مقاومت عوامپسندانه علیه حقیقت
بابک ابراهیمی
استاد دانشگاه
شوکرانِ تلخِ وهمآوردگان
سازد اربابی و جمعِ بردگان
جام را بشکن بکن هشیار مست
از چه خرسندی به رهگمکردگان
دموکراسی مهم است اما آیا به تنهایی مایه سعادت جامعه میشود؟ سؤال اینست که اگر دموکراسی مایه سعادت است دیگر چه نیازی به حقیقت مورد تأکید سقراط و افلاطون؟
اگر دموکراسی در آتن موجب سعادت بود، پس اعدام سقراط به حکم دموکراسی چه تأثر ژرفی بایستی برانگیزد؟
چگونه سقراط پیش از حضور در دادگاه دموکراتیک منتج به صدور حکم اعدام، ضعفهای جامعه در دموکراسی را نشان میداد؟
اصولأ وجود سقراط چگونه برای آتن مفید بود؟
در پاسخ اجمالی، صرفأ دو نکته مدنظر است که به نام حقیقت، ضعفهای جامعه و دموکراسی در آن برملا میشد و اعدام فیلسوفی در جستجوی حقیقت و معتقد به دیالکتیک و دیالوگ برای کشف حقیقت، خود از ضعفهای دموکراسی به شمار میرود. چه، گفتار و گفتگویی که سقراط باب آن را میگشود، رازهایی نهان از هستی را برون میافکند که بعدها نقشه راه پیشرفت جهان قرار گرفت.
در حقیقت، اگر حقیقت مورد تأکید سقراط شکوفا نمیشد، همان دموکراسی آشنا هم به ابتذال و زوال میرفت.
افلاطون که نه سال از عمرش را با استادش سقراط گذرانده بود و در هنگام اعدام سقراط ۲۹ ساله بود، در کتاب ششم جمهوریت شرح میدهد که سقراط با آدمانتوس وارد بحث دیالکتیک یا جدلی میشود و با تشبیه جامعه به یک کشتی، ضعفهای دموکراسی را برایش نمایان میکند.
سقراط از آدمانتوس میپرسد که اگر یک سفر دریایی در پیش داشته باشید، بهترین کسی که میتواند انتخاب کند که چه کسی سکان هدایت کشتی را در دستانش بگیرد، کیست؟ هر کسی میتواند و یا کسی که با دریانوردی آشنایی دارد؟ آدمانتوس در پاسخ میگوید: آشکار است که باید آشنایی داشته باشد و سقراط نیز در جواب میگوید: پس چرا ما گمان میکنیم که هر کسی صلاحیت دارد قضاوت کند چه کسی رهبر بهتری برای یک جامعه است؟
این گفتگو را تفسیرهای مختلف میتوان کرد ولی تأکید سقراط بر لزوم آموزش سیاسی عموم برای دست یافتن به جامعهای بهتر و موفقیت دموکراسی یکی از برداشتهاست.
یعنی اگر دموکراسی توسط علم و حقیقت، پشتیبانی نشود، میتواند اهداف جامعه را تأمین نکند و شکست بخورد و به نتیجهای بیانجامد که بنیانگذاران تمدن فکر و عقلانیت یعنی یونانیان بیش و پیش از هر ملتی از آن گریزان بودند و آن عوامفریبی بود. این عوامفریبی حاصل از عوامگرایی مرز باریکی با دموکراسی دارد و حقیقت یونان آن را درک کرده بود.
آلسیبیادس (آلکیبیادس) بهعنوان شخصی متمول، کاریزماتیک و خوش صحبت و مورد قبول عامه از آزادیهای معمول جامعه دموکراتیک استفاده کرد و مردم را تشویق و تحریک کرد که لشکری آراسته به سیسیل (کیلیکیه) حمله کنند که این جنگ حاصلی جز شکست و ویرانی نداشت.
نمونه بومی آن کودتای پس از مشروطه ایران است که اکنون در صدویکمین سالگرد آن قرار داریم. مشروطه دموکراسی بود ولی به دلیل عدم پشتیبانی حقیقت، فرو شکست و به اقتدار انجامید. از قضا آن اقتدار حقیقتی را نشان میداد که افتخار به دستاوردهای آن را سؤال میکند: چگونه دستاورد اقتدار برای عامه بیش از دستاورد دموکراسی ارزشمند مینماید؟
جدالها با [شبه] روشنفکران ایرانی در دوگانههای حقیقت- مصلحت و بیش از آن حقیقت - دروغ پیش و پس میرود و تند میشود. اینجاست که سقراط درس بزرگی به روشنفکران جوامع عقبمانده ولی پرادعا میدهد که دموکراسی را در برابر حقیقت و برابر مصلحت دانستهاند. اگر ساحت حقیقت در اندیشه و گفتگو به نفع مصلحت یا هر ساحت و غیرساحتی تضعیف گردد، روشنفکر از مقام روشنفکری به بدل آن یعنی شبهروشنفکری سقوط کرده است. این سقوط در جوامع عقبمانده و حقیقتگریز چندان مهم نمینماید و جامعه و حتی خود روشنفکر معمولأ نه حساسیتی دارد و نه اصولأ خیلی تشخیص میدهد. همینجا محل سقوط ماست. دروغ هم معنایی بیش از مفهوم ساده دارد: استادی که در جامعه یا دولت بر مبنای غیرحقیقت قرار و عمل دارد و در دانشگاه با ژست روشنفکرانه آن عمل را توجیه [شبه]علمی میکند و دروغش را مصلحت میداند، صاحب منفور دو رُخ است و عین دروغ. این عین خیانت به حقیقت و دلیل عقبماندگی جامعه است.
دل چو مولانا هوایِ شمس تبریزی کند
مر قلندر را ببین کو بادهپرهیزی کند
جانِ من افتاده شاید با دمت خیزی کند
شیر عشقت در کمینم قصد خونریزی کند
سقراط چهل سال داشت که جنگهای پلوپونزی درگرفت و سی سال به درازا کشید، جنگی بین شهردولتهای یونانی آتن و اسپارت که در کنار تعرضات مداوم هخامنشی تأثیر عمیقی بر روح سقراط مهربان نهاد. آتن بیشتر فرهنگی بود و اسپارت نظامی و سربازان آتن مردانی بودند چون سقراط و افلاطون.
با این حال یونان میدانست دشمن مشترکی دارد و سقراط نیز جهل را دشمن بزرگ میدانست و شاید هر چه جهل بیشتر، دشمن بزرگتر و مزاحمتر.
سقراط در سال ۴۷۰ پیش از میلاد در دهکدهای واقع در پای کوه لیکابتوس به دنیا آمده یود. پدرش، سوفرونیسک مجسمهساز و مادرش فاینارتا ماما بود. افلاطون در خطابه لاخس میگوید که پدرش به او شغل خود را میآموخت و سقراط تحت تأثیر شغل پدر و مادر تلاش میکرد حقیقت را از دل هستی بیرون بکشد و با الهام از هنر مجسمهسازی پیکرهای زیبا را ترسیم نماید. سقراط تحصیلکرده نزد آناکساگوراس شغل آزاد و تجارت پیشه کرده بود. او تباهی آتن و بلایی را که بر آن فرود آمد میدید و تلاش میکرد در هر فرصتی بهویژه در آگورا که محل برپایی بازار آتن بود شروع به طرح و بحث فلسفه خود کند تا آتن را آموزش و ارتقا دهد.
سقراط در پنجاه سالگی در سال ۴۲۰ پیش از میلاد، که دورهای از صلح موقت میان دو شهردولت بود، با سانتپی (زَنتیپی) بسیار جوان از خانوادهای اشرافی ازدواج کرد که در کتاب فایدون افلاطون از او بهعنوان همسر و مادری فداکار (مادر سه پسر به نامهای لامپروسلز، سوفرونیسکوس و منکسنس) یاد شده و در کتاب سمپوزیوم از قول سقراط بهعنوان شخصی اهل جدل که به سختی میتوان با او کنار آمد، تعریف شده است. بیگمان این ازدواج توجیهی فلسفی بهویژه به خاطر جدلآمیز بودن روحیه سانتپی برای سقراط داشته است.
مباحثات سقراط در کوچه بازار آتن با جوانان هزینه گرانی برایش داشت.
آنوتوس با پیشینه و جدل قبلی با سقراط از دشمنان قسمخوردهاش شد که گمان میکرد فرزندش را به فساد کشیده بود. به باور آنوتوس سقراط سه اتهام بنیادین داشت: در اساس با تشکیک در خدایان رسمی دولتی، ایمان و اعتقادات مذهبی مردم خلل وارد ساخته، بنیان اخلاقیات مردم را ویران کرده و با انتقادات پیدرپی، باور مردم آتن را به تشکیلات دموکراسی سست گردانیده است. این اتهامات دقیقأ به نام دفاع از مردم و افراد بسیار معمولی جامعه صورت میگرفته است. با این حال سقراط، بیش از مردم به حقیقت پایبند است که مردم را بدون آن خوشبختی نشاید و نیاید و نپاید، و بیتعارف و گلهمندانه میگوید:
«دیرگاهی است که مردم بسیار بر من تهمتهای ناروا زدهاند. سالها پیوسته در حق من سخنان نادرست میگویند. من از این مردم بیشتر بیم دارم تا از آنوتوس و یارانش …».
زاویه مردم بسیار معمولی جامعه با حقیقت و تبعات خطرناک آن سقراط را اخلاقأ ملزم به صراحت میکند.
این سخنان سقراط روحی باعظمت و استوار بدون دشمنی با مردم بلکه معترض به تفکر مردم را به نمایش میگذارد:
«ای مردم آتن، در آن هنگام که سرداران منتخب شما در جنگهای پوتیدایا و آمفیپولیس و دلیوم فرمانده و فرمانروای من بودند، چون دیگران، رویاروی مرگ، از جایگاهی که برایم معین شده بود دور نگشتم. اکنون که به گمان خویش از جانب خدایان رسالت یافتهام تا فیلسوف باشم و در اندرون خود و دیگران به کاوش پردازم، اگر از بیم مرگ، وظیفه خویش را رها سازم، آیا کردارم شگفتانگیز نخواهد بود؟
...
اگر شما بگویید: ای سقراط، این بار تو را بخشیدیم، به شرط آنکه دیگر در این اندیشهها نباشی و به این گونه تفحصها نپردازی، ... من در پاسخ خواهم گفت: ای مردم آتن، شما را دوست دارم و بزرگ میشمارم، اما مرا اطاعت خدا واجبتر است تا پذیرفتن خواست شما; تا جان و نیرو در کالبد دارم، هرگز از تعلیم فلسفه و ممارست بدان دست نخواهم برداشت و به هرکس برسم، به شیوه خود، اندرزش خواهم داد و مجابش خواهم ساخت و خواهم گفت که ای دوست من، تو که شارمند شهر بزرگ و توانا و هوشیار آتن هستی، چرا اینهمه میکوشی که ثروت و افتخار و شهرت به دست آری، و هیچ بر سر آن نیستی حکمت بیاموزی و حقیقت را بشناسی از این روی، ای مردم آتن، به شما میگویم که چنان کنید که آنوتوس میگوید. زیرا چه مرا بیگناه شمارید و آزاد کنید، و چه نکنید، من هرگز از راه خویش باز نمیگردم، حتی اگر صد بار کشته شوم».
این است رسم و آیین روشنفکری و وفاداری به حقیقت که حقیقت را لحظهای رها نمیکند و مهم نیست کسی خوشش بیاید یا نه. کسی دوستش بدارد یا نه. کسی مهمش شمارد یا نه. کسی تعریف یا تحقیرش کند یا نه. کسی ...
او به نام حقیقت جامشوکران را سر میکشد و ترسی به دل راه نمیدهد. آری اینگونه جامعه سعادتمند میشود؛ درسی از سقراط در طول تاریخ و عرض جهان برای روشنفکران.
سودای وصالِ تو پزم از خامی
جانانه جوانه زد دلم خیّامی
تا از بتِ خرگاه بگیرد جامی
فارغ شوم از لیالی و ایّامی
ارسال نظر