ما دایی جان ناپلئونهای همیشگی
فرهاد قنبری
فعال حوزه رسانه
پیش از انقلاب سال پنجاه و هفت تصور عمومی بر این بود که محمدرضاشاه دست نشانده و نوکر آمریکاست و به صورت پنهان و آشکار برای منافع آمریکا فعالیت میکند. این برداشت احساسی [به علت نفرت از شاه] که به شدت از سوی حزب توده و چریکهای فدایی و مجاهد تبلیغ میشد تا آنجا ریشه دوانده بود که عدهای برای ترور مستشاران آمریکایی اقدام نموده و در اولین اقدام ماههای پس از انقلاب اقدام به اشغال سفارت آمریکا کردند. این برداشت که هنوز بسیاری از محافظهکاران آن را به صورت باور قلبی پذیرفته و در کتب تاریخی و تحلیلی خود به عنوان اصل مسلم و تردیدناپذیر تاکید میکنند، باور عمومی بسیاری از مردم ایران در مورد نقش قدرتهای خارجی در روند تحولات سیاسی و اجتماعی کشور است.
حال اتفاقی که در دهههای اخیر رخ داده نه باور ایرانیان به کمرنگ بودن نقش قدرتهای خارجی در روند تحولات ایران بلکه تغییر جایگاه آمریکا و اروپا با روسیه و چین است. در واقع همانگونه که نگاه به غرب حکومت محمدرضاشاه باعث گرایش اپوزسیون به شرق در قالب مائوئیسم و لنینیسم و استالینیسم و جنبشهای آزادیبخش و عدم تعهدها و.. شده بود و به نفرت از آمریکا و اروپا میدمید، در دهههای اخیر هم نزدیکی حکومت به چین و روسیه باعث غربگرایی شدید اپوزسیون و نفرت از روسیه و چین در میان مخالفان و منتقدان نظام حاکم شده است.
هر دو این برداشتها (چه کسانی که حکومت پهلوی را دست نشانده آمریکا میدانند و چه کسانی که معتقدند چین و روسیه در حال چاپیدن ایران امروز هستند) در یک مسئله مشترکند و آن عدم آگاهی و شناخت از منطق و اصول حاکم بر روابط بین الملل است.
واقعیت آن است که ایران هیچگاه از لحاظ سیاسی و اقتصادی آنقدر کشور سرنوشت سازی و مهمی در جهان نبوده است که ابرقدرتها و قدرتهای بزرگ چشم به منافع آن دوخته و برنامههای خود را براساس نظام سیاسی حاکم بر ایران سر و سامان ببخشند. این نوع نگاه بیشتر از آنکه ریشه در واقعیت داشته باشد از توهم پرت بودن از واقعیات جهانی ما ایرانیان ناشی میشود.
آمریکاییها اگر در زمان اشغال و عدم تخلیه آذربایجان از سوی نیروهای استالین پس از جنگ جهانی دوم به شوروی هشدار میدادند و حتی [به روایتی] استالین را به استفاده از بمب اتمی تهدید میکردند، نه به علت اینکه عاشق چشم و ابروی ملت ایران بودند، بلکه جهان دو قطبی شده در آستانه ورود به جنگ سرد را مشاهده میکردند و از همان ابتدای شکلگیری نظم نوین «چماق» خود را به شوروی و استالین نشان میدادند. آمریکا اگر از کودتای شاه علیه مصدق حمایت میکرد، اگر طبق برنامه مارشال کمکهایی به ایران داشت، اگر از انقلاب سفید شاه حمایت میکرد، اگر از حضور ایران در پیمان امنیتی بغداد استقبال میکرد و.. همه و همه نه به خاطر نفرت از مصدق و خیانت به او یا حمایت از شاه و .. بلکه یک هدف مشخص داشت و آن جلوگیری از سقوط ایران به دامن شوروی بود، چرا که سقوط ایران به دامن شوروی [در کوران جنگ سرد] را شکستی بزرگ در راستای منافع ملی خود قلمداد مینمود.
حالا در دهههای اخیر و به واسطه سیاستهای ضدآمریکایی ایران جایگاه بازیگران عوض شده است و این روسیه و چین هستند که تلاش میکنند تا از سقوط کامل اقتصاد ایران جلوگیری کنند، چرا که این اتفاق را هم به عنوان شکستی برای خود، در مقابل سیاست یکجانبهگرایی بین المللی آمریکا قلمداد میکنند و هم به منزله از دست دادن متحدی مهم در خاورمیانه مینگرند. اتفاقی که در هر دو صورت بر خلاف منافع ملی هر دو کشور است. بر اساس چنین سیاستی است که چین علیرغم ریسکپذیری بالا و آگاهی از سیاستهای تنبیهی آمریکا در قبال رعایت نکردن تحریمها، باز به صورت پنهانی با ایران رابطه اقتصادی برقرار کرده و تلاش خود را به کار میگیرد تا از سقوط کامل اقتصاد ایران جلوگیری نمایند.
چین، روسیه، آمریکا و هر ابرقدرت و قدرت جهانی دیگری در هر برهه از تاریخ، تعریفی از منافع ملی و حوزه نفوذ و خطوط قرمز خویش دارد و بر اساس آن الگوها، سیاست خارجی خود را تعریف کرده و وارد اتحادها و پیمانهای دوجانبه و منطقهای و بین المللی میشوند و انتظاری بیش از این چه از سوی مردم و چه از سوی دولتمردان، ناشی از درست نفهمیدن منطق حاکم بر روابط بین الملل است.
طبیعتا این وظیفه دولت و نظام سیاسی حاکم است که به صورت مستقل و با درنظر گرفتن مصالح و منافع ملی روابط خارجی خود را تنظیم کند و در این زمینه به صورت شفاف در راستای اقناع افکار عمومی قدم بردارد تا جامعه اینگونه واکنشهای احساسی در قبال قدرتهای جهانی [و بالطبع هزینههای ناشی از این احساساتگرایی در قبال قدرتهای بزرگ] نشان ندهد و هزینه مضاعف به کشور تحمیل نکند.
ارسال نظر