حسینی امین مردی از جنس وفا
محمد حکیمپور
روزنامهنگار
خوب گفتهاند که این دنیای فانی، رفیق و همدم خوبی برای اخیار و صالحان و سالکان نیست و بلکه «سجن» آنان است. بندگان نیک خدا نیز هرگز به این عروس زشتخوی و زیبارو دل نمیبندند که حقیقتاً هم دلبستنی نیست.
امروز جانی جهانبین از میانه ما رخت قرار برچید که همواره دلخوش به کرم «رباعلای» خودش بود. او به دامن مرگ آویخت تا مگر از زندان تن برهد و در خانه یار جا خوش کند.
روز پیش که خبر رفتنش را شنیدم، شوک ناباوریاش چنان بر روح و جان من تاخت که گویی خبر مرگ خود را شنیدهام. مات و مبهوت، به چهره افتاده و غمزده کسی دیگر خیره میشوم که در آئینه «یاد» او به لوح دلم افتاده است: چهره خودم!
با خود میگویم آن همه خاطرات دلانگیزی که از مهربانیها و شفقتها، و از کوششها و کشاکشهای او داشتم چرا هیچکدام در این لحظه به سراغم نمیآیند و یاریم نمیکنند تا داغ یاد او را بر تارک دلم حک کنم؟
اکنون که خوب مینگرم، در مییابم که هیچ «دیگری»ای در میان نیست، در میان نبوده است تا چهره مردانهاش را با خاکستر دلم بپوشانم؛ او آیینه سرگذشت و سرنوشت خود من (با درجاتی بالاتر و غلیظتر) است که بیهوده میکوشد خود را «دیگری» بنماید!
او چونان من، تمام عمر، آواره «شهر وجود» بود، بی خانمان دین و دولت بود، اسیر قضاوتهای متناقض بود و غوطهور در وادی حیرت و یقین، فقر و استغنا، و طلب و طرب!
آری من امروز مرگ خویش را به چشم خویش دیدم، به فرشته مرگ خویش سلامی گفتم و ایمان آوردم که زمستان، فصل کوچ کردن پرندگان عاشق است. اما افسوس که مرا نه بال پرواز است و نه زبان مرثیه تا دستکم مرگ خویش را نوحه کنم!
مرا با تعزیت اموات هم میانه خوشی نیست، زیرا آن را خِرَقی در ناموس کائنات میشمارم که اساسش بر «ارجعی الی ربک» است، با این وجود این خیال و آرزو همیشه در من میزیست که در فقدان من اگر قرار بر تعزیت باشد، موعظت آن را بر حسینیامین بسپارند که در زندگی دنیا مرا به مودّت و موعظتش حاجت و اشتیاقی بسیار بود.
اما دریغا که امروز این منم که ملولانه بر سر تربت او نشستهام و مرثیه خوان جان عزیزی شدهام که شوردلانه حجاب زندگی را بردریده و نقاب مرگ بر چهره در افکنده است تا بی حضور دار و دستههای کثیف زندگی، با جانان خود خلوت کند.
حسینی امین مردی از جنس وفا بود: وفا به خلق، وفا به خالق، وفا به اهل بیت (به هر دو معنی کلمه)، وفا به اهالی محل، وفا به رفیق و مهمتر از همه وفا به انسان. درد او، هم درد انسانها بود و هم درد انسانیت، هم درد دین بود و هم درد دینداران و این فصل فارق و ممیز وی از بسیاری از همسلکانش بود که از انسانیت میگفتند، اما بر درد انسانها چشم فرو بسته بودند، از دین سخن میگفتند و از مشکل دینداران غافل بودند!
حسینی امین شهیدی بود که خود را فدیه انسان و انسانیت و دین و دیانت قرار داده بود تا بلکه پلی میان آنها برقرار سازد.
او هیچگاه از موقف ظاهر شریعت به باطن آن رجوع نمیکرد، بلکه از روزن باطن به ظاهر نظر میکرد، در نتیجه معمولاً در امر دین به مواقیف و مواضیع بدیعی میرسید. در مقام شناخت هم اهل تصلّب و تعصّب نبود، بلکه با گشادگی ذهن و روح و قلب با دیدگاههای نو در طریق طریقت و شرع شریعت و حاق حقیقت مواجهه میکرد.
حسینیامین به حقیقت، مرد دینداری بود، اما دینداری او با انساندوستی او در پیوند بود. او هم دین را دوست داشت و هم انسان را، هم آن را محترم میشمرد، هم این را. و این نحوهٔ دینداری از انس او با قرآن نیز نشأت میگرفت.
توحیدگرایی او هم ناشی از همین منهج قرآنیاش بود. حسینی امین به درستی بر این باور بود که فرقهگرایی مسلمانان ناشی از فاصله گرفتن آنان از حقیقت قرآن است که مؤمنان را نه به فرقهگرایی و مذهبگرایی در دین، بلکه به وحدت دعوت میکند. لذا او همواره دوستدار وحدت امت مسلمان - از شیعه و سنی - و البته مواجهه منطقی آنها با جهان مدرن و مدرنیته بود.
سید رضا حسینی امین در اخلاق فردی و سیاسیاش نیز انسان بسیار وارستهای بود. عزت نفسی فوقالعاده داشت. گرچه تمام عمر را در شریعت و سیاست سپری کرده بود، اما نه از شریعت چیزی میطلبید و نه از سیاست. او هرگز شاهدی بازاری برای دین نبود، از دین منفعت نمیجست و بوالهوسانه با آن در نمیآمیخت و از آن در نمیآویخت. چنانکه در سیاست نیز دقیقا چنین بود. در نتیجه، زیست قلندرانه در حاشیه سیاست و دیانت را بر زیست تاجرانه در متن سیاست و دیانت ترجیح میداد، اما این به معنای خوشنشینی و عافیتگزینی در حاشیه دیانت و سیاست نیز نبود، چنان که هر کجا که در سپهر سیاست و دیانت لازم بود، حسینی امین در میانهٔ میدان حاضر بود. چنان که در ماجرای عزل و حصر فقیه عالیقدر، مناصب خود را رها کرد، اما هیچگاه بیت او را رها نکرد. همیشه سبز بود و همیشه هم سبز ماند.
حسینیامین را الفتی مألوف و معهود نیز با فرودستان بود. کسی هیچگاه غبار تکبر و تبختر و تحکم بر چهره او ندید. فروتنی و خاکساری، مشی همیشگی او مخصوصا در مواجهه با ستمکشان و قربانیان زر و زور و تزویر بود. در محله علی آباد نازیآباد تهران که تا آخر عمر آن را ترک نکرد و به رسم قدیمیها به محلهٔ مألوفش وفادار ماند، همواره درِ خانهاش بر روی محرومان و ستمدیدگان باز بود. او با اینکه از مال دنیا بهره چندانی نداشت، اما در حد توان به فقیران و مستمندان انفاق میکرد و اختلافات اهل محل را - که به وی ایمانی صمیمانه داشتند - رفع و رجوع میکرد و البته پیامبروار درد دلهایشان را میشنید و مرهمی بر زخمهایشان میگذاشت. او هیچگاه دست سائلین را رد نمیکرد و درشت خویی بسیاری از جوانان عاصی از روحانیان را نیز گاه چنان تلافی نرمخویانه و مهربانانهای میکرد که طاعنان شرمنده، از او عذر خواهی میکردند.
حسینی امین با قبای روحانی خود هیچگاه کسب نکرد و هیچ آتوریتهای را هم برای روحانیت قائل نبود، از این رو روشنفکران همیشه با او راحت بودند، در حالی که معممین متعصب همیشه او را یک «آخوند ضد آخوند» قلمداد میکردند که سلطه و اقتدار نهاد روحانیت را به چالش میکشد.
حسینی امین به هر اندازه که با جهل و جاهلان دینی در تباین و تنافر بود، با مطالعه و تحقیق و کتاب و کتابت بر سر مهر بود و از نیکبختی، زندگی و حتی شغل سالهای اخیرش نیز به طور مستقیم با کتاب گره خورده بود و و او مشاور رییس «کتابخانه ملی ایران» و مشاور رییس بنیاد علمی «دایرةالمعارف بزرگ اسلامی» بود. اما کسی چه میداند که حتی مشاغل فرهنگی نیز برای حسینی امین نه شغل، بلکه نوعی عشق بودند: عشقی بیشائبه به حقیقت و آزادی که او را سر پا نگه داشته بودند.
اکنون حسینی امین در میانه ما نیست، اما یاد او از دفتر شرف و آزادی و نام او از ضمیر محرومانی که حسینی با آنان نرد عشق میباخت، و خاطرهٔ عزیزش از قلب یاران راهش محو نخواهد شد. میراث جاوید او به عنوان معلمی مردمی، محققی حقیقتجو، کنشگری آزاده و انسانی قلندر و دردمند، ما را در روزهای «بی اویی» تنهایمان نخواهد گذاشت. برایش از خداوند ربالکریم، پاداشی شایسته و غفران و مغفرت الهی طلب میکنم.
ارسال نظر