بمناسبت فرا رسیدن سالروز آزادی اسرای جنگ تحمیلی؛
چه سپیده دمی بود آن روز
مهدی قمشی
استاد دانشگاه شهید چمران اهواز برادر آزاده رحیم قمیشی
روز ۲۶ مرداد سالروز آغاز بازگشت اسرای جنگ تحمیلی به میهن عزیزمان است. در سال ۱۳۶۹ در چنین روزی اولین گروه اسرای جنگ تحمیلی پای به میهن گذاشتند. این روز البته برای بسیاری از مردم کشورمان خصوصاً خانوادههای اسرا روزی فراموش نشدنی است. من نیز که از لذت مرور خاطره فراموش نشدنی آن روز سیر نمیشوم تنها میتوانم در قالب سخت کلمات و جملات (که نمیتواند بیانگر کل احساسات آن باشد) خاطره خود را با شما مرور نمایم. اجازه دهید مسئله را از ابتدا شروع کنم تا فضای ذهنی حال و روز آن زمان در ذهن شما نیز شکل بگیرد.
ماجرا از عملیات کربلای ۴ شروع میشود که از شامگاه سوم دی ماه ۱۳۶۵ با عبور از اروندرود به سمت خاک عراق شروع میگردد. در این عملیات علیرغم پیشرویهای اولیه در خاک دشمن متاسفانه فشار بر نیروهای رزمنده باعث میگردد عملیات با توفیق همراه نشود و نیروهای خودی در بعداز ظهر روز چهارم دی ماه با تحمل خسارات جانی بسیار مجبور به عقب نشینی شدند. در اهواز به ما خبر رسید که در عقب نشینی نیروها، برادرم رحیم که معاون گردان کربلا بود به عقب باز نگشته است. در غروب چهارم دی سراسیمه خود را به محل استقرار باقی مانده گردان رساندم. وضع عجیبی بود. بسیاری از نیروهای گردان شهید و یا مفقود شده بودند. فرمانده گردان اسماعیل فرجوانی نیز شهید شده بود. وقتی رسیدم یکی از نیروهای ستادی لشکر برای سر و سامان دادن به باقی مانده نیروهای گردان در محل بود. نیروهای گردان در اتاق بزرگی جمع شده بودند، غم زده و پریشان. فرمانده اعزامی از لشکر از تک تک آنان میخواست تا مشاهداتشان را توضیح دهند. در جلسه نشستم و به سخنانشان گوش دادم. هر کدام نیز با چشمانی اندوهبار از آنچه گذشته بود و دوستان شهیدشان میگفتند. به وضوح میدیدم که اوضاع خرابتر از آن است که من فقط سراغی از برادرم رحیم را بگیرم هر چند در آن جمع بعضی از آنان از برادرم و آخرین وضعیتش نیز اطلاعاتی در اختیار قرار میدادند. گذاشتم تا جلسه تمام شود بعد از جلسه با فرمانده اعزامی لشکر و بعضی از دوستان رحیم به صحبت نشستم و سرنوشت وی را جویا شدم. آنان ضمن تشریح آخرین وضعیت جدا شدن گردان از رحیم با اطمینان میگفتند که شهید شده است و میگفنتد که نام ایشان را به عنوان شهید گردان اعلام کردهاند. در عین حال در جواب سوال من که آیا کسی شاهد شهادتش بوده است یا خیر جواب منفی میدادند. درباره احتمال دسترسی به منطقه نیز جواب منفی بود زیرا دشمن در کناره اروند رود استقرار یافته و آتش سنگین نیز همچنان برقرار بود. همان شب به اهواز بازگشتم و به خواهر و برادرانم همان نظر بچههای گردان را انتقال دادم اما به پدر و مادرم جرات نکردم آن نظر را بگویم و البته با اندک امیدی که داشتم گفتم که جزء مفقودین است. هر چند بعد از آن حداقل دو بار به اتفاق پدرم برای یافتن اثری از وی به کانتینرهای شهدای شناسایی نشده واقع در مسیر خرمشهر سرکشی کردیم اما پدرم همواره میگفت اطمینان دارد که رحیم زنده است. روزها و ماهها و سالها میگذشت و هیچ اثری از وی یافت نشد، نه در لیستهای صلیب سرخ جهانی و نه در شهیدانی که هر چند مدت یک بار کشف و تشیع میشدند. دیگر همه ما با احتمال شهادتش نیز کنار آمده بودیم. پدرم نیز در این فاصله زمانی بدرود حیات گفت.
اکنون در اوج تابستان در روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ است و خبر آزادی اولین گروه از اسرا شور و شوقی در کشور ایجاد کرده و تا مدتها ادامه داشت. در یکی از این روزهای پر هیجان در حالی که پاسی از نیمههای شب گذشته بود و در حالی که من و خانوادهام در خانه خویش در خوابی عمیق بودیم صدای زنگ تلفن به صدا در آمد. با برداشتن گوشی متوجه شدم که برادرم کریم که خود جانباز جنگ است و به اتفاق مادر و برادر دیگرم در خانه پدری زندگی میکنند پشت خط است. با هیجان گفت: چند دقیقه پیش یکی از اسرای آزاد شده که خوزستانی است ولی اهوازی نیست قبل از ترک اهواز به مقصد شهرشان خود را به منزل ما در منطقه پادادشهر اهواز رسانده و چندین بار زنگ منزل را میزند ولی از آنجا که در اتاق و زیر کولر بودهایم بیدار نشده و لذا از طریق منزل همسایه و عبور از دیوار بین دو منزل وارد خانه ما شده و با کوبیدن بر درب هال ما را بیدار کرده و خبر میدهد که رحیم سالم است و گفته که مدتی در یکی از اردوگاههای اسرا با هم بودهاند، بعد از دادن این خبر خوش اهواز را ترک میکند. حال برادرانم که خود هیجان زدهاند نمیدانند در این وقت شب چگونه این خبر را به مادر بدهند تا شوکی به ایشان وارد نشود. لحظۀ عجیبی بود هیجان تمام وجودم را گرفته بود. گفتم صبر کنید خودم را خواهم رساند. با موتورسیکلتم خود را به خانه پدری رساندم. آهسته آهسته مادر را بیدار کردیم. گفت مهدی چه شده که اینجایی. گفتم آرام باش مادر خبر خوشی آمده. وقتی احساس کردم کاملاً بیدار شده گفتم مادر مگر هر روز منتظر رحیم نبودهای؟ اکنون خبر آمده که رحیم زنده و سالم است. گفت چی! گفتم رحیم سالم است و بزودی خواهد آمد. گفت مثل هر شب دارم خواب میبینم. گفتم نه مادر این دیگر خواب نیست واقعی است. باز گفت خواب است گفتم بخدا نه. ماجرای آمدن آن آزاده را که آمده بود برایش تعریف کردیم. وقتی چند بار برخاست و نشست و چشمهایش رامالید، به نظر میرسید رفته رفته دارد اطمینان حاصل میکند که دیگر خواب نیست و حقیقت دارد. و در حالی که سو سوی سپیده دم نیز آغاز گشته بود تنها این اشک شوق بود که بر گونههای مادر جاری بود و بند نمیآمد.
و چه سپیده دمی بود آن روز، چه سپیده دمی، سپیده دمی بس متفاوت، ونوید آن میداد که گمشده ما نیز باز خواهد آمد.
ارسال نظر