یزدی جانم را نجات داد

 

هرمز شریفیان روزنامه‌نگار/ میانه‌های اسفندماه ۱۳۵۷ بود. هنوز یک ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود. ۱۰-۱۱ ساله بودم و سرخوش از انقلاب مانند بیشتر ایرانیان بودیم و البته تعطیلی چند ماهه مدارس که نشستن پای گپ‌های سیاسی بزرگترها، یکی از تفریحات معمول عصر پیش از دیجیتال بود. در همسایگی ما آقای "مهندس مقدم" و همسر فرانسوی‌اش، "خانم ژانت" زندگی می‌کردند. مهندس مقدم در آن زمان حدودا ۴۰-۴۵ سال داشت. مهندسی عمران از MIT بستن در رشته عمران گرفته بود و چند سالی در تهران، در یک شرکت ایرانی - آمریکایی مشغول به کار بود. آن شب با صدای فریاد‌های وحشت‌زده‌ی خانم ژانت سراسیمه در آپارتمان را گشودیم و ۴ مرد مسلح با لباس شخصی که ژ-۳ در دست برای دستگیری مهندس مقدم آمده بودند، روبه‌رو شدیم. اعتراض‌های خانم ژانت و پدرم با تهدید ماموران روبه‌رو شد و در نهایت نیروهای انقلابی، مهندس مقدم را که به‌شدت ترسیده بود با خود بردند. پی‌گیری‌های خانم ژانت از سفارت فرانسه و نخست‌وزیری و ...نتیجه نداد و در دورانی که روزنامه‌ها هرروز عکس‌هایی از اعدامی‌های وابسته به رژیم سابق منتشر می‌کردند، هیچ خبری نبود و دلشوره و تشویش به اوج رسیده بود. پس از حدود ۴۵ روز و در اوایل اردیبهشت ۵۸، شبی خانم ژانت با حالی بسیار بد، مهمان ما بود که زنگ خانه ما به صدا در آمد و این بار مهندس مقدم بود که با چهره‌ای اصلاح نکرده، تکیده و به‌شدت لاغر شده، به درون آمد تا همه فریاد خوشحالی بکشیم. مهندس مقدم به زبان فرانسه به همسرش توضیحاتی داد و از ما یک قلم و کاغذ خواست. همسرش چیزهایی در کاغذ نوشت و مقدم آن را به مامورانی که همراهش آمده بودند داد. پس از رفتن ماموران، مهندس لب به سخن گشود و شرح ماجرا را تعریف کرد‌. او به دلیل همکاری با شرکت آمریکایی پس از چندین روز بازجویی‌های بسیار سخت به اتهام معمول آن روزها یعنی "مفسدفی‌الارض" به اعدام محکوم می‌شود. مقدم پس از چند روز همراه با پرونده‌اش نزد "شیخ صادق خلخالی" فرستاده می‌شود و خلخالی پس از مرور پرونده با خونسردی به مقدم می‌گوید: وصیت‌نامه‌ات را بنویس و از خدا طلب مغفرت کن تا تو را به خاطر کارهای ننگین‌ات ببخشد. حکم شما اعدام است و پس فردا صبح اجرا می‌شود. التماس‌های مقدم جواب نمی‌دهد و ماموران او را کشان کشان از اتاق خلخالی بیرون می‌برند تا به مکانی دیگر منتقل کنند. مقدم می‌گفت در زمان انتقال ناگهان چشمم در آن سوی حیاط به او افتاد که به‌دلیل سال‌ها فعالیت‌اش در آمریکا به خوبی او را می‌شناختم و با تمام توان فریاد زدم: آقای دکتر یزدی به دادم برسید! یزدی به ماموران می‌گوید او را رها کنند تا حرفش را بزند و مقدم به انگلیسی شروع به شرح ماوقع می‌کند. دکتر یزدی دستور می‌دهد مقدم را به اتاقی ببرند و یکی از همراهان خود را نزد مقدم می‌گذارد و می‌رود. شامگاه همان روز که مثل ده سال بر مقدم گذشته بود، دکتر یزدی با چهره‌ای خسته باز می‌گردد و ضمن عذرخواهی از مقدم به خاطر اشتباه پیش آمده به او می‌گوید که آزاد است اما بهتر است چند روزی در منزلش نماند. مقدم دوباره با زبان انگلیسی به یزدی می‌گوید: آقای دکتر اینها ماموران آقای خلخالی هستند و شایع شده کسانی که مثل من آزاد هم می‌شوند، در میانه راه "اعدام انقلابی" می‌کنند. یزدی به فکر فرو می‌رود و سپس از مقدم می‌پرسد: گفتید همسر شما فرانسوی است؟ مقدم می‌گوید: بله! سپس دکتر یزدی رو به ماموران می‌گوید: آقای مهندس مقدم را با احترام تمام به منزل می‌برید و از همسر ایشان به خط فرانسه رسید می‌گیرید که به سلامت رسیده و برای من می‌آورید، مو از سر ایشان نباید کم شود! مهندس مقدم آن شب گفت: شانس آوردم که دکتر یزدی را دیدم اگر نه الان باید بر سر مزارم می‌آمدید. مهندس مقدم چندماه بعد برای همیشه از ایران رفت اما هربار نامه‌ای برای پدرم می‌نوشت یا در نوروز تماس تلفنی می‌گرفت می‌گفت: یزدی جانم را نجات داد. ۲۲ سال بعد در سال ۱۳۸۰ با شادروان دکتر یزدی قرار مصاحبه داشتم. پس از اتمام و گپ و گفت‌های خودمانی، این ماجرا را برایش تعریف کردم. دکتر یزدی با تعجب گفت: عجب! درست هفته پیش داشتم مدارک قدیمی را وارسی می‌کردم و به دست‌نوشته‌ای به خط فرانسه برخوردم که خانمی بابت سلامتی شوهرش از من تشکر کرده بود اما هرچه فکر کردم آقای مهندس مقدم را به خاطر نمی‌آورم. بعد از چند دقیقه دکتر یزدی کاغذ دست‌نویس خانم ژانت را آورد. به او گفتم که مهندس مقدم همیشه می‌گفت که شما جانش را نجات دادید. دکتر یزدی با همان لبخند شیرین همیشگی گفت: من کاره‌ای نیستم. جان همه در دست خداست و خدا را شکر که توانستم کاری برای ایشان انجام دهم و چهره ایران را نزد یک بانوی فرانسوی مثبت و همانطور که هست، نشان دهم. روحش شاد.

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها