وقتی نوید و پریناز زوج می شوند
سرخپوست یکی از بهترین فیلمهای سالهای اخیر است. فیلمی که از زمان نمایش جشنوارهایاش تا امروز منتقدان متفقا از آن حمایت کرده و آن را اثر منسجم و جذابی نامیدهاند. فیلمی که داستان متفاوتش درباره رئیس زندانی را که باید در قبال یک زندانی فراری تصمیمی حیاتی بگیرد، با روایتی جذاب به مخاطبانش ارایه میدهد. درباره سرخپوست تاکنون زیاد گفته شده و منتقدان از مناظر گوناگونی به این فیلم پرداختهاند. آنچه میماند صحبتهای کارگردان فیلم است که با هم میخوانیم:
ملبورن، فیلم اول شما، حداقل از نظر حضور جشنوارهای فیلم موفقی بود. پس چه عاملی باعث شد که بین آن فیلم و فیلم دومتان، سرخپوست، پنج سال فاصله بیفتد؟
مجموعهای از عوامل بود که باعث این تأخیر شد. اولیاش همین موفقیت جشنوارهای بود. ملبورن حدود هشتادوخردهای فستیوال شرکت کرد و حدود یک سال یک سالونیم درگیر سفرهای خارجی فیلم بودم. بعد از آن هم که خواستم کار کنم، تصمیم گرفتم یک فرصت مطالعاتی یک ساله برای خودم قایل شوم که این هم یک سالوخردهای مانع کارکردنم شد.
پس وسواس عامل این اتفاق نبود؛ یعنی؟
خب وسواس هم بود؛ البته یک فیلمنامه هم نوشتم که خیلی گران بود و نشد کار کنم.
میتوانم بپرسم آن فیلمنامه به فضای ملبورن نزدیک بود یا همین سرخپوست؟
هیچکدام؛ کاملا متفاوت از این دو فیلم بود.
یعنی تنها دلیل ساختهنشدنش گرانیاش بود؟
بله؛ فیلمنامه خیلی گران بود و فقط یک صحنهاش که شش- هفت دقیقه بیشتر نبود، اندازه چند فیلم سینمایی هزینه داشت.
میدانیم که سرخپوست از نظر منتقدان یکی از بهترین فیلمهای یکی دو سال اخیر است؛ اما از نظر خود شما چه؟ شما از این فیلم راضی هستید؟
همیشه حسرت وجود دارد و برای همه فیلمسازها هم این داستان هست؛ یعنی همیشه یک جایی هست که آدم فکر میکند کاش اینجور یا آنجور ساخته بود اما درمجموع رضایت دارم و از آن ذهنیت ایدهآلیستیام زیاد هم دور نیست.
نقطه شروع ایده ساخت فیلم سرخپوست –اینکه در این فضا با این داستان و شخصیتها کار شود- را به یاد دارید؟
در یکی از دفترهای یادداشتم دو سه خطی داشتم برگرفته از خبری درباره اختلاف فرودگاه و زندان یاسوج که فرودگاه میخواست باندش را توسعه دهد و زندان هم سر راه قرار گرفته بود. این چند خط ته ذهنم مانده بود، اما نمیدانم چه شد که آن خط قصه اثاثکشی زندان و گمشدن یکی از زندانیها به فکرم رسید.
از همان اول تصمیم داشتید که فیلم در فضای تاریخی دهه چهل اتفاق بیفتد؟
نه؛ قصه در زمان حال روایت میشد؛ اما وقتی به آن گره اصلی رسیدم، فرار و گمشدن زندانی، دیدم اگر زمان وقوع رخدادهای فیلم زمان معاصر باشد، از نظر منطق روایت به دلیل وجود امکانات تکنولوژیک و ارتباطات امروزی و مواردی از این دست مشکلات زیادی پیش خواهد آمد و بنابراین تصمیم گرفتم زمان فیلم را به عقب برگردانم.
از دشواریهایش نترسیدید؟
فقط میدانستم که سخت خواهد شد؛ به هر حال زمان و مکان را وقتی نمیشناسی، کارت سختتر میشود دیگر ولی رفتم توی دلش و تصمیم گرفتم از کار درش بیاورم.
اینکه اشاره واضح و مشخصی به رخدادهای زمان وقوع داستان نمیشود و درواقع با یک ناکجاآباد همهزمانی سروکار داریم، به دلیل فرار از دشواریهای روایت تاریخ است؟
باید در مورد زمانمندبودن سرخپوست بگویم که اصرار داشتم زمانمند باشد و در بحثی که در آن سن طرف مطرح میشود، اگر دقت کنید به زمان دقیق وقوع داستان میرسید. در مورد مکان هم یک سری از اِلمانها مانند لباس و لهجه مردم و مواردی از این دست کدهای ریزی هستند که تا حدودی مکان این زندان را مشخص میکنند.
اما به هر حال اینها فرع قضیه هستند و اصلش آن آدمی است که باید یک تصمیمی بگیرد که با آن زندانی چه کند. داستانی که هم امروز میتواند رخ دهد و هم هزار سال پیش میتوانسته رخ بدهد. منظورم از ناکجاآباد همهزمانی همین بود. اما هم هست: در فیلم تمام جزییات در خدمت این هستند که رئیس زندان را به آن نقطه تصمیمگیری برسانند. در این بین در یک لحظه که درباره زندانی فراری پیشینه عدالتطلبانه ردیف میشود که علیه خان شوریده و.... شما این را نوعی ساز ناکوک یا تناقض روایی نمیدانید؟
تناقض چی با چی؟
با رویکرد کلی فیلم که بالای تمام درگیریهای روزمره ایستاده و انسان را محور قرار داده است.
یکی از دلایل این امر این بود که خیلی دوست داشتم این را نشان دهم که چگونه بیگناه در زندان افتاده و البته اینکه چرا این شخص را سرخپوست مینامند. میدانید که سرخپوستها را از سرزمینهاشان بیرون راندهاند و اینها فرقی که با بقیه و حتی سیاهپوستها دارند، این است که زیر یوغ بندگی نرفتهاند. پس وقتی داشتم داستان را مینوشتم، حس کردم در آن شرایط اجتماعی-سیاسی داستان، تنها اتفاق نزدیک به مسأله سرخپوستها مسأله ارباب-رعیتی و اصلاحات ارضی بوده و احساس کردم میتوان به این وصلش کرد؛ اما این را قبول دارم که تنها جای فیلم که یک اشاره اجتماعی –و نه سیاسی- و یک آدرس اجتماعی دارد، همین صحنه است.
تکلوکیشن بودن کار یکی از اِلمانهای مشترک سرخپوست با ملبورن است. میدانیم که وحدت لوکیشن هم دست کارگردان را میبندد و هم اینکه میتواند انسجامی ظاهری پدید آورد. میتوانید بگویید شما به چه دلیل سراغ اینجور داستانها میروید و البته دشواری خاصی براتان داشت یا نه؟
خب یکی از دلایلش که حتما سلیقه است؛ چون من حتی فیلمهایی هم که دوست دارم، فیلمهایی است که خیلی تعدد لوکیشن و بازههای زمانی وسیع ندارند. درباره دشواری کار هم حق با شماست و فیلمسازی و اصولا نوشتن در فضای محدود سختتر است چون بعد از مدتی بیننده و خواننده به ورطه تکرار میافتد.
راحتتر خسته میشود.
بله؛ ولی در عین حال نوعی انسجام به کار میدهد که برای من این خیلی مهم است.
زمان نوشتن سرخپوست شرایط تولیدی در این تصمیم نقشی نداشت؟
شاید در ملبورن بشود این را گفت؛ ولی در سرخپوست ما اصلا مشکل تولید نداشتیم که؛ ما در این فیلم پنجهزار متر دکور ساختیم.
منظورم زمان نوشتن بود که هنوز سرمایهگذار مشخص نشده بود؛ ولی باز هم حق با شماست.
نه؛ این استراتژی من برای روایت این داستان بود.
بعضیها ظاهرا با پایان فیلم مشکل داشتند و گذشتن و نادیده گرفتن سرخپوست از سوی رئیس زندان را ناگهانی و بیمقدمه میدانستند. بگذریم از اینکه فیلم شما از معدود مواردی بود که دوربین را در کنار قطب قانونی ماجرا گذاشته و درواقع تماشاگر را به جبهه او آورده بودید.
این خاصیتی است که کار را متفاوت میکند؛ یعنی داریم از یک زاویه غیرمعمول داستان را روایت میکنیم. اینبار در کنار فراری نیستیم و این متفاوت است اما درباره پایان؛ این یک پایان کنایی است که نه تلخ است و نه خوش و همه اینها را هم شامل میشود؛ یعنی اینکه کاراکتر ما به هدفش نمیرسد، ولی به یک چیز بهتری میرسد که آدمشدن است. او برای اولینبار از خود میگذرد، کاری که شاید سالها میخواسته این کار را بکند.
جایزهاش را هم میگیرد دیگر.
بله؛ ممکن است عشقی هم در انتظارش باشد
درباره زوج اصلی فیلمتان نوید محمدزاده و پریناز ایزدیار خیلی صحبت شده است؛ زوجی که پیش از شما در دو فیلم دیگر هم با هم بازی کرده بودند.
یک فیلم؛ زمانی که ما شروع کردیم به ساخت سرخپوست، آنها تنها فیلم ابد و یک روز را بازی کرده بودند. فیلم متری شیشونیم بعد از فیلم ما ساخته شد.
یعنی شما به خاطر موفقیت و محبوبیت این زوج نرفتید سراغشان؛ درست است؟ حالا درباره حضورشان حرف میزنید؟ به نظرتان تکرار این همکاری آنها را به سمت تکرار نمیبرد؟
تکراریشدن یا نشدنشان بستگی دارد به رابطههای شخصیتهایی که قرار است بازی کنند. اینها در ابد و یک روز نقش خواهر و برادر را داشتند و در سرخپوست زن و مردی که در حال آغاز یک رومنس هستند. پاسخ شما هم بستگی دارد به اینکه در آینده چه تصمیمی بگیرند.
یعنی قایل به این نیستید که صرف آمدنشان کنار هم میتواند تکراریشان کند.
بازیگرها تواناییهایی دارند که میتوانند حتی در شرایط مشابه متفاوت ظاهر شوند. ازشان راضی هستید؟
حتما؛ درباره نوید دو چیز برایم خیلی مهم بود؛ یکی این بود که قوز نکند و شانههایش را راست بگیرد -خیلی با مربی بدنسازی کار کرد و حدود ۱۲ کیلو هم وزن اضافه کرد- و دیگری هم بمی صدایش بود. صدای نوید در فیلمهای قبلی اصلا با چیزی که برای نعمت جاهد در ذهنم بود، شباهتی نداشت. این کاراکتر باید صدای بمی میداشت که نوید هم همهروزه تمرین کرد تا در هر پلان این بمبودن را داشته باشد. پریناز هم آنقدر به فکر کار بود که وقتی سر کار مجبور شد آپاندیسش را عمل کند، با اینکه دکترها تا ١٠ روز حضورش را ممنوع کرده بودند، در سه روز خودش را رساند که برایم خیلی ارزش دارد؛ این فیلمسازی را لذتبخش میکند.
ارسال نظر