روایت ابراهیم افشار از خودکشی تختی:
کشتن مرغ سیاه
ابراهیم افشار
روزنامهنگار
۱. گفته بود که میخواهم بروم "مرغ سیاه" را بکشم. گفته بود. گفته بود که بعد از کشتن مرغ سیاه، میآیم خانهتان. به آقای خرمشاهی گفته بود. آنها هم لب گزیده بودند که خدایا استعاره "مرغ سیاه" چیست که حوالهمان داد به کشتنش. نفهمیده بودند منظورش انتحار است. تا اینکه سه روز بعد، دراز به دراز افتاده بود توی آتلانتیک. و فهمیده بودند داستان مرغ سیاه چیست. انتحار و جوانمرگی، نام دیگر "مرغ سیاه" است. چه تشبیه محشری.
۲. اگر مرغ سیاه را نکشته بود نمیدانم حالا چه وضعیتی پیدا کرده بود. سرنوشت دست خداست اما غلامرضا تختی اگر زنده میماند، بیشتر بهش میآمد که در داستانهای اوایل انقلاب کشته شود.
به تیر غیبی مثلا که کمانه کند و بخورد روی سیبک گلویش. چون اگر هم زنده میماند طالب پُست گرفتن و رئیسبازی که نبود. آیا ممکن بود مثل بسیاری از رفقا و همدورهایهایش که افتادند به تَلبازی و کنار مجمعه پر از ذغال جکسون، پیر شدند بیفتد به افیون از فرط درد؟ نه این نیز غیرممکن به نظر میرسد. بدنش با افیون سازگار نبود که اگر بود شاید به جای انتحار در آتلانتیک، میرفت در گلندوک یا شمال میافتاد پای بساط و شهلا را بدبخت نمیکرد. پس اگر زنده بود کجا بود الان؟
مثل ناصر و فردین ممکن بود دق کند؟ نه.
به نظرم نه.
ممکن بود به خارج بکوچد؟ آنهم نه. به نظرم نه.
امکان نداشت. میپوسید و میپکید آنجا.
آتلانتیک بهتر از ابدینشینی در غربت بود برایش.
آیا ممکن بود آنقدر پیر شود که بنشیند با نوه نتیجههایش در پارک کنار منزل خیابان دولت، به این ورزشهای پیرمردی دلخوش کند و دست تو دست شهلا، بروند کبابلقمه بزنند و گیاه باباآدم بکارند در گلدان تراس و دائم اخبار گوش بدهند؟ نه اصلا.
این هم بهش نمیآمد به خدا.
بهش نمیآمد این تصویرهای پخش و پلا.
به چشمهای موّربش یا آرمانشهرِ خانیآبادیاش. پس چه؟
پس چه تصویری باقی میماند از زندگی زورکی در کهنسالی؟
شاید در جنگ عراق کشته میشد. مثل آقای باکری که راحت شد. شاید.
این تنها تصور مقدور و ممکن از او در ذهن من است که به روزمرگیها تن ندهد.
و نمیداد خوب.
وگرنه به او، انتحار بیشتر از هر چیزی میآمد. کشتن مرغ سیاه. کشتن مرغ مقلد. به شرط اینکه جلال آلاحمدهای جدید، شمایل دیگری از او نسازند.
مثلا ممکن بود یک روز در هنگام دفاع از وطن، تن و بدنش را با ماژیک خطخطی کند که اگر به زور خمسهخمسهای، جسم و جانش پودر شد و در گوشهای از این ناکجاآباد مفقودالاثر شد و هر عضوش جایی افتاد بفهمند که دست یا پا یا جگرخونین اوست.
یا شاید حتی خطخطی هم نمیکرد که هیچ نشانهای از او در این دنیای بیباقی، نمیماند. به گمانم او خود نیز اگر اکنون زنده بود از این تصویر مطلقگرایانه که برایش ساختهاند خسته و خراب میشد. خسته و خرابتم من.
۳. مجسمش میکنم که میآید. میرود. میخندد. چشمهایش موّرب میشود. چال میافتد روی گونهاش. بروید کنار. راه باز کنید. او با همین شمایل به افسانهها گریخته است. شمایلی که دیگر جایی در این شهر درندشت ندارد؛ شهری با این آسمانخراشهای سمنتی، با این کلاغهای ورپریده که هر کارمان را زیرنظر دارند، با این بشقابهای زنگزده روییده بر پشتبام خانهها، با این جماعت سردرگریبان که خوشبختی هر کسی به تعداد فالوئرهایش است و دنیاشان هیچ شباهتی به دنیای غلامرضا ندارد.
نه گلفروشی رُزنوارش، نه چلوکبابی بهارستانش، نه تشکهای چرک گرفته امجدیهاش. در این سده مصیبتآلود، دیگر باید بیغلامرضا زیست. زمانهای که ناغلامرضاهای خود را دارد؛ بیشهلا و بیگردآفرید. حتی بدون رجبخان که رویای کارخانه یخفروشیشان در ازدحام یخچالهای سایدبایساید گم شد. روزگاری که همه سیاوشهای گلبدن، همه آرشها، همه خانجونها زدند به گاراژ. و دیگر کسی برای گرسنه نماندن چهل خانه از اینور و چهل خانه از آنور، مسئول نیست. هرکس نهایتش تنها مسئول چهاردیواری خود است. عصر قال گذاشتنها، عصر سودمندی یکطرفه و عصر "دلار و توئیت".
۴. میآید. میرود. در ابنبابویه. در دروازه دولت. از کنار گلفروشی رزنوار، از بغل هتل آتلانتیک، از خانیآباد. از کربلای دل من و از گمرک دل تو. نگاهش کن؛ میگرید و چشمهایش مورب میشود. یک چال میافتد روی گونهاش. به گمانم خود خودش است.
که همین امروز صبح خروسخون، یواشکی کاپشنش را میاندازد روی تمام کارتنخوابها و گورخوابها و اتوبوسخوابها. و جوری میلغزد و میگریزد که کسی خجالتزده نشود. همین غروب شاید برای تمام کسانی که به جستجوی داروی کرونا جلوی داروخانهها صف کشیدهاند کلی گریسته است. برای خوزستان گریسته است. برای سیستان. برای کردستان. شاید سرشب هم کنار "حسینآقاموتور"، برود سمت قنادی روحالله جیرهبندی حوالی میدان ۲۴ اسفند تا برای تمام کودکان کار، نانخامهای بخرد. لابد اوایل شب هم به کفترهای اکبر واکسی، دون خواهد داد. نصفشب هم به خانجون خواهد گفت که بگو از بابت جهیزیه فاطیاینا، دلناگران نباشند. این مرد با این مختصات جهانسومی، حالا اگر زنده بود در عصر کرونا چه میکرد؟ خدا را شکر کنید که در عالیترین زمان ممکن مرده است، وگرنه تا حالا، تا همین امروز که ۶۴ مین سالمرگش هست صدبار میمرد و زنده میشد.
۵. میآید. میرود. میگرید. میخندد. چشمهایش مورب میشود و کنار گونهاش چال میافتد. به این ۲۸ میلیون نفر اهالی زیر خط فقر بگویید که هر کس امشب نان ندارد برود دم باشگاه پولاد آسیدرضی. هرکس امشب جهیزیه ندارد برود بایستد دم در چلوکبابی بهارستان. بالاخره او با بنزش از آنجا خواهد گذشت. نگاه کن دستش را گذاشته زیر چانهاش و غم پاپتیهای عالم را میخورد. جان سبیلهای مادرتان، خودتان را خوشحال نشانش دهید که حال و روزش به هم نریزد.
خوب نیست از عوالم خودش بیاید بیرون و یکجوری کمرش بشکند که دیگر راست نشود. اگر مقدورتان است دردهای کرونا و گرانیها را هم از او پنهان کنید. راضی به اشک چشمش نباشید که گمان کند ارج و قربش حتی از "آدمک" سالن تمرین کشتی هم کمتر است که نمیتواند دست کسی را بگیرد.
راضی نباشید دوباره برود آتلانتیک و مرغ سیاه را بکشد. مگر یک آدم چندبار میتواند در طول زندگیاش مرغ سیاه را از پا دربیاورد؟
بگذارید دلمان خوش باشد به اینکه او در بهترین زمانها و مکانها مرده است. البت اگر جلال آلاحمد بگذارد.
ارسال نظر