سردارانِ نسلِ ما
سردارهای نسل ما وقتی اسیر جنگی میگرفتیم، فقط بهشون میگفتن "اسیر" نه متجاوز! یا نه هر عنوان دیگری!
مستقل آنلاین_سرویس سیاسی/هرمز شریفیان_روزنامهنگار
زمستان ۱۳۶۴ و نزدیک عملیات "والفجر ۸" بود. اکثر نیروهای ایران به شکل محسوس و نامحسوس حوالی "اروندکنار" بودند.
لشگرهای این عملیات همه مشخص شده بودند و از لشگر ما، یک تیپ پشتیبانی به این عملیات فرستاده شده بود که برای قدیمیترها جای تعجب داشت.
یک روز عصر برایمان کمپوت آورده بودند. فرمانده دسته ما، "آسید امیر" که بچه تهران بود، کمپوتها را بینمان پخش کرد. به من که جزء کوچکترها و تازه واردها بودم دوتا کمپوت باز کرده داد و گفت: پاشو دلاور! یکی رو بده به راننده و اون یکی رو بده به اون برادری که دم "پاس مقر" نگهبانی میده!
گفتم چشم! کمپوت راننده رو دادم. به پاس مقر که رسیدم دیدم یکی دیگه داره نگهبانی میده! با یه لحنی که انگار از اول جنگ تو جبهه بودم، گفتم: داداش بیا کمپوت بزن! با لهجه شیرین اصفهانی گفت: حاجی من سر پستم! گفتم عیب نداره حالا خبری نیست، بشین بخور حالا یه ساعت دیگه باید وایسی! دیدم نیومد کمپوت رو بگیره، براش گذاشتم کنار یه سنگ بزرگ که جلوی ورودی مقر بود و رفتم.
یک ساعت بعد با رفقا و فرمانده دسته برگشتیم و دیدیم پاس عوض شده و یک رزمنده دیگه جای "برادر اصفهانی" وایساده سرپست. گفتم: عه! رفیقت چرا کمپوت رو نخورد؟ گفت: من خوابم میاومد، ازش خواهش کردم یه ساعت جای من وایسه! دوساعت وایساد و بعد اومد بیدارم کرد و گفت: حاجی ای کمپودم مالی شوماس!
آسید امیر خندید و رو به او گفت: این برادر (یعنی من) تازه وارده، تو که قدیمیتری چرا نشناختی؟
اومدیم جلوتر پرسیدم: آسیدامیر این برادرمون کی بود؟ گفت با مشخصاتی شما میگین، خود "حاج احمدِ"!
گفتیم: حاج احمد؟؟
گفت: بله! حاج احمد، "حاج احمد کاظمی"! بعد با صدایی بلندتر که یه حس غرور عجیبی توش موج میزد، ادامه داد: فرمانده لشگر همیشه پیروز "۸ نجف"!
بعد یک ماه فهمیدیم چرا به "۸ نجفیها" میگن "لشگر پیروز" چون توی هر عملیاتی که شرکت داشته، اون عملیات پیروز بوده و "سردار شهید احمد کاظمی" بچهی نجف آباد، فرمانده این لشکر جزو فرماندهانی بوده که "صدام" دائم سراغشون رو میگرفته!
برای ما بچههای ۱۶ -۱۷ سالهی اون سالها، وقتی میگن "سردار"، چهره احمد کاظمی میاد جلوی چشممون. یک نگاه محجوب با لبخندی همیشگی و آنقدر مهربان که شاید فقط یه بار وسط عملیات، صدای بلندش رو شنیدیم، اونم جایی که صدا به صدا نمیرسید!
بچههای "لشکر محمدرسولالله" هم احتمالا همین حس رو نسبت به "سردار شهید، حاج ابراهیم همت" دارند یا بچههای "قرارگاه حمزه" در کردستان از "سردار شهید محمد بروجردی" که یک نیرویی چون نمیشناختش، یک سیلی به گوشش نواخت و بروجردی برای او و به دلیل خستگی، مرخصی گرفت!!
این شهدایی که اسم بردم اصلا در آن دوران، درجهای نبود که بر دوش بزنند و لقب "سردار" هم به خیلیهاشون بعد از شهادت داده شد.
برای ماها "حاجی" و در نهایت، "فرمانده" بودند. حقوق خودشان را به تازه دامادها یا رزمندههایی که مشکل مالی داشتند، میدادند!
داشتههای پدری یا شخصی خود را میفروختند تا مثلا به رزمندهای کمک کنند که کلا دوبار دیده بودنش!
سردارهای نسل ما وقتی اسیر جنگی میگرفتیم، فقط بهشون میگفتن "اسیر" نه متجاوز! یا نه هر عنوان دیگری!
به گوش خودم شنیدم که بعد از عملیات "بیتالمقدس" که منجر به آزادی خرمشهر عزیز از چنگ دشمن شد، یک سردار اصفهانی دیگر یعنی "سردار شهید حاج حسین خرازی" که با ۷۰ نفر، خط محاصره ارتش صدام رو شکسته بود و یکی از عوامل اصلی بازپسگیری خرمشهر عزیزمان و گرفتن نزدیک به ۲۰ هزار اسیر شد، به رزمندهای که اسرا رو "متجاوز" خطاب کرده بود، گفته: اینا که مثل ما بسیجی نیستن! اینا سربازن و وظیفهشونه! بهشون نگو متجاوز! همه شون متجاوز نیستند!!
خرازیها و کاظمیها و بروجردیها در زمان شهادت، ۲۴-۲۵ ساله بودند. این همه علم و حلم و رافت را از کجا آموختند که هنوز بعد از این همه سال در نبودشان؛ از ذکر خاطرات آنان فقط اشک از دیدگانمان جاری میشود؟
کجایند سرداران نسل ما؟
ارسال نظر