در پناه تردمیل!

در پناه تردمیل!

مهدی نورمحمدزاده

نویسنده

 

چهارشنبه: پناه برده‌ام به تردمیل باشگاه. سرعت را بالا می‌برم و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. می‌دوم و عرق می‌ریزم تا شاید شب‌ها زودتر خوابم ببرد و غرق مصائب اینستاگرام فیلتر شده نشوم. می‌خواهم بوداگونه به هیچ چیز تعلق خاطر نداشته باشم، اما نمی‌توانم. می‌خواهم باور کنم همه چیز همان است که تلویزیون می‌گوید، صدای قلبم که ضربانش از صدوپنجاه هم گذشته است، نمی‌گذارد!

 

شعارها، جیغ ها، شلیک‌ها و ناله‌ها روی دیوار مقابل تردمیل برایم تصویر می‌شود و جلوی نفسم را می‌گیرد ... می‌دوم ... صداها واضح‌تر می‌شود ... تندتر می‌دوم ...

 

پنج‌شنبه: شام مهمانیم. بخواهیم هم نمی‌توانیم درباره بحران جاری و جنایت شاهچراغ حرف نزنیم! دبیرستانی و دانشجو و خانه‌دار درددل می‌کنند و من گوش می‌کنم. دبیرستانی چادری و اهل نماز، شاکی از نماز جماعت و چادر اجباری مدرسه‌شان است، برای تنظیم نامه‌ای محترمانه و پر از سؤال خطاب به مدیر مدرسه از من کمک می‌خواهد. دانشجو از خاطرات تلخ همکلاسی بازداشت شده‌اش می‌گوید و اینکه وسط دو گروه دوستانش گیر افتاده است، آن‌ها که فحش می.دهند و معترضند و آن‌ها که ماله می‌کشند و متعصبند!

 

خانه‌دار از فزونی خشونت و آمار کشته‌ها می‌گوید و از من می‌پرسد چرا مسئولین نظام کاری نمی‌کنند؟! جوابی ندارم. می‌گوید تو مردی و هیچ وقت نمی‌فهمی وقتی موهای یک زن را می‌کشند و می‌برند یعنی چه! می‌گویم می‌دانم! بغض‌آلود می‌گوید نه، نمی‌توانی بدانی!

 

ساکت می‌شوم، دیگر نمی‌گویم که چرا هیچ وقت پای روضه عصر عاشورا نمی‌نشینم! حرف‌ها و گله‌ها تمامی ندارد، انگار که کاره‌ای هستم و همه برای گفتن مشکلشان عجله دارند. گوش می‌کنم، اما نمی‌دانم چطور امیدوارشان کنم به روزهای آینده، وقتی خودم هیچ تدبیر عاقلانه در حل بحران جاری نمی‌بینم. دوست دارم مثل «جان کافی» فیلم مسیرسبز می‌توانستم همه درد و رنج آدم‌ها را به درون خودم بکشم و خلاص شان کنم از یاس و انتظار!

 

آخر شب با یکی از دوستان قرار می‌گذارم تا کمی حرف بزنیم، تازه از تهران رسیده و خبرهای تلخ کم ندارد. از هر دری صحبت می‌کنیم. بی‌اختیار فحش می‌دهم به مسببان اصلی فجایع اخیر، با تعجب نگاهم می‌کند. انگار لرز صدایم چیزی را لو داده است که او هم سر صحبتش باز می‌شود و فحش می‌دهد. یک چیز را هر دو مطمئن هستیم، این داستان تلخ به راحتی تمام نمی‌شود!

 

جمعه: دیر خوابیده‌ام و کم مانده نمازم قضا شود. بعد نماز سلامی به حضرت صاحب می‌دهم و باز سراغ گوشی می‌روم. عکس‌های آرتین اعصابم را به هم می‌ریزد، با خودم فکر می‌کنم این بچه چطور بزرگ خواهد شد؟! چطور خاطرات خونین شهادت پدر و مادر و برادرش را مرور خواهد کرد؟! بغض چند روزه بالاخره می‌شکند و...

 

کافی نیست و هنوز آرام نشده‌ام، نزدیک ظهر می‌روم هیأت انصار. روضه اربعین می‌خوانند، دلم روضه علمدار می‌خواهد. قسمت نیست و دست خالی برمی‌گردم. بعد از ظهر اخبار زاهدان می‌رسد، دوباره کشته و مجروح!

 

دوباره قلبم به تپش می‌افتد و وسوسه می‌شوم چیزی بنویسم. بی‌خیال می‌شوم، دیگر بی‌فایده است. قلم زدن در این روزها دویدن روی تسمه تردمیل است، هر چقدر هم عرق بریزی و بدوی به جایی نمی‌رسی و همچنان در وضعیت موجود ایستاده‌ای! تنها تفاوت، خواب آرامی است که خستگی تردمیل دارد و نوشتن آن را هم ندارد!

 

چند کتاب بر می‌دارم و ورق می‌زنم، حال خواندن هم ندارم. دوست دارم فقط بدوم، آنقدر که همه بدنم آب شود و از این کابوس بیداری خلاص شوم. وسایلم را جمع می‌کنم، دلخوشم که فردا شنبه است و دوباره خواهم دوید!

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها