نادرشاه

نادرشاه

بابک ابراهیمی

استاد دانشگاه

 

من شیر تبارم ز کهن صاحب ایل

او افعی و گر پیل شود من بابیل

کوبنده‌ به گرزِ نادرم افعی‌ها

خونریزترین به خنجرِ اسماعیل

 

نادرشاه را که با گرز متجاوزان را می‌کوفت، پس از مرگش به گرزها کوفته‌اند هنگامی که در حدود سه قرن است از جهان موقت رخت بر بسته است و گاه هم او را ستوده‌اند و غبار از چهره‌اش در آیینه‌ی تاریخ زدوده‌اند. نادرشاه کیست و چه کرد؟ تاریخ را باید درست خواند و شخصیت‌های تاریخی را باید در زمینه و زمانه‌‌ی خود جست.

 

در حدود سه قرن است نادر در یک شب گرم اواخر خرداد پس از یک کودتا و ترور توأمان به قتلی ناجوانمردانه در خواب در خون خود غلطید و دست و سرش به ضرباتی قطع گردید، گرچه از خواب پرید و در آخرین لحظات عمر هم در تاریکی جنگید و از اعتبار ایران به‌عنوان شاه ایران دفاع کرد. او در همان حدود اندک، حدود ایران‌زمین را برای آخرین بار در گستره فلات ایران و حتی بیشتر گسترد وقتی که حدود شخصیتی ما را با آن همه قدمت و غرور و وجاهت به کمترین حدود کاسته بودند. درست سه قرن پیش بود: سال ۱۷۲۲ میلادی. اصفهان در پی غفلت‌های پی در پی و مستدام‌ ما سقوط کرد آن هم به دست رذل‌ترین و نازل‌ترین افراد از اتباع دولت صفوی ایران. علت سقوط موضوع بحث دیگری‌ست و بهانه آن هم دادخواهی از حاکمان به دلیل ظلم حکام محلی عنوان می‌شود ولی براندازی یک دولت معتبر و در ادامه ظلم‌های مضاعف و بی‌اندازه به مردم بی‌آزار آن هنگامه‌ی ایران به این بهانه‌ها بیشتر سودای قدرت سیاسی را می‌رساند تا اصلاح امور. اگر رهبران پشتون قندهار در پی تظلم‌خواهی بودند چرا خود مرتکب جنایات پرشمار در ایران معتبر شدند؟ در این میان باید یک درس تاریخی به اوباش داده می‌شد تا هر بی‌سروپایی هوس بازی با سرنوشت ما نکند.

 

در کشتنِ اژدها چرا تردیدی؟

ای شیر ز شیریت اگر ببریدی

از منطقِ دین و جان مگر گردیدی

تردید مکن ز مرگ بدتر دیدی

 

آنچه بر ما رفت حاصل اشتباهات خود ما بود. اختلافات و جنگ‌های نالازم با دولت معتبر برادر عثمانی میدان را برای فرصت‌طلبی نازلان بلا از بلاخیز فراهم آورد تا - آنچنان‌که همیشه مورد تأکید است - با دیپلماسی پیرمردهای غلزایی در مذاکره با دولت علیّه عثمانی بر مشترکات سنی خود در برابر رافضی‌های ایران تأکید کنند، درست همانطور که میرویس قندهاری (حاجی میرویس خان هوتکی) پدر محمود شاه بعدی هوتکی در صدد گرفتن حکم تکفیری از علمای عربستان علیه پادشاه خوش‌قلب صفوی، شاه سلطان حسین بودند. چندی پیش در اصفهان که بودیم به ویژه هنگامی که در منطقه هزارجریب (از تفرجگاهان شاهان صفوی) محل اقامت محمود متجاوز و دارودسته‌اش و تحمیل فشار و ظلم و قحطی به مردم شریف اصفهان بودند، به تلخی خاطرات را مرور کردیم - آنچنان که گویی هنوز شیون کشنده از کودکان و دختران و زنان شنیده می‌شود - در نقد شاه سلطان حسین که پرورده بازی‌های موذی‌های سیاسی ایران بود، عنوان سلطان «یاخشی دور» (خوب است) را به استناد بیت «آن ز دانش تهی ز غفلت پر/ شاه سلطان حسینِ یخشی دُر» بررسی کردم و گفتم سلطانی که می‌گفت همه تصمیمات اتخاذشده خوب است و هیچ تصمیمی را وتو نمی‌کرد و خود پیشگام به اصطلاح نیازسنجی سیاسی و مطالعه و بررسی ملزومات حکومتی نمی‌شد و در مقابل همه تصمیمات را مورد تأیید قرار می‌داد، محکوم به فناست، درست همانند مدیران و رؤسایی که چنین وضعی دارند و حتمأ عزل‌شدنی و افتادنی هستند که در مواردی چنین نیز شد و باز هم خواهد شد. این یک قاعده‌ی طبیعی و اصل علمی است. با این‌ حال گناه زوال و سقوط به پای بسیاری است و نه شخص پادشاه که بیشترین گناهش خوش‌قلبی و اعتماد به یاران بود. از قضا گناه دیگران بیشتر است.

 

بسیار تحلیلگرنمایانی که با فحاشی به شاه سلطان حسین، او را مقصر قلمداد می‌کنند یک روی سکه بی‌اعتبار بازار تحلیل‌های زرد و بی‌ارزش هستند که رقت قلب پادشاه را دور از ملزومات حکومت می‌خوانند. گفته می‌شود که درجۀ اشتغال او به امور مذهبی چنان بود که او را «ملاحسین» می‌خواندند. جالب‌تر آنکه شاه خوش‌سیما و دارای طبع خاص انسانی و استعدادهای متنوع فوق‌العاده هنگامی که به پرنده‌ای تیر می‌خورد، اشک از چشمان آبی زیبایش جاری می‌شد و در حالی که متأثرانه می‌گریست، می‌گفت: «قانلی اولدوم» (خونی شدم/ دل‌خون شدم). این نکته دور از واقعیت نیست که در این میان فرصت برای کشتن‌ هزاران هزار ایرانی فراهم آمد و نظم ۲۲۲ ساله صفوی و چند صدساله ایلخانی - مغولی و ترکی پیشامغولی در فلات ایران فروپاشید و تاکنون نیز تبعات آن پابرجاست، همچنانکه ایران امروز بیش از مشروطه و مدرنیته قاجار و مدرنیزاسیون پهلوی و نظام کنونی در نظم ایلخانی و صفوی آرایش یافته است. نقش نادر احیای نظم کهن بود. اما روی دیگر سکه بی‌اعتبار بازار مکاره کدام است؟ 

 

پیش از هر توضیحی باید یادآوری کرد که تحولات بعدی روشن است و قزلباشی لازم بود تا غلزایی‌ها را گوشمالی دهد و قرعه به نام نادر افتاد که عیّاری با عیار بالا بود. روی دیگر سکه مقبول عام، خشونت نادر است که محکوم می‌گردد. بالاخره عطوفت شاه‌سلطان حسین یا خشونت نادر؟

 

ما را که فتح نبود ضم بود

وصف از ضمیر هم منضم بود

زخمی ز مدح و ذمّم مکسور

زخمم‌ به رفع خود مرهم بود

 

در آن زمینه و زمانه ایران تنها نظم سلطانی استقرار داشت و نظم‌بخش بود و سامانه‌ی معرفت قدمایی ایران این دستگاه نظم را می‌شناخت و می‌پذیرفت. یعنی سلطنت بالاترین مشروعیت را داشت که از سوی علما جهت برقراری نظم ملک مشروعیت می‌یافت. نقد و شرح در این باره خاصه پیرامون موضوع، بسیار ضروری ولی خارج از موضوع فعلی است. 

 

در این میان‌ یک مقایسه تطبیقی میان ایران و اروپا لازم است. اروپا حتی پیش از تاجگذاری شاه اسماعیل و تشکیل دولت صفوی در سال ۱۵۰۱، رنسانس را آغاز کرده بود و ما بیشتر از عثمانی از تحولات اروپا غافل مانده بودیم. تأسف‌‌بار است؟

 

تأسف‌بارتر آنست که هنوز شناخت درستی از غرب وجود ندارد و تأسف‌‌خورندگان باید مسؤولیت خواب خود را بپذیرند و نه اینکه همیشه خود را در جایگاه حق و طلبکار حق پندارند. ورود ایدئولوژی چپ به ایران نگاه به غرب را از غفلت، به بغض و توهم بیمار توطئه متحول کرده است؛ این است تفاوت میان سنت و ایدئولوژی.

 

در این میان، نه در صدد توجیه عطوفت سلطان حسین و نه خشونت نادر هستیم، بلکه در پی تحلیل درست با متغیرهای غیرقابل‌اغماض و توضیح شرایط زمانه اواخر صفوی و پساصفوی در زمینه فلات ایران هستیم که راقم سطور سرنوشت سلاطین و دربار نبودند، بلکه باید یک سؤال اساسی و حیاتی پرسید که چگونه شد جامعه غرب تحولات فلسفی و علمی را رقم زد و جامعه ایران نه؟

 

عامه بلافاصله نهادهای قدرت و نفوذِ جامعه چون سلطنت و روحانیت را نشانه می‌روند ولی باید دانست کارکرد نهادهای سنت بود که نظم و ثبات و اصل کشور را برای قرون و هزاره‌ها حفظ می‌کرده است.‌ گناه را به پای علامه‌محمدباقر مجلسی، ملاباشی و دانشمند با تعصب نوشتن، تقلیل‌گرایانه و از ضعف علمی‌ست. بی‌تردید خطاهای متعددی وجود دارند ولی چرا چشم بر نبوغ و خدمات پایدار شیخ بهایی همه‌چیزدان  Polymath به ایران بسته می‌شود که گاه حتی مذهب تشیع این بزرگ عرب‌تبار از نوادگان حارث حمدانی (از یاران حضرت علی) را زیر سؤال می‌برند.

 

حال که ضعف معرفتی و محدودیت نهادهای ایران بررسی گردید، چگونه می‌توان با این ابیات مغرضانه و تقلیل‌گرایانه از سروده‌های قدیمی؛ «شبانگه سر جنگ و تاراج داشت/ سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت//به یک  گردش  چرخ  نیلوفری/ نه نادر به جا ماند و  نه  نادری// بنازم من این چرخ پیروز را/ پریروز و دیروز و امروز» موافق بود؟ 

 

شغالان چو تازند از هر جهت

مگر اصل اصلان دهد مرتبت

به ذمّم مخوان مدحِ بی‌معرفت

مگو مدحِ خویشان روبَه صفت

 

آنچه رخ داد تحریک نادر و فرزند ارشد و ولیعهدش رضاقلی علیه همدیگر بود. این رذالت از اعمال جامعه برخاسته بود که پدر و پسر را در مقابل هم قرار داد و ایران را بر فنا داد وگرنه تشکیل یک سلسله مقتدر و تأثیرگذاری تاریخی در حد خاندان معتبر اروپایی و تشکیل امپراطوری اسلامی متشکل از اتحاد برادرانه ایران و عثمانی ممکن بود اگر موذی‌گری‌های شرقی و آب زیرکاهی‌ها نبود. از این بابت باید آن ارواح خبیثه از ایران و نادر طلب مغفرت کنند.

 

داستان قتل عام هند را در فرصت دیگری باید بررسید. آنچه روشن است پس از تفاهم اولیه با امپراطور هند و تسلیم و سازش سلطان ‌محمد گورکانی، عناصر موذی شرق این بار از هند با ایجاد اختلاف و جنگ در بازار هند، قتل عام سربازان ایرانی را آغاز کردند. نادر بسیار مراقب بود که چون سلطان محمود غزنوی در هشتصد سال قبل از او دست به قتل عام در هند نزند ولی وقتی او را از خواب بیدار کردند و خبر را به او دادند، شاید اندیشید که گویا قاعده بازی در اینجا این است. قتل عام به هیچ وجه قابل دفاع نیست ولی چه کسانی نادر را مجبور کردند برای مراقبت از جان سربازان و دستاوردهایش چنین فرمانی صادر کند؟ وقتی مسلمانان هند جرأت کردند به او با احتیاط بگویند مگر از خدا نمی‌ترسد و از او بخواهند فرمانش را متوقف کند او خوشبختانه چنین کرد.

 

نادر باورهای شیعی عمیقی داشت و می‌گفت چون او را از شدت خستگی در حرم امام رضا خواب در ربود، در آن‌ بحبوحه اشغال تاج و تخت معتبر ایران، و تحقیر ایرانیان حضرت علی به دستش شمشیری داد و فرمود: برخیز و ایران را نجات ده.

 

خوابی شبیه خواب شاه اسماعیل و حضور حضرت علی و صدور فرمان برای نجات ایران پس از دویست سال، پیش از تاجگذاری در مسجد جامع تبریز و اعلام پادشاهی ایران و مذهب رسمی تشیع از سوی،شاه اسماعیل صفوی. نادر نیز بر ضد خرافات بود اما در سیاست تلاش پیچیده دیگری حسب شرایط و درک خود داشت: اتحادیه ایران و عثمانی. نام آخرین فرزندش علی است: علی میرزا.

 

در ادامه یادداشت چهار سال پیش با عنوان نادرشاه در آینه را تقدیم می‌نمایم:

 

++ نادرشاه در آیینه

 

 

در آیینۀ زنگار غم‌بستۀ ایران، چهرۀ غمبار نادر را می‌بینم: بلند قامت و استوار ایستاده چون شیرغُرّان گویی رهیده از قتل در خیمه؛ در بامدادی تابستانی چون بامداد خونین یکشنبه ۲۸خرداد ۲۷۱سال‌ پیشِ ایران اما با بغضی سنگین که بند بند وجود را می‌گسلاند، سخنانی بدین مضمون ابراز می‌دارد:

 

«من این مملکت را از حقارت بیرون کشیدم و عظمت بخشیدم. تمامی ممالک از دست‌رفتۀ ایران را پس‌گرفتم و می‌دانی که شمشیرم تا کجاها رفت. هر دشمن نامدار ایران را در هم شکستم، تزار ‌و سلطان و شاه و خان و خاقان از من در هراس بودند مرا اما از هیچ کس و ناکسی پروا در دل نبود. بارها تا آستانۀ مرگ ‌پیش رفتم و سمندروار به لطف الهی از مرگ جَستم میرزا برادر آن دشمنان را یارای شکست و کُشتنم در جنگ نبود ولی این دشمنان خانگی یا آشنایان بودند که مرا بتدریج برانداختند. ندیدی با رضاقلی و من چه کردند و سرانجام چطور ناجوانمردانه شبی در خواب بسرم ریخته مرا به خاک و خون کشیدند؟

میرزه‌قارداش مصیبت رضاقلی مرا کشته بود ولی آتش گرفتم وقتی از آسمان می‌دیدم چطور فرزندان و نوادگانم را نزدیکانم در ایران‌زمین می‌کُشند تا نسلم را هم براندازند. با من که عمرم در خدمت به ایران گذشت چنین کردند، زینهار زینهار از این جماعت ..»

 

نادرشاه از آیینه ناپدید می‌شود ولی آینه بی‌روح برجاست با دلی تیره و زنگار گرفته. و صدایی بغض‌آلود و رؤیایی رازآلود که دمی فراموش نمی‌گردد. 

 

بر فهرست گلایه‌های تلخ و دلخراش و کشندۀ نادر می‌توان موارد متعددی را هم افزود. با این همه بسیاری تلاش کرده‌اند که ظاهری فریبنده را با نهان کردن حقیقت بنمایانند تا نادر را مستبدی معرفی کنند که شاهزادۀ ولیعهدش را پس از خلع از نایب‌السلطنگی فرمان به کور کردن داد و بر مردم ظلم روا داشت و ..

تأسف‌بارتر از تراژدی تکراری ایران اینست که بسیاری آن را کل حقیقت مطلق پنداشته‌اند.

اینجا نه بر مُرده بر زنده باید گریست.

 

++ شرقدم

عوامان سطحی‌نگر معلول‌بینند نه علت‌بین‌. بلاهت است ندیدنِ عاملانِ بدبینی پدر به پسر عزیزتر از جان و تحریک آن جوان؛ و جهل است ندانستنِ آن که همان تیرِ شلیک‌شده به نادرشاهِ سوار بر اسب در جنگل‌های سوادکوه از سوی تیراندازی ماهر به نام «نیک‌قدم» نه تنها سرنوشت ایران را به بدترین‌ها تغییر داد، بلکه شومی را در خاورمیانه مضاعف کرد، او که مهارتی چون هدف قرار دادن مار در تاریکی داشت اگرچه بر اثر لرزشش از اُبهت نادر و یک نگاه اتفاقی نادر به هموطن فرصت‌طلب در کمین، تیرش به خطا رفت اما حقیقتأ کار خود را کرد؛ او قلب ایران را نشانه رفته بود تا در گام اول بقول رضاقلی اول چشمان ایران درآید؛ و آنگاه قلب نادر.

 

«نیک‌قدم» اگرچه نام نیکی داشت ولی قدمش جز شر برای ایران و خاورمیانه نبود. «نیک‌قدم» نماد دسیسه‌های ایرانی برای کاسبی منافع شخصی به قیمت سقوط عظمت مملکت و قتل بزرگان نادر ایران است.

 

در میان برهم‌زنندگان رابطۀ شاه و نایب‌السلطنه ولیعهد، از موذیانی چون میرزامحمدتقی‌خان شیرازی تا مردانی از قاجار و مُشتی ریز و درشت دیگر از جماعاتی طمع‌کار جهیده از نقاط دیگر ایران گناهکارانی نابخشودنی بودند که البته هر کدام بنحوی سزای عمل خود را دادند: یا مانند آن خان موذی شیراز، سلفِ حاج ابراهیم خان کلانتر، توسط نادر کور و اخته و تحقیر شدند یا به بازی روزگار به وضعی خفت‌بار و حقارت‌آمیز بدست زنان حرم با عذاب جان کثیف سپُردند. وفاداری بسیاری از مردم و صفویان و قاجار به نادر و طبعأ ایران تا آخر عمرش ثبت شده است.

 

نسل نادر از شاخه‌های مختلف حفظ شد و حتی پسر ده‌ساله‌اش توسط یاران وفادار نادرشاه به اتریش رسانده شده و ملکه ماریا ترزا حاکم نمسه (اطریش) با غسل تعمید خود را نامادری علی‌میرزا اعلام کرد.

چه شد که آن حقارت ایران در سال سیاه ۱۷۲۲ و سقوط پایتخت ایران توسط افغانانِ بی‌دولت و جنایات متعدد و قحطی و مُرده‌خواری در پایتخت، در سال ۱۷۳۹ به شکوهی تبدیل شد که پادشاه ایران درحالی از دروازه پایتخت هند می‌گذشت که محمدشاه پادشاه تسلیم‌شدۀ هند در دومایلی پشت سر نادرشاه ایران حرکت می‌کرد؟

 

شکست خفت‌بار گلناباد ظرف ۱۷ سال چگونه به پیروزی‌های متعدد منجمله در جنگ کَرنال می‌انجامد؟

ظرف ربع قرن چگونه ۲۰ جنگ اساسی و مهم نادر فقط با یک شکست -که ظرف سه ماه با شکست سردار توپال کهنه‌کارترین سرباز عثمانی جبران شد- همواره با پیروزی ایران همراه بود؟

 

چگونه افغانان، ترکمانان، ازبکان، عثمانی‌ها و روس‌ها با جنگ یا اخطار ساده از قلمرو تاریخی ایران اخراج شدند؟

 

این همه شکوه و عزت مدیون که بود؟

 

قتل نادر آغاز تجزیه ایران است.

 

قاتلان آیا بنام دفاع از حقوق بشر و آزادی مرتکب جنایت عظیم نادرکشی شدند یا به طمع سرقت گران‌ترین جواهرات جهان؟

نکند اندیشه‌های جان لاک به ایران رسیده راهنمای عملشان شده بود؟!!

آنان اگر پروای جان داشتند می‌توانستند بگریزند.

 

دست بر قبضه‌ی شمشیر نهادم دیری

دستِ دیگر قلمی بود به هر تدبیری

دست و پا گیر نبوده قلم و شمشیرم

دست در دست بگیرد قلم و شمشیری

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها