به سلامت. وسایلم را جمع کردم و با عجله از آپارتمانش خارج شدم و فکر می‌کردم نجات پیدا کردم اما باید همان موقع راز لبخند گوشه لب نادر را که رفتن مرا تماشا می‌کرد می‌فهمیدم.

چند روز حال مساعدی نداشتم و وحشت‌زده بودم‌. تمام اعضای خانواده متوجه تغییر حالم شده بودند اما جرات نداشتم چیزی به آنها بگویم تا این‌که یک روز پیامی از «نادر» دریافت کردم که از من خواسته بود دوباره به خانه‌اش بروم. آنقدر از وقاحتش عصبانی شده بودم که هر چه ناسزا به ذهنم رسید برایش نوشتم‌. چند دقیقه بعد عکسی برایم فرستاد و گفت‌: «دوست داری این عکس را برای خانواده‌ات بفرستم‌؟ با خودت چی فکر کردی‌؟ من دست از سرت برنمی‌دارم‌. آدرس محل سکونتت را می‌دانم و لازم باشد آبرویت را بین همسایه‌ها و خانواده‌ات می‌برم‌. تمام عکس‌ها و فیلم‌های شخصی‌ات را از تلفن همراهت برداشتم و چند تا عکس و فیلم یادگاری هم توی آپارتمانم از تو گرفتم‌. حالا تصمیم با خودت است که بیایی یا نه‌! ولی اگر چند روز دیگر عکس‌هایت را برای خانواده‌ات فرستادم از من شاکی نباش!!»

باورم نمی‌شد یک بی فکری ساده و اعتماد نابجا مرا دچار چنین دردسر بزرگی کرده باشد. نمی‌توانستم تن به خواسته‌های شیطانی‌اش بدهم و از طرفی ترس از آبرو ریزی مرا در برزخ عجیبی قرار داده بود، اما بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و باید جلوی این اشتباه را می گرفتم. با این‌که از یک خانواده سنتی بودم و نمی‌دانستم برادرم چه واکنشی به این اتفاق نشان می‌دهد اما ترجیح دادم خانواده‌ام ملامتم کنند تا این‌که بازیچه یک فرد سوءاستفاده‌گر شوم.

با این‌که خیلی سخت بود اما تمام توان و انرژی‌ام را جمع کردم و موضوع را به برادرم گفتم. برخلاف تصورم مرا ملامت نکرد؛ برای اولین‌بار در تمام طول زندگی‌ام اشک‌های برادرم را دیدم و گریه کرد. از بار اندوه این‌که چرا حواسش نبوده و کسی خواهر کوچکترش را مورد آزار قرار داده است وحالا معنی حال بد این چند روزم را فهمیده بود!!

همراه هم به پلیس آگاهی مراجعه کردیم و از «نادر» برای سوءاستفاده و تهدید شکایت کردیم. پلیس بلافاصله نادر را در آپارتمانش دستگیر و به پلیس آگاهی منتقل کرد. جرات رویارویی با او را نداشتم اما همراهی برادرم که آرام کنارم نشسته بود و دستم را در دست داشت به من شجاعت مواجهه با نادر را داد.

دیدن نادر در بازداشت پلیس، به شدت سبکم کرد و سنگینی بار انرژی منفی که وجودم را فراگرفته بود؛ از قلبم پر کشید. بعد از شکایت من و با دستور مرجع قضایی، نادر از سوی پلیس برای شناسایی سایر قربانیان احتمالی تحت بازجویی و پیگرد قرار گرفت./جام جم

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها