چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

در این نظریه لگویین به این اشاره دارد که اولین ابزاری که انسان ساخته ابزار شکار نبوده است، بلکه توبره و کیسه جمع آوری غذا بوده. او معتقد است که آدم‌ها پیش از شکار، همگی غذا جمع‌کن‌هایی بوده اند که به شکل روزانه به این کار می پرداختند و البته این مهم را زنان انجام می‌دادند. زنان به دنبال جمع کردن میوه‌ها و دانه‌ها رفته و آن‌ها را در توبره به غارها می‌آوردند.

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

هدا حدادی، شاعر، نویسنده و تصویرگر ایرانی جوایز جهانی متعددی را دریافت کرده است

”چرا در اغلب این افسانه ها شخصیت دختربچه یا زن داستان در حد شخصیت باقی می‌ماند و هیچگاه تبدیل به قهرمان نمی‌شود” هدا حدادی، نویسنده، شاعر و تصویرگر ایرانی درباره این موضوع در صفحه فیسبوک خود نوشته است.

چندی پیش که با شکوفه، دوست و ناشر عزیز درباره افسانه های دنیا حرف می‌زدم و درباره این که چرا در اغلب این افسانه ها شخصیت دختربچه یا زن داستان در حد شخصیت باقی می‌ماند و هیچگاه تبدیل به قهرمان نمی‌شود صحبت می‌کردیم، حرف از اورسلا لگویین‌ و نظریه جالب او شد. نمی دانم این ترجمه خوبی باشد اما شاید بتوانیم به آن “تئوری داستانی توبره” بگوییم.

در این نظریه لگویین به این اشاره دارد که اولین ابزاری که انسان ساخته ابزار شکار نبوده است، بلکه توبره و کیسه جمع آوری غذا بوده. او معتقد است که آدم‌ها پیش از شکار، همگی غذا جمع‌کن‌هایی بوده اند که به شکل روزانه به این کار می پرداختند و البته این مهم را زنان انجام می‌دادند. زنان به دنبال جمع کردن میوه‌ها و دانه‌ها رفته و آن‌ها را در توبره به غارها می‌آوردند.

اما ارتباط این ابزار با داستان های بشر چیست؟

لگویین معتقد است که هر شب در غارها داستان‌هایی که گفته می‌شد داستان دانه جمع کنی زنان بوده است. چیزی شبیه این: “اول یک گردو پیدا کردم، بعد یک بادام پیدا کردم، بعد چند تا زالزالک چیدم، چند تا پرنده دیدم، خوشحال شدم، یک بادام دهان بچه‌ام گذاشتم ، یک مار دیدم، کمی آبتنی کردم و به خانه برگشتم.”

این گونه داستان‌ها که همواره در سیکل کارهای روزانه تعریف می‌شده و لگویین معتقد است که پیوندی عمیق با طبیعت یک زن دارد؛ داستان های دایره وار و بی حادثه و تنها شرح حالات و احساسات آن روز آن زن بوده است.

در این نوع نگاه، طبیعت خود یک زن است چون خلق می‌کند و آفرینشش حرکتی دوار دارد، مدام در سیکل فصل‌ها و چرخش های خواب و بیداری طبیعت، تکرار می شود. انسان مونث نیز موجودی است که در این سیکل‌ها زیست می کند (چرخه قاعدگی، زایمان، روایتگری جزییات بازگشت پذیر روزانه و غیره)

زنان غذا می آورند، زنان بچه داری می کنند، زنان قصه می گویند و مردها که نه مشغول بچه و نه مشغول دانه جمع کردن بوده اند گاهی به شکار می‌روند.

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

شکار رفتن امری روزمره نیست، یک حادثه و یک رویداد است، پر از ماجراست، پر از تعقیب و گریز و کشمکش است، برنده و بازنده دارد و هیجان انگیز است و به سرعت تبدیل به داستان غالب نوع بشر می‌شود، تا جایی که بر دیواره‌ غارها تصویرگری شده و ثبت و ضبط می‌شود.

به این ترتیب است که داستان های زنان کم کم به حاشیه رانده می‌شود و تا به امروز آنچه از داستان‌ها می دانیم و آنچه برای ما به جا مانده است داستان‌های مردان هستند.

در تمام تاریخ داستان نویسی و امروز در کلاس ها، داستان چیزی است که گره های داستانی، اوج و فرود و حادثه و شخصیت و کنش و واکنش دارد و در یک یا چند خط داستانی حرکت می‌کند و به انتهایی قانع کننده تلخ یا شیرین یا تعلیقی می‌رسد. داستان های امروز ما نیز داستان‌های شکار هستند نه داستان‌های دانه جمع کنی.

