خاطرات جبههها از زبان حاج حسین انصاریان
حجتالاسلام انصاریان در خاطرات خود از سالهای دفاع مقدس مینویسد: در مشهد بودم که خبر حمله عراق را شنیدم، به منزل آمدم و به خانواده گفتم که اثاثیه را جمع کنید، باید به تهران برگردیم. کارهایم را سر و سامان دادم و راهی جبهه شدم..
حجتالاسلام شیخ حسین انصاریان مترجم و مفسر قرآن کریم و استاد اخلاق در خاطرات خود از سالهای دفاع مقدس مینویسد:
در مشهد بودم که خبر حمله همه جانبه عراق را به میهن اسلامی شنیدم. سریع به منزل آمدم و به خانواده گفتم که اثاثیه را جمع کنید، باید به تهران برگردیم. کارهایم را سر و سامان دادم و راهی جبهه شدم. مستقیماً به منطقه آبادان و خرمشهر وارد شدیم.
چند روزی از شروع جنگ نگذشته بود و آبادان ۲۴ ساعته زیر آتش سنگین توپ خانه عراق بود. بعد از چند روزی که در آبادان به سر بردیم، به خرمشهر آمدیم. آنجا جنگ شدیدتر بود. عراقیها شهر را غارت کرده و نخلها را سوزانده بودند. زیر گلوله باران عراق با ماشین به هر سو میرفتیم و به بچهها دلگرمی میدادیم و آنها را به پایداری و مقاومت سفارش میکردیم.
چندی بعد زمزمه سقوط خرمشهر به گوش میرسید. اکثر مردم در حال خروج از شهر بودند. ما هم دیدیم دیگر جای ماندن نیست از جاده خسروآباد به طرف آبادان حرکت کردیم. جاده زیر آتش بود گلولهباران چنان شدید شد، مرگ را جلوی چشمان خود میدیدیم. وارد جاده اهواز شدیم و خود را به شهر رساندیم.
در ادامه جنگ به طور مستمر به جبههها سرکشی کرده، در پایگاههای مختلف برای رزمندگان اسلام سخنرانی میکردم. در ارتباط با جهاد و مرزداری، آیات و روایات بسیاری را دستهبندی کرده بودم و گاهی در یک شبانهروز دهبار برای گردانهای مختلف سخنرانی میکردم.
همیشه مایل بودم که به خط مقدم بروم اما اغلب ممانعت میکردند و میگفتند امام فرمودهاند به چهرههایی که وجودشان خیلی لازم است، اجازه ندهید به جلو بروند. ولی من توجیه میکردم که پس این قاعده شامل حال ما نمیشود؛ چرا که چهره با ارزشی نیستم. بدین ترتیب خود را به خط مقدم میرساندم. به سنگرهای بچهها سرکشی و آنها را زیارت میکردیم و به آنها دلگرمی میبخشیدیم. در شبهای تاریک با «بلد»، به سنگرهای تکتیراندازان، بچههای شناسایی و بیسیمچیها سر میزدیم و مقداری با آنها مینشستیم...
ارسال نظر