کولوسئو و دادخواست زندگی

مستقل آنلاین، بابک ابراهیمی استاد دانشگاه/

کولوسئو (کولوسئوم) را که تماشاگهی برای نبرد و مرگ بردگان بود، بردگان بالاجبار ساختند، در حالی که می‌دانستند قربانگاهی برای خود و مسلخی برای انسانیت می‌سازند. اما نباید فراموش کرد که آن بردگان، پیش‌تر ملتی آزاد بودند از تبار فرزندان حضرت ابراهیم که از بازی شکنندهٔ تقدیر در طی روزگاران به بردگی کشیده شده بودند و برده‌داران نیز خود پیش‌تر بردهٔ جهل خویش بودند که یک اصل بنیادین بشریت را در زندگی و هیاهوی جنگ برای قدرت امپراطوری روم گم کرده بودند، همان اصلی که جد بزرگ بردگان وقت بدان ایمان داشت: عشق. اما عشق که در رگ‌های روم جریان داشت، در دالان‌های قدرت فراموش می‌شد، زیرا که عشق در پیوند ناگسستنی با اخلاق است و قدرت، سخت بی‌اخلاق. برتراند راسل، از زمرهٔ فیلسوفان روشنگری در اواخر قرن نوزدهم و بیستم، بردگی را در نقطهٔ مقابل آزادی، تعیین تکلیف دیگران برای زندگی و سرنوشت انسان تعریف می‌کرد. فیلسوف دردمند دو جنگ جهانی که با کوهستان و اقیانوس پیوندی دیرینه دارد، در جلد اول «زندگی‌نامه خودنگاشت» خویش، چاپ ۱۹۶۷ می‌نویسد: «سه احساس ساده اما غالب و قوی زندگی مرا تحت سلطهٔ خود دارند: شوق دوست داشتن، شوق دانستن و اندوهی بی‌پایان برای رنجی که بشر می‌کشد. این سه احساس همانند طوفان‌های عظیم اینجا و آنجا از فراز اقیانوسی ژرف از اندوه سرخود بر من ورزیده‌اند و به لبهٔ نومیدی‌ای ژرف رسیده‌اند». فیلسوف روشنگری عشق را می‌طلبد: «من عشق را طلب کرده‌ام، نخست از آن رو که به من نشاطی خلسه‌آور می‌بخشد، آن‌چنان خلسه‌ای که بارها بقیه زندگی‌ام را برای چند ساعت شادی، نثار کرده‌ام. دیگر، از آن رو که عشق مرا از تنهایی رهانیده، آن تنهایی هولناکی که هر کسی ناخودآگاه از فراز لبهٔ جهان به ورطه‌ای بی‌حیات و بی‌روح و سرد می‌نگرد. و سرانجام عشق را طلب کرده‌ام که در وحدت ناشی از عشق، در تصویر مینیاتوری عاشقانه‌، افق از پیش شکل‌گرفته‌ای از بهشت را می‌بینم که عارفان و شاعران به توصیفش نشسته‌اند؛ این هم‌آن است که من آرزویش را دارم». عشق اگر لازمهٔ زندگی حقیقی است، پس زندگی بی عشق، زندگی نیست. اپیکور، فیلسوفی از یونان باستان چنین می‌گوید: «ما یک بار متولد شده‌ایم. ما نمی‌توانیم بار دوم متولد شویم، و [پس از مرگ ما] در ابدیت دیگر ما ضرورت نخواهیم داشت. شما هیچ قدرتی برای فردا ندارید و با این حال لذت خود را [برای فردا] کنار می‌گذارید. زندگی با تعلل و دفع‌الوقت خراب می‌شود و هر یک از ما در امور خود می‌میریم.» موکول کردن زندگی به آینده خطاست. آنچه از قدیم گفته‌اند کار امروز را به فردا وامگذارید. ممکن است آن آینده یا فردا از راه نرسد و امروز نیز دیروز، خود فردایی بود که رسیده است ولی به سرعت می‌گذرد تا دیروز و پریروز شود. و روزی می‌رسد که دیگر نه فردایی است و نه حالی مانده و همه روزها دیروز شده‌ است. ما در تلاش روزمره فرصت‌های خود را حداکثر می کنیم تا با تلاش خودمان زندگی خوبی را ایجاد کنیم. این موضع قابل ستایش است؛ با این حال، من «رؤیایی دارم»، رؤیایی نه رؤیایی، که یک «ایدهٔ قابل تحقق» است و می‌خواهم توجه دوستان را به «ایده‌ای» جلب کنم که باید در چشم‌انداز انسانیت جایگاهی داشته باشد؛ ایده‌ای که ما در هیاهوی زندگی شاید برای هیچ به خاطر «افتادن در دام روزمرگی» و فراموشی اصل و گوهر زندگی، و عجلهٔ همیشگی برای صعود از نردبان‌های مختلف موفقیت از آن غافل می‌شویم؛ ایده‌ای که می‌گوید «از کار فاصله گرفتن و اوقات فراغت بیشتر داشتن برای زندگی کردن [با عشق]» ارزش دارد. برتراند راسل مقالاتی را با عنوان «در ستایش بطالت [و فراغت]» در سال ۱۹۳۵ نوشت. این مقالات پس از آغاز بحران اقتصادی معروف به رکود بزرگ Great Depression در سال ۱۹۲۹ و در پی آن مهیا شدن زمینه برای بحران سیاسی دیگر یعنی قدرت گرفتن حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان(نازی) نوشته شد. راسل خواستار تغییر وسیع در نحوهٔ نگرش جوامع به کار و اوقات فراغت شد. وی نوشت: «با این اعتقاد که کار فضیلت است، صدمات عظیم ایجاد می‌شود. راه موفقیت و سعادت انسان‌ها در کاهش سازمان‌یافتهٔ کار است». به گفتهٔ راسل، ارزشمند بودن ما از کار، ناشی از شرایط قبل از انقلاب صنعتی است که در آن اکثریت مردم مشغول کشاورزی معیشتی بودند. زمینداران نخبه به واسطهٔ انجام عملیات کشاورزی به نیروی کار دهقانان، از زندگی در اوقات فراغت لذت می‌بردند. نخبگان این دیدگاه را که «کار به خودی خود ارزشمند است» ترویج کردند تا این تفکر، نقصان ناعادلانه بودن این نظم را بپوشاند. اگر کار ذاتاً خوب و فضیلت باشد، این خط فکری پیش رفته است، پس مردم باید سپاسگزار باشند که با کشت محصولات کشاورزی و حمایت زمینداران، فرصت کافی برای اعمال فضیلت خود را دارند. این تحلیل، یادآور درد انگلس و مارکس از محنت زحمت‌کشان و انتقاد از ایدئولوژی طبقهٔ سرمایه‌دار حاکم مبتنی بر آگاهی غلط یا دروغین False consciousness است که نخستین بار در نامه انگلس به فرانتس مهرینگ در سال ۱۸۹۳ مطرح شد. طبعاً چنین دردی انسانی شایستهٔ احترام است، هر چند راهبرد مارکس سرشار از ایدئولوژی بود. راسل نوشت که این «اخلاق کار»، «اخلاق بردگان» است، زیرا هیچ چیز ذاتی در مورد کار وجود ندارد. کار چون به تداوم زندگی ما یاری می‌رساند، ارزشمند است. دیدگاه «کار، فضیلت است، با دنیای مدرن سازگار نیست» زیرا «دنیای مدرن نیازی به بردگی ندارد». اپیکور، فیلسوف هلنیسم نیز گفته است: «هیچ چیز برای کسی که مفهوم کفایت و بسندگی را ناچیز می‌بیند، کافی نیست». می‌گویند او بر در باغش نوشته بود: «ای میهمان تو در اینجا شاد و خرم خواهی بود، زیرا در اینجا سعادت خیر اعلی است». باید یاد بگیریم که از آنچه داریم خوشحال می‌شویم. اگر این کار را انجام دهیم، ممکن است بتوانیم کمتر کار کنیم و زمان بیشتری را برای خانواده، دوستان و سرگرمی‌های تمدن‌ساز داشته باشیم. این نگرش می‌تواند ما را از «اخلاق بردگان» (به اصطلاح راسل) رهایی بخشد و به ما اجازه دهد از مواهب عالی که خداوند به واسطهٔ طبیعت زندگی ارائه می‌دهد، بهره‌مند شویم. راسل نوشت: کارآیی مکانیزاسیون به این معنی است که افراد شاغل می‌توانند همان مقدار کالایی را که همیشه تولید می‌کردند در کسری از زمان تولید کنند. پس منطقی است که از فناوری برای تولید همان مقدار مواد در زمان کمتری استفاده کنیم، نه اینکه در همان زمان قبلی کار کنیم و مواد بیشتری تولید کنیم. اگر جوامع صنعتی به این ترتیب خودشان را سامان دهند، شهروندانشان می‌توانند از زندگی با اوقات فراغت قابل ملاحظه لذت ببرند، شاید با چهار ساعت کار در روز. برخی بر این باورند که بشر باید با تمام قوا برای استفاده از بیشینهٔ ظرفیت‌ها بتازد، اما محدودیت‌های طبیعت را در نظر نمی‌گیرند. توسعهٔ پایدار برای حفظ منابع طبیعی و محیط زیست انسان‌ها طراحی شده است، اما امکان تحقق آن هنوز چندان که باید، ممکن نیست. پس باید آسیب به طبیعت را به حداقل رساند. کار کم در همین جهت برای محیط زیست و سرزندگی طبیعت کرهٔ زمین مفید است. اما این همه اصرار برای توسعهٔ اوقات فراغت صرفاً برای لذت بردن از زندگی؟ نه، اوقات فراغت فقط لذت بخش نیست، بلکه لازمهٔ رشد و تحقق انسانیت انسان است. راسل بر این باور درست است که «بدون مقدار زیادی اوقات فراغت، مردم از بسیاری از بهترین چیزها محروم می‌شوند». اوقات فراغت، مسؤول دستاوردهای بی‌شمار انسانی است. این موهبت، هنرها را پرورش داد و علوم را کشف کرد، کتاب‌ها نوشت، فلسفه‌ها بافت، و روابط اجتماعی را تهذیب کرد. راسل در عین حال از موضعی لیبرال تأکید دارد که در حیات حقیقی و کامل، بخشی از امور زندگی برای خود زندگی است و نه برای اهداف عملی دیگر. یک مثال می‌تواند توسعهٔ علاقه به مطالعه، شطرنج، هنر یا ورزش باشد، بدون اینکه انتظار داشته باشید چیزی بیش از لذت بردن از آن به دست آورید. این تنها با اوقات فراغت کافی امکان‌پذیر است. آن گاه که از اوقات فراغت غافل می‌شویم، به همین ترتیب، امکان شکوفا‌سازی انسانیت انسان و اعتلای انسانیت جامعه از طرق متنوع و در اشکال و صور مختلف را دشوار می‌کنیم. با وجود این‌ها آگاهیم که جوامع صنعتی و غیرصنعتی هر کدام چه ویژگی‌هایی دارند و از آن مهم‌تر و حیاتی‌تر در هر جامعه‌ای برای برخی افراد، کار زیاد یک ضرورت اقتصادی است. آن‌ها نمی‌توانند بدون کار طولانی و سخت، برای خانوادهٔ خود حتی زنده بمانند یا خانواده‌های خود را تأمین کنند. این یک دادخواست از سیستم اقتصادی است، بی‌عدالتی‌ای که باید اصلاح شود. گرچه در این صحنهٔ آشنای قدیمی رقابت‌های ناجوانمردانه، آنچه برای بسیاری آرزوست، برای برخی یک خاطره از هزاران خاطرهٔ گذشته است. ساختار جوامع چون کولوسئو طراحی شده است که مکان خوب تماشاگه برای فرادستان شامل سیاستمداران فرصت‌طلب و دولتمردان ضعیف و دنباله‌های آن اعم از شبه‌روشنفکران ثناگو، سلبریتی‌های پرمدعای کم‌فایده، شبه‌روشنفکر- سلبریتی‌های ثناگو و خودخوب‌نما؛ و امثالهم است. به عنوان یک قاعدهٔ کلی، این نظم ناعادلانه برخلاف نمایش‌های شبه‌روشنفکرانه به بهای قربانی شدن نه تنها زندگی و عشق تمام می‌شود که قربانی شدن رشد و شکوفایی انسان؛ و در نتیجه رکود و تنزل هر جامعه‌ای را در پی خواهد داشت. کلوسئوم‌ها را طوری طراحی کرده‌اند که گلادیاتورها در میانه میدان در حال نبردند ولی زندگی - آن هم زندگی جوانمردانه با عشق - ورای آنست که در حرف و تبلیغ و نمایش و اشک‌طلبی خانه‌زادان لژنشین از هواداران و فن‌ها نهفته باشد. جایی که دروغ و ناخالصی باشد، عشق و آزادگی در حال جان دادن است. «هاوارد فاوست» نویسندهٔ آمریکایی در کتاب «اسپارتاکوس» صحنه‌ای را در گفتگویی کوتاه میان یک بردهٔ گمنام سیاهپوست و بردهٔ شهیر رومی که برای نبرد با هم به میدان فرستاده شده‌اند، به تصویر می‌کشد: -- گوش کن اسپارتاکوس من با تو نمی‌جنگم. -- اگر با هم نجنگیم، هر دوی ما را خواهند کشت. -- پس دوست عزیز، تو مرا بکش، من از زندگی سیرم و بیزارم. و آنگاه پند مشهور به یادش آمد: «گلادیاتور از میان گلادیاتورها دوست مگیر!». مرد سیاهپوست با اندوه گفت: «اسپارتاکوس، آدم برای چه به دنیا می‌آید؟» -- به دنیا می‌آید که زندگی کند. -- فقط همین؟ -- این تنها جوابی است که این سؤال دارد. -- من که جواب تو را نمی‌فهمم. اسپارتاکوس به مهربانی پرسید: «دوست من، چرا نمی‌فهمی؟ جواب به حدی ساده است که یک نوزاد هم لحظه‌ای که از رحم مادر بیرون می‌آید، آن را می‌داند.» مرد سیاهپوست گفت: «ولی این جواب مشکل مرا حل نمی‌کند. دلم از غصه کسانی که روزی دوستم می‌داشتند، آب شده است.» -- دیگران هم دوستت خواهند داشت. مرد سیاهپوست گفت: «ولی بیش از آن‌ها نخواهند داشت.»

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها