گفتارهای فراموششده
بابک ابراهیمی
استاد دانشگاه
میزبانانِ من شراب و نبید
نه عجب دار دل بر آن دو طپید
با دلِ خون چو دخترِ رز و نخل
میدهد جامِ لعلِ خون به امید
حکمتها و گفتارهای قدمایی که اساس سنت و خوشبختی با امکانات کم در قدیم بود، فراموش شده است و اسباب خوشبختی از میان رفته است و اسبابی جایگزین نیست. مدرنیته بر روی سنت ساخته میشود. سنتی از گزارههای اخلاقی وجود دارد که شوربختانه ترجیح داده میشود در روزمرگی غوغاها و هیاهو برای هیچ شنیده نشود. آن علت هر از چند گاهی معلولهایی چون نابودی و مرگ و مصیبت به بار میآورد. درسی گرفته نمیشود و در طوفان گرد و غبار روزمرگی گم میشود تا مصیبتی دیگر. چون علت باقیست.
قناعت یکی از ارجمندترین صفات انسانیست که در وسوسه چشم همچشمیها نابود میگردد. شاخصه یکی از رذلترین موجودات قناعت نکردن است. انسانی که قناعت در کارش نیست رذل و پست و خوار و فرومایه میگردد تا جایی که عنصرالمعالی در باب چهل و چهارم قابوسنامه در آیین جوانمردی حکایتی تلخ و آموزنده در ستایش قناعت و ذم طمع آورده است:
«شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک بنزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارۂ حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا بوی همی داد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی بمردم چه میکند؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود».
هر انسانی در زندگی خود مسؤولیتهایی کمابیش دارد و هر چه مسؤولیت بیشتر و سنگینتر. نیاز به قناعت بیشتر. برای قناعتپیشگی نباید سر به هوا داشت بل باید سر به پایین افکند و به افرادی کمبرخوردارتر از خویش نگریست.
در دلِ شب چه خوش بوَد گفت و شنید ناتمام
که او کُله نهاده کج به هنگامِ بار عام
امام صادق بنیانگذار مکتب جعفری به حمران بن اعین فرمود:
[وَ قَالَ ع لِحُمْرَانَ بْنِ أَعْیَنَ] یَا حُمْرَانُ اُنْظُرْ مَنْ هُوَ دُونَکَ فِی اَلْمَقْدُرَةِ وَ لاَ تَنْظُرْ إِلَى مَنْ هُوَ فَوْقَکَ فَإِنَّ ذَلِکَ أَقْنَعُ لَکَ بِمَا قَسَمَ اَللَّهُ لَکَ وَ أَحْرَى أَنْ تَسْتَوْجِبَ اَلزِّیَادَةَ مِنْهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَلْعَمَلَ اَلدَّائِمَ اَلْقَلِیلَ عَلَى اَلْیَقِینِ أَفْضَلُ عِنْدَ اَللَّهِ مِنَ اَلْعَمَلِ اَلْکَثِیرِ عَلَى غَیْرِ یَقِینٍ وَ اِعْلَمْ أَنَّهُ لاَ وَرَعَ أَنْفَعُ مِنْ تَجَنُّبِ مَحَارِمِ اَللَّهِ وَ اَلْکَفِّ عَنْ أَذَى اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اِغْتِیَابِهِمْ وَ لاَ عَیْشَ أَهْنَأُ مِنْ حُسْنِ اَلْخُلُقِ وَ لاَ مَالَ أَنْفَعُ مِنَ اَلْقَنَاعَةِ بِالْیَسِیرِ اَلْمُجْزِئِ وَ لاَ جَهْلَ أَضَرُّ مِنَ اَلْعُجْبِ.
ای حمران هنگام توانمندی به زیر دستت بنگر نه به بالادستت؛ زیرا این کار تو را به سهمت از خداوند قانعتر و برای استحقاق فزونی نعمتت از خدای عزیز و جلیل شایستهتر میسازد و بدان که در پیشگاه خداوند کردار پیوسته اندک همراه یقین برتر از کردار بسیار بدون یقین است و آگاه باش که هیچ پرهیزگاری پرسودتر از دوری از گناهان و بازداری خویشتن از آزار رسانی به مؤمنین و غیبت نمودن از آنان نیست و هیچ خوشی دلپذیرتر از خوش اخلاقی و نه هیچ دارایی سودمندتر از قناعت به اندک کافی و نه هیچ نادانی خسرانگرتر از خودبزرگبینی نیست.
در خانهی خم خمس نپرداخته آیند
در مدرسه هم خیرهسر و تاخته آیند
قومی که بخواهند رهند و برهانند
شرط است بهتنگآمده جان باخته آیند
مجموعهای از رذائل در فرد جمع میشود در حالی که مدعی فضایل میگردد و خلق را به چربزبانی میفریبد، در حالی که با خود نمیتواند خوب زندگی کند. خودش باید آلوده گردد نه پالوده تا توان تحمل خویش در منجلاب یابد.
خود بیش شمارند و از هیچ کمند
از آز بیفکنده بر هیچ کمند
بازند تمام و توشه هیچ برند
بس بیش کشانند به کج پیچ کمند
در این میدان مبارزه تنها حقیقت مدنظر است و نه تمجیدها یا نکوهشها و مدحها یا ذمها. دوستان و آشنایان عزیزند ولی حقیقت عزیزتر و عزیزترین هر چند تلخ به ذائقه این جهان.
عنصرالمعالی در باب ششم قابوسنامه اندر فروتنی و افزونی هنر چنین آورد:
«حکایت گویند روزی افلاطون نشسته بود با جمله خاص آن شهر مردی بسلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن میگفت در میانه سخن صدرالمعالی ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو میکرد و ترا دعا و ثنا میگفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است. خواستم که شکر او بتو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید، ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید. ندانم که چه کار جاهلانه کردهام که بطبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده تا توبه کنم از آن کار. مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم، که ستوده جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد».
باید تنها حقیقت را جست و گفت بیمصلحتاندیشی که تنها حقیقت است که میخواند و میماند و از ما جز مشتی خاک به اندازه شعورمان حقیقت همیشه میماند.
نور ز شورِ سورِ طور طلعتِ مه دهد حضور
شور و سرورِ سورِ طور رمزِ عبور سوی طور
خاصه تو گشادهای در که من اندر آن شوم
خوش بُوَدم که نفخِ صور میشودم عجب نصور
ارسال نظر