با این نظریه موافق باشیم یا مخالف، باید بگویم که به خیلی از سوالات من درباره داستان پاسخ می‌دهد.

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

زمانش رسیده است تا هر زنی که داستان می نویسد و هر مادر یا مربی که داستانی را برای کودکی تعریف می‌کند کمی به کلیشه‌های جنسیتی و جبر تاریخ آگاه‌تر باشد

این که چرا قرن هاست زنان نویسنده داستان های مردانه می نویسند؟ چرا در روایت های شفاهی اقوام نیز حتی آنجا که شخصیت اصلی ماجرا یک زن است، نگاه راوی مردانه است؟ چرا در داستان‌های ما زن، آن زنی است که مردان و جامعه مردسالارانه می‌پسندند؟

سیندرلا و سفیدبرفی و زیبای خفته و سایر کاراکترهای جهانی شده این چنینی، پرنسس‌ها و ملکه‌ها یا دختران فقیری که ثروتمند می‌شوند در داستان‌های خودشان با آمدن یک مرد، کامل می‌شوند.

زن در این داستان‌ها وظیفه دارد که پیش از هر چیز زیبا باشد و بعد داستان را تا جایی پیش ببرد که مرد داستان وارد شده و آن را تکمیل کند والبته این تکامل، اغلب ازدواج با مرد داستان است.

زن در داستان‌های جدیدتر، اغلب در حد شخصیت داستانی باقی می‌ماند و تبدیل به قهرمان نمی‌شود. اما قهرمان‌‎های امروز که همگی عمل گرا، دارای استعدادهای خاص و توانایی های ویژه اند و می‌توانند نیازداشتن به قهرمان را در مخاطبان زیادی رفع کنند، پسربچه هایی چون هری پاتر یا مردانی چون مرد عنکبوتی هستند.

در نقدی که کیتی کالوتی در نیوزویک ۲۰۱۱ درباره انیمیشن “مگامایند” نوشته است به نکته جالبی اشاره می‌کند که به گمانم می‌شود آن را به بسیاری از داستان‌های متاخر نیز تعمیم داد.

او می‌نویسد: “در این فیلم بعضی شخصیت‌ها فضایی هستند بعضی مرد و صبر کنید، یک زن هم هست که یک خبرنگار است و دو مسئولیت دارد؛ اول اینکه راوی آنچه پسرها انجام می‌دهند باشد و دوم اینکه آدم رباها بربایندش!”

زنان قدرتمند درفیلم های کودکان کجا هستند؟

برای دهه‌ها زنان در فیلم‌ها پشت سر رهبرهای مرد پنهان شده‌اند و همه شبیه باربی هستند. در سومین کنفرانس سالانه زنان و رهبری نشریه نیوزویک در سال جاری، جینا دیویس، بازیگر زن در مورد آخرین یافته های مؤسسه خود در مورد جنسیت در رسانه ها صحبت کرد، که برای کاهش کلیشه های جنسیتی در رسانه‌ها با هدف بچه‌های زیر ۱۱ سال پایه گذاری شد.

تحقیقات دیویس نشان می دهد که برای هر شخصیت زن در یک فیلم کودکان، سه شخصیت مرد وجود دارد. تقریباً ۲۵ درصد از شخصیت‌های زن در لباس‌های جذاب، (معمولاً با برهنگی) نشان داده می شوند. شایع ترین شغل آنها سلطنتی بودن است و آرزوهای آنها تقریباً منحصراً در یافتن رابطه عاشقانه محدود است.

در شرایطی که داستان‌های تولید شده دیزنی و سایر شرکت‌های بزرگ و حتی مافیای نشر دنیا به سرعت بین همه جوامع گسترده می‌شوند شاید رجوع به داستان‌های کهن‌تر بتواند مسائلی را برای ما روشن کند.

بحث افسانه‌ها و داستان های فولکلور، گونه ای که می‌توانیم فرض کنیم به انسان قدیمی تر نزدیک تر است، یعنی داستان هایی که نویسنده مشخص ندارند و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل شده اند، چه جایگاهی در این گفتگو خواهند داشت؟

احیانا متفق‌القول هستیم که راویان اصلی داستان های مردم زنان بوده و هستند چون همچنان و در همین دوره و زمانه هم می بینیم که چطور زنان بومی با حفظ و حراست از عروسک های محلی، قصه های مرتبط با هر عروسک را زنده نگه می دارند یا با تکرار نقش هایی خاص در گلیم ها و سایر بافته های خود داستان آن نقش را باز روایت می کنند یا در هنگام کار شعری را زمزمه می‌کنند که داستانی پس خود دارد و روایتی از مصایب زنانه یا یک زن فرضی است.

زن ها پاسداران خرده فرهنگ‌ها هستند و در این بحثی نیست. اما چطور است که باز هم در همین داستان‌ها روایت های مردانه می‌شنویم؟

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

ناشرم که خود در حوزه افسانه‌های دانمارکی پژوهش کرده است معتقد است که آنچه امروز به عنوان افسانه های دانمارکی می‌شناسیم آن چیزی است که راهب‌ها از میان مردم (زنان قصه گو) جمع آوری و مکتوب کرده‌اند.

به این معنا که داستان‌ها توسط مردان راهب شنیده و سپس مرقوم شده اند. از نگاه او تمام این افسانه ها از فیلتر ذهن یک راهب گذشته اند و مردانه‌نویسی شده و نمی توانند واقعیت آن چیزی باشند که زنان پیشین برای آنها روایت کرده‌اند. لحن و نگاه مردانه در این افسانه‌ها نمود دارد و حاکی از تغییراتی است که در اصل روایت رخ داده است.

طبق این واقعیت آنچه امروز حتی از دهان زنان دانمارکی روایت می‌شود تعبیر پسا راهب‌نویسی آن داستان است و داستان اولیه فراموش شده است.

در افسانه ها و داستان های نواحی ایران نیز این نکته به چشم می‌خورد. ساختار خطی مردانه، زیبایی شناسی مردانه، لحن مردانه و پایان بندی مردانه در بسیاری از این داستان های فولکلور نمود دارد.

کاراکتر زن در این روایت ها لزوما زیبا توصیف می‌شود یا زشتی است که زیبا می‌شود و همواره در پیوند با عشق یک مرد تکامل می‌یابد و خوشبخت می‌شود.

ماه پیشونی، دختر دال، دختر انار، گل خندان و بسیاری از این نمونه‌ها که دختران در انتظار مردی که بیاید و جادوی آنها را از بین ببرد، نشسته‌اند.

اما در این میان مدتی است که یک افسانه منحصر به فرد توجه من را به خود جلب کرده است.

افسانه شاماران که در کردستان، آذربایجان و بخش هایی از خراسان همچنین میان کردهای ترکیه، سوریه وعراق رواج دارد و شخصیتی ویژه دارد. این داستان را اولین بار در موزه عروسک‌های ایرانی شنیدم. آقایان گلشن و ناصری کسانی بودند که در این موزه با برپایی کارگاه های ساخت عروسک مناطق ایران به ترویج داستان ها و افسانه ها می پردازند.

افسانه شاماران

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

عروسک شاماران در موزه عروسک و فرهنگ ایران

شاماران (شاه ماران) یک زن-مار است که شاه جهان زیر زمین و آگاه به اسرار گیاهان (به لحاظ طبی) است. شاماران برای مردم منطقه نه یک افسانه که چیزی حقیقی و جزو باورهای آنان است. به شکلی که برای دوری از گزند ها و آسیب ها برایش آش می‌پزند و نقشش را در بسیاری از دست سازه‌های خود ثبت می کنند.

تا همین جا دوباره به این داستان گوش دهید: یک زن-مار که آگاه به اسرار گیاهان است و شاه جهان زیر زمین است!

این توصیف بسیار قدرتمند است. او یک شاه است و شاهی دانشمند و شفا بخش است. او نیمی زن و نیمی مار است یعنی جمع قدرت و جادو و علم طبیعت -پس او مثل هر زن دیگری جمیع الخصال است. این شروع، به من این وعده را می‌دهد که با داستانی زنانه روبه رو هستم. نقش هایی که در جستجوی کلمه شاماران در اینترنت پیدا خواهید کرد و نقش هایی که زنان در گلیم ها و ورنی ها و فرش ها از شاماران می‌سازند نیز بسیار جذاب و همه جانبه است.

شما تا همین جای داستان چه تصوری از شاماران دارید؟ مطمئنا آنچه در جستجوها خواهید دید شما را شگفت زده خواهد کرد.

نقشی که از هزاره‌های گذشته و توسط زنان در گلیم ها بافته شده آنچنان زیبا و عجیب است که به هیچ وجه داستانی که خواهید شنید داستان آن نقش نخواهد بود: روزی پسری در چاه می افتد و جهان شاماران که زن-ماری بسیار (زیبا) است را کشف می‌کند و عاشق شاماران می‌شود و آنها هفت سال با هم هستند بعد پسر دلش برای مادرش تنگ می‌شود و شاماران به او می‌گوید: “برو! اما اسرار من را به کسی نگو و پیش کسی در آب نرو چون اگر در آب بروی بر بدنت پولک‌هایی پیدا می‌شوند که تو را لو می دهند.”

پسر به خانه برمی‌گردد اما وزیر می‌فهمد که او شاماران را ملاقات کرده و حاکم بیمار نیاز به گوشت شاماران دارد تا شفا یابد، به حقه ای او را در آب می اندازد و پولک هایش نمایان می‌شوند.

زیر شکنجه جای شاماران را لو می‌دهد و شاماران به دربار آورده شده تا کشته شود. شاماران می‌گوید من را سه قطعه کنید هرکس سر من را بخورد عمرش جاودان می‌شود هر کس دم من را بخورد به اسرار جهان آگاهی می‌یابد و هر کس بدن من را بخورد می‌میرد . اما این حقه است. وزیر دم را می‌خورد و می‌میرد- بدن شاماران را به خورد پسر می‌دهند که بمیرد اما به اسرار جهان آگاه می‌شود و سر شاماران را شاه می‌خورد و شفا می‌یابد. بعد از خون شاماران دختری زاده می‌شود. داستان اینجا پایان می‌یابد.

در این داستان پسر بیشترین نقش داستانی را دارد. زنی که قرار بود قدرتمند باشد نه تنها آنقدر احمق می‌شود که به یک انسان اعتماد می‌کند بلکه نهایتا قربانی اعتماد خود می‌شود.

پسری که عاشق بود به شاماران خیانت کرده اما نهایتا به اسرار جهان آگاه می‌شود و از شاماران پاداش می‌گیرد.

در کل داستان هیچ عملی و هیچ چیزی از دانش شاماران نمی‌بینیم. او فقط زیباست! ارتش مارها و موجودات زیر زمینی که او بر آنها فرمان می‌راند هیچ حضوری ندارند و در مقابل وزیر هیچ قدرتی ندارند.

گویا شاماران تنها نشسته است تا پسری در داستان پیدا شود تا او را عاشق خود کند. پایان البته سیکل است. شامارانی دیگر زاده می‌شود.

این داستان نه تنها با توصیف اولیه بلکه با نقوشی که از آن صحبت شد نیز هیچ تطابقی ندارد.

اگر به نقش ها نگاه کنید موجودی نمی‍‌بینید که نیمی زن-نیمی مار است. موجودی می‌بینید که سنگین و درشت و قایق مانند است- ده ها پای ماری دارد- دمش سر یک مار دیگر است-روی سرش شاخ و دو چشم اضافی و البته تاج دارد. ماری که بر دمش است هم تاج دارد- نیمی زن نیست بلکه فقط سر و گردن و بخش کوچکی از بالا تنه اش زن است و بقیه اش چیزی است که مار هم نیست-ترکیبی از ده ها مار است- در بعضی نقش ها یک پرنده بر پشتش دارد و البته در هر نقشی تزییناتی متفاوت.

این چیزها که در نقش می‌بینیم کجای این داستان وجود دارد؟

این داستان، داستان این نقش ها نیست. این داستان روایت مردانه از هر زن قدرتمندی است که فقط قرار است زیبا باشد.منفعل در داستان خویش باشد و قهرمان داستان خودش نباشد.

داستان واقعی نقش شاماران کجای تاریخ گم شده است؟ لطفا دوباره به نقش ها نگاه کنید. اگر کسی این داستان را برای شما بگوید بدون آنکه نقش ها را دیده باشید امکان دارد حتی یک لحظه در ذهن خود شاماران را این شکلی و با این هیبت تصور کنید؟

شاماران توی نقش ها اساسا زیبا به معنای عمومی اش نیست. حتی کمی رعب آور است. شاماران یک افعی شاخدار دم عنکبوتی است که فقط در زاگرس ایران یافت می‌شود و موجودی بسیار ترسناک است.

این افعی گونه ایست که بسیار متاخر کشف و ثبت شده است اما هزاران سال است که مردم منطقه این افعی را می‌شناسند و او را در نقش گلیم هایشان روایت می کنند.

شاماران قرار نبوده است زیبا باشد. قرار بوده قدرتمند، جادویی و آگاه به اسرار جهان باشد.

اما این داستان تمام آن وجوه را نادیده و کاراکتر اصلی خود را چنان تضعیف می‌کند و چنان قلمرو قدرت او را نادیده میگیرد که تنها از او یک معشوقه مفلوک می‌سازد.

اما کاراکتر پسر داستان که هم خیانت می‌کند هم گوشت معشوقه اش را میخورد نهایتا عاقبت به خیر و آگاه به اسرار جهان میشود. این پاداش کاراکتر مرد داستان در یک داستان مردانه است.

ما نمی دانیم چطوراین داستان زنانه مردانه شده است. شاید از قرون گذشته زن های این منطقه هم ترجیح داده اند همه چیز را از زاویه دید مردان ببینند و آن را آنطور که مردان دوست دارند برای بچه های خود تعریف کنند.

اما همان زنان به هنگام تصویرگری شاماران بر دیواره ی غارهای شخصی خود (فرش ها و گلیم ها و بافه ها) همان شاماران اصلی یا چیزی نزدیک به داستان اولیه اش را برای ما نقش کرده اند.

ما از شاماران نقش هایی داریم که به آنها استناد کنیم و تفاوت ها را پیدا کنیم. اما چه بسیارند داستان هایی که نمی دانیم در واقع چه بوده اند. ماه پیشونی هایی که توامان حامل هوش- جادو و قدرت بوده اند و در روایت های مردانه رنگ باخته اند.

چرا زنان قهرمان داستان‌ها و افسانه‌ها نمی‌شوند؟

“در نمونه های جهانی شاید بتوان از پی پی جوراب بلند نوشته آسترید لیندگرن به عنوان کاراکتری کاملا مستقل از تعاریف عرفی داستان جهانی یاد کرد”؛ صحنه ای از نمایش پی پی جوراب بلند در فستیوالی در آلمان

روایت هایی که آنجا که دیگر زنان دیگر جوان نیستند و مطلوب مردان نیستند دوباره پیرزنانی با درایت و مدیر و مدبر و عمل گرا می‌شوند.

در داستان هایی چون کدوقلقله زن و هر داستان دیگری که در آن پیرزنی وجود داشته باشد، آن پیرزن به حال خود رها شده تا داستان خود را پیش ببرد و از پس گرگ و شیر و ده تا مهمان ناخوانده دیگر بربیاید چون دیگر قرار نیست زیبا باشد و معشوقه باشد و نشسته باشد تا با مردان داستان کامل شود.

اما در کودکی و جوانی قطعا باید زنی باشد مطلوب نظر راویان مرد و نهایتا مطلوب نظر تاریخ بشر مردانه.

در نمونه های جهانی شاید بتوان از پی پی جوراب بلند نوشته آسترید لیندگرن به عنوان کاراکتری کاملا مستقل ازتعاریف عرفی داستان جهانی یاد کرد. شخصیتی که نه تنها ساختارهای جهان داستان را بهم می‌ریزد بلکه تعاریف از کاراکتر دختر را نیز دگرگون می‌کند.

استثناها هم در داستان های ایران و هم در داستان های جهان وجود دارند اما به نظر نمی آید که این استثناهای درخشان توانسته باشند تاریخ را تغییر بدهند.

اما به گمانم زمانش رسیده است تا هر زنی که داستان می نویسد و هر مادر یا مربی ای که داستانی را برای کودکی تعریف می‌کند کمی به کلیشه های جنسیتی و جبر تاریخ آگاه تر باشد.

فکر می‌کنم وقتش باشد که نگاهی به توبره‌های دانه جمع کنی خود بیندازیم و ببینیم امروز چه جمع کرده‌ایم و شب چطور حس ها و حالات خودمان را از تجربه دانه جمع کنی آن روز برای هم تعریف کنیم.

گمان می‌کنم ده دوازده سال پیش، زمانی که داستان “دو دوست” را می‌نوشتم هیچ چیزی درباره نظریه توبره نمی‌دانستم. تنها می‌خواستم حس ها و حالات درونی‌ام را از یک روز گردش در طبیعت بنویسم و تصویر کنم. تصاویر را با کلاژ برگ ها و دانه ها ساختم و با داستانی که هیچ اوج و فرودی ندارد.

اما نهایتا این کتاب یکی از موفق ترین کتاب هایی شد که تا کنون خلق کرده ام. حالا می دانم چرا! ناخودآگاه داستان توبره خود را نوشته‌ام.

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها