ماجرای نواده تیمور لنگ که جای تفنگ، دوتار به دست گرفت

دختر یوسف‌خان تیموری، که پدرش دوتارنواز افسانه‌ای تربت جام است. از پدرش، خانه آبا و اجدادی و بزرگان ایل تیموری می‌گوید؛ خان‌زاده‌ای که به جای تفنگ، ساز به‌دست گرفته بود و از شب تا صبح می‌نواخت.

ماجرای نواده تیمور لنگ که جای تفنگ، دوتار به دست گرفت
پیرمرد‌ها می‌گویند «کلاته عثمان»؛ جوان‌ترها، اما ترجیح می‌دهند بگویند «جهان‌آباد». جهان‌آباد؛ روستایی است مثل همه روستا‌هایی که در دل دشت تفتیده جام، جا خوش کرده‌اند؛ روستا‌هایی با تک و توک درخت‌های بی‌برگ و بار، و ردیف خانه‌های خشت و گلی، که با سقف‌های گنبدی‌شان پهن شده‌اند بر گرده دشت. جهان‌آباد البته یک خانه دیگر هم دارد؛ خانه‌ای که در و دیوارش به سرا‌های کاهگلی روستایی نمی‌ماند. این، تنها یادگاری است که از عثمان‌سلطان باقی مانده؛ حاکمی که یک روز، بخشی از دشت جام در دست تفنگدار‌ها و آدم‌های ایلش بود. خانی که آوازه اسمش، می‌توانست ایل بزرگ تیموری را، به جنب و جوش بیندازد. از آن همه عزت و اعتبار خانی، حالا همین خانه اعیانی به جا مانده که دست روزگار دارد خراب و خراب‌ترش می‌کند؛ خانه‌ای خشتی با گچ‌های رنگی و اتاق‌های تو به تو.
 
نواده تیمور لنگ

این خانه، یادآور نام یوسف‌خان تیموری هم هست؛ دوتارنواز افسانه‌ای، اما گمنام تربت جامی، که همه استادان موسیقی مقامی، از او به عنوان استادشان، یاد می‌کنند.

زهرا تیموری، دختر یوسف‌خان، ۶۰ سال است که همین‌جا زندگی می‌کند؛ در حاشیه روستای جهان‌آباد و کنار خانه تاریخی آبا و اجدادی‌اش. او چیز‌های فراوانی از ایل تیموری می‌داند و با دقتی مثال‌زدنی، شجره اجدادش را بازگو می‌کند؛ زنجیره‌ای از خان‌ها که نسب‌شان یک‌راست به تیمور لنگ می‌رسد. گفت‌وگوی من با زهرا تیموری درباره ایل تیموری است و درباره عثمان‌سلطان که بزرگ ایل بوده است و البته درباره یوسف‌خان، خانی که به دوتارنوازی شهره است.

کسی آن‌قدر‌ها چیزی از زندگی مرحوم یوسف‌خان، نمی‌داند. نواری هم از دوتارنوازی او نیست. چرا؟

پدرم خانگی بود. نمی‌خواست به نام دوتاری معروف بشود. آدم‌های قدیم جور دیگری فکر می‌کردند. پدرم، بزرگ‌زاده بود و خوش نداشت هر جایی دوتار بزند. آن وقت‌ها مثل حالا نبود که. دوتارزدن را مطربی می‌دانستند. با این وجود، پدرم عاشق دوتار بود. این دوتارزن‌های تربت جام، همه‌شان، استادشان، پدر من بود. پورعطایی (استاد مرحوم غلامعلی پورعطایی) پنج‌شنبه‌ها، همیشه خانه ما بود. هر چه پدرم دوتار می‌زد، پورعطایی می‌گفت عمو، من یاد نمی‌گیرم. می‌گفت این پنجه شما، بخشه (هدیه) خدایی است. حالا افسوس می‌خوریم که چرا از صدای دوتار بابا، نواری چیزی نداریم. اگر کسی هم ضبطی می‌آورد تا چیزی ضبط کند، دیگران می‌گفتند مگر قرار است برای یوسف‌خان اتفاقی بیفتد؟ فکر می‌کردند فقط باید صدای کسی را ضبط کرد که دارد می‌میرد. مردم، آن وقت‌ها جور دیگری فکر می‌کردند.

البته چندتایی نوار هم بود که نمی‌دانم کی برد و نیاورد. به این فکر‌ها نبودیم. خودش بود و همیشه دوتار می‌زد. شب تا صبح دوتار می‌زد. روز اصلا دست به دوتار نمی‌برد. می‌‎گفت دوتار من فقط شب‌ها صدا دارد. ما که بچه‌هایش بودیم نشنیدیم که خدا بیامرز، روز دوتار بزند.

یوسف‌خان، سال ۶۲ فوت کرد. هر چه گفتند حاضر نشد به صدا و سیما برود. جشن‌های دوهزار و پانصد ساله هم که دعوتش کردند؛ نرفت. خانگی بود خدا بیامرز.

 

اما دوتارنوازی‌اش در همه منطقه مشهور است.

بله. هر کس اهل خدا بود، صدای دوتار یوسف‌خان را که می‌شنید، از خود بی‌خود می‌شد

یادم می‌آید یک وقتی، یک درویشی از افغانستان، آمده بود و مهمان پدرم شده بود. شام که خوردند، پدرم دوتارش را برداشت تا به عادت همیشه‌اش پنجه‌ای بزند. مقام «الله» را شروع کرد. مقام الله را که شروع می‌کرد، شاید چهار ساعت یک‌ریز، دوتار می‌زد. اشک‌هایش با عرق‌هایش می‌ریخت روی کاسه دوتار.

پدرم خانگی بود. بزرگ‌زاده بود و خوش نداشت هر جایی دوتار بزند. با این وجود، پدرم عاشق دوتار بود. این دوتارزن‌های تربت جام، همه‌شان، استادشان، پدر من بوده است.

هنوز بابا چند دقیقه‌ای بیشتر دوتار نزده بود که این درویش شروع کرد به جَر کردن (سماع کردن) و یا حق زدن. شاید ده دقیقه‌ای جر کرد که افتاد. من بچه بودم، یادم می‌آید کبریت آوردند و کبریت زدند زیر دماغش، به هوش نیامد. رفتند کاهگل آوردند و گرفتند زیر دماغش تا چشم‌هایش را باز کرد. به هوش که آمد گفت: «یوسف‌خان! تو را به نام همین مقامی که زدی قسم، تا روزی که من بر سر سفره و کاسه‌ات مهمان هستم، دیگر این مقام را نزن که من طاقت شنیدنش را ندارم.»

 

این پسوند خان از کجا به نام ایشان اضافه شد؟

خب پدرم، خان‌زاده بود؛ بزرگ‌زاده بود. بابابزرگ من، بهرام‌سلطان بوده. بهرام‌سلطان در زمان خودش، بزرگ ایل تیموری بوده. بعد از او، برادرش عثمان‌سلطان می‌شود بزرگ ایل. عکسی هم از بهرام‌سلطان داریم که روی اسب است و از آن کلاه‌های دوره احمدشاهی سرش است. او بوده که برادرش عثمان‌سلطان را بزرگ کرده. این دو تا، برادر بوده‌اند؛ اما از دو مادر. مادر عثمان‌سلطان از کاشمر بوده. مادر بهرام‌سلطان از همین منطقه جام. عثمان‌سلطان هفت ساله بوده که پدرش فوت می‌کند. بهرام‌سلطان که برادر بزرگ‌تر بوده، عثمان‌سلطان را که برادر کوچک‌تر بوده، بزرگ کرده است.

پدر عثمان‌سلطان و بهرام‌سلطان، جهان‌سلطان بوده که او هم بزرگ ایل تیموری بوده در زمان خودش. سه تا هم زن کرده. دوتا از همین تربت جام و یکی از کاشمر. آن زن کاشمری دو تا دختر داشته از همسر دیگرش. جهان‌سلطان، بعد از ازدواج با آن زن، یکی از دختر‌ها را هم می‌گیرد برای پسرش بهرام‌سلطان که پدربزرگ من باشد. بعد‌ها از آن زن، عثمان‌سلطان به دنیا می‌آید.

پدر من، یوسف‌خان، پسر بهرام‌سلطان است و می‌شود برادرزاده عثمان‌سلطان.

 

نواده تیمور لنگ

زهرا تیموری در خانه اجدادی‌اش در تربت جام
 

این‌ها را از کجا می‌دانید؟

خب آدم پدر و پدربزرگش را می‌شناسد دیگر. البته من علاوه بر آن، پشت در پشت نسب‌مان را می‌دانم و قصه زندگی‌شان را بلدم. این‌ها را از عمه‌ام یاد دارم. عمه‌ام دختر بهرام‌سلطان بود. هم او را یادش می‌آمد و هم عثمان‌سلطان را. متولد ۱۲۹۰ بود. چند سال پیش به رحمت خدا رفت. این‌ها را من از او شنیدم. بعضی‌هایش را پدرم یوسف‌خان هم تعریف می‌کرد گاهی. قدیم این طور نبود که کتاب و دفتری باشد و نسب‌ها را در آن نوشته باشند. توی هر اولاده (خانواده) یکی که علاقه داشت، نسب‌ها را به خاطر می‌سپرد. در اولاده ما هم، عمه‌ام خدا بیامرز همه این‌ها را می‌دانست. من این‌ها را از او شنیده‌ام و به خاطر دارم.

جد اعلای ما تیمور لنگ بوده که همه این مملکت‌ها، زیر دست او بوده. بعد از او، پسر‌ها و تیره و طایفه‌اش، هر کدام خان و پادشاه شده‌اند. آن‌ها بعد‌ها که زاد و ولد می‌کنند و زیاد می‌شوند، می‌شوند ایل تیموری. می‌دانید که در قدیم مثل حالا نبوده. مردها، چند زن می‌گرفته‌اند. پادشاه‌ها هم که اصلا حرمسرا داشته‌اند. از یک پادشاه، گاهی سی چهل تا بچه به دنیا می‌آمده که هر کدام برای خودشان در گوشه‌ای حاکم جایی می‌شده‌اند.

ایل تیموری، همه تیره و طائفه تیمور لنگ هستند. این‌ها بزرگ‌زاده بوده‌اند. الان ایل تیموری هم در افغانستان است و هم در ایران. تیموری‌ها خودشان چند اولاده و تیره هستند. جد ما، شاه‌مراد خنجر سبیل بوده. ما از سمت این شاه‌مراد، به منطقه سیستان می‌رسیم. یک رگ ما، بلوچ است.

من تا هفت پشتم را یاد می‌دهم (می‌دانم/ به خاطر دارم) جد هفتم ما کسی بوده به نام «وهاب». پسر وهاب، «قاضی‌عزیز» بوده که در سرحدات افغانستان، قاضی بوده؛ ملا بوده. پسر قاضی‌عزیز، همین جهان‌سلطان بوده که از سرحدات افغانستان می‌آید به منطقه جام. از او دو پسر می‌ماند به نام‌های بهرام‌سلطان و عثمان‌سلطان. از بهرام‌سلطان هم یوسف‌خان به دنیا می‌آید که پدر من باشد. پس من، زهرا تیموری فرزند یوسف‌خان تیموری، فرزند بهرام‌سلطان، فرزند جهان‌سلطان، فرزند قاضی‌عزیز، فرزند وهاب هستم. جد اعلای ما هم که تیمور لنگ است.

 

خب از آن همه خان و سلطان، چرا فقط نام یکی‌شان روی این روستا مانده؟

عثمان‌سلطان، به شجاعت معروف بوده است. آوازه شجاعتش در همه منطقه پیچیده بوده. همین جایی که الان حیاط خانه ماست، جوی آبی بود که از قنات می‌آمد. کنارش یک چنار بزرگ بود که شاید دویست سیصد سال عمرش بود. این اواخر خشک شده بود و ما انداختیمش. هنوز ریشه‌هایش هست. عمه‌ام می‌گفت ۴۰تا عسکر (سرباز/ نیروی نظامی) آمده بودند دنبال عثمان‌‍سلطان. پای همین چنار، عسکری می‌خواست اسبش را آب بدهد. اسب، بدآبی می‌کرد و نمی‌خورد. آن عسکر به اسبش نهیب زد که: «چرا نمی‌خوری؟ مگر عکس عثمان‌سلطان را در آب دیده‌ای؟»

عثمان‌سلطان سال‌ها با «هزاره»‌ها جنگ کرده. همین تپه جلوی خانه، سنگرش بوده. از همین جا خودش با تفنگدارهایش، جلوی هزاره‌ها می‌ایستاده‌اند. هزاره‌ها که از آن طرف مرز تا تربت جام را گرفته بودند، از تربت جام به این طرف نتوانستند بیایند. عثمان‌سلطان نگذاشت. معروف است که هیچ تیری از عثمان‌سلطان به خاک نخورده. با هر تیری، یکی را می‌انداخته. حالا همین آدم، در روزگار رضاقلدر، به او می‌گویند باید تفنگدارهایت، تفنگ را کنار بگذارند. عثمان‌سلطان نمی‌پذیرد. دولتی‌ها می‌افتند دنبالش، تا سر به نیستش کنند؛ که آن هم خودش قصه‌ای دارد.

چه قصه‌ای؟

قصه‌ای هست که پدرمان یوسف‌خان، شب‌ها برای‌مان تعریف می‌کرد. خودش از پدرش شنیده بود. می‌گفت «شوکت‌الدوله» حاکم آن سال‌های منطقه جام، عثمان‌سلطان را می‌گیرد؛ آن هم به نامردی و با حیله. در همین رباط جام، دست عثمان‌سلطان را می‌بندند و نگهش می‌دارند. بهرام‌سلطان که خبر می‌شود، به طائفه می‌گوید: «بار کنید...»

آن وقت‌ها هم که خانه‌ای نبوده. هر کسی پلاسی (سیاه‌چادری) داشته. هر جا می‌خواسته، میخی می‌زده و خانه‌اش را علم می‌کرده. هر وقت هم که می‌خواسته، میخ را از زمین می‌کشیده و پلاسش را بار شتر می‌کرده و می‌رفته. وقتی خبر می‌رسد که شوکت‌الدوله، عثمان‌سلطان را گرفته، بهرام‌سلطان به همه ایل تیموری می‌گوید بار کنید. شتر‌ها را بار می‌کنند که راهی بشوند به سرحدات افغانستان. اگر تیموری‌ها می‌رفته‌اند، از جام تا صالح‌آباد، از آدمی‌زاد خالی می‌شده. خبر به شوکت‌الدوله می‌رسد. خودش را می‌رساند به بهرام‌سلطان.

می‌گوید: «تقصیر من نیست. خود رضاقلدر، نامه زده که عثمان‌سلطان را دست‌بسته بفرستیم تهران. آن‌وقت‌ها به رضاخان می‌گفته‌اند رضا قلدر. قلدری بوده واقعا. با همان قلدری هم توانسته همه طوایف را مطیع خودش کند.»

بهرام‌سلطان می‌گوید: «من در دربار آشنا دارم و می‌توانم امان‌نامه بگیرم. تو با برادرم کاری نداشته باش.» شوکت‌الدوله، خشتی را گذاشته بوده لای دستمال. پیش می‌آورد و می‌گوید: «به این قرآن قسم می‌خورم که با برادرت کاری نداشته باشم؛ تو، طائفه را برگردان.» بهرام‌سلطان آدم‌هایش را می‌فرستد که ایل را برگردانند. خودش هم می‌رود به منطقه پایین‌جام که خان پایین‌جام را ببیند. اما شوکت‌الدوله به آدم‌هایش می‌گوید عثمان‌سلطان را غل و زنجیر کنند و بیندازند توی حوض خالی جلوی رباط و شب، آب را سر بدهند توی حوض؛ که بعد بگویند عثمان‌سلطان هنگام فرار از زندان، در حوض افتاده و خفه شده است. ظاهرا دستور رضاخان این بوده که عثمان‌سلطان را بکشند.

بهرام سلطان، بی‌خبر از همه‌جا، در راه به زنی می‌رسد که داشته نان می‌پخته. می‌گوید: «خواهر نانی بده که از گرسنگی نمی‌توانم خودم را پشت اسب نگه دارم.» زن، نان جویی به خان می‌دهد. در همان حال، زن گدایی رد می‌شود. خان را می‌شناسد و می‌گوید: «تو چطور برادری هستی که داری این‌جا نان می‌خوری و برادرت را انداخته‌اند توی حوض آب تا خفه بشود.»

من تا هفت پشتم را به خاطر دارم. من، زهرا تیموری، فرزند یوسف‌خان تیموری، فرزند بهرام‌سلطان، فرزند جهان‌سلطان، فرزند قاضی‌عزیز، فرزند وهاب هستم. جد اعلای ما هم که تیمور لنگ است.

بهرام‌سلطان این را که می‌شنود، سر اسبش را می‌گرداند و برمی‌گردد به رباط و با شوکت‌الدوله جنجال می‌کند. به او دُو (فحش) می‌دهد. می‌گوید: «تو مردی نیستی؛ مرد قسم‌اش را نمی‌شکند.» آن‌جا می‌فهمد که شوکت‌الدوله قسم دروغ خورده.

آن‌وقت‌ها رسم بوده که زن‌ها، نذر می‌کرده‌اند و چیزی می‌پخته‌اند و می‌برده‌اند به بندی‌خانه (زندان). بهرام‌سلطان، آدم‌هایش را در لباس زنانه، می‌فرستد به زندان و عثمان‌سلطان را فراری می‌دهد. عثمان‌سلطان از آن‌جا از دست نیرو‌های رضاخان فرار می‌کند و یاغی می‌شود. بهرام‌سلطان به تهران می‌رود و بعد از دوندگی‌های فراوان، برای برادرش امان‌نامه می‌گیرد. رضاخان به عثمان‌سلطان امان می‌دهد؛ به این شرط که در منطقه جام نماند.

عثمان‌سلطان، ۲۰ سال تبعید می‌شود به مشهد. همان‌جا زن می‌گیرد؛ یک زن ترک. زن ترکش از ترک‌هایی بود که از روسیه فراری شده بودند. زن یک سرهنگ روس بود در مشهد. بعد از مرگ سرهنگ، به عقد عثمان‌سلطان درآمده بود.

عثمان‌سلطان هم سه تا زن گرفته. یک زن کاشمری، یک زن از تربت‌جام و یک زن ترک. از زن روستایی‌اش یک پسر و یک دختر دارد؛ از زن ترکش پنج پسر و دو دختر. دو تا پسر هم از زن کاشمری‌اش. پدر دکتر تیموری (پزشک نام‌آشنای تربت جامی)، محمدخان، پسر آن زن کاشمری عثمان‌سلطان است.

 

این که آدم پشت در پشت خان‌زاده و سلطان‌زاده باشد، چه حسی دارد؟

چه حسی می‌خواهد داشته باشد؟ این‌ها مال گذشته‌هاست. حالا هر کسی، خودش می‌داند و زندگی‌اش. الان می‌گویند خان‌ها ظلم می‌کرده‌اند. توی فیلم‌ها نشان می‌دهند که خانی هست و به مردم زور می‌گوید. این، نبوده. خان‌ها مردم‌دار و سفره‌دار بوده‌اند. عثمان‌سلطان، یا بهرام‌سلطان، خان ظلم نبوده‌اند؛ خان دسترخوان (سفره) بوده‌اند. سفره‌دار بوده‌اند و مردم‌دار. همه کشاورز‌های این مناطق، سر سفره او، نان می‌خورده‌اند. روزی پنج‌تا گوسفند، در خانه‌اش سر می‌بریده‌اند. حالا البته چیزی از آن خانی برای ما باقی نمانده. هر کسی آمد، چیزی از زمین‌های ما و کشت و کارهای‌مان کند؛ یا خودش خورد یا بخشید به دیگران. در دوره امیرتیمور کلالی (نماینده ذی‌نفود منطقه جام در مجلس شورای ملی)، ما در شهرستانکِ تایباد، با خود امیر، شریک‌مال بودیم. تا خود مرز، ملک‌های ما بود. اصلاحات ارضی که شد، ملک‌های ما را گرفتند؛ ملک‌های امیرتیمور را نگرفتند؛ چون از خودشان بود. شاه، همه ملک‌های ما را گرفت و داد به دهقان‌ها. چهارتا چاه (چاه عمیق) داشتیم، همه را از ما گرفت. همین آب ماند برای ما و همین روستا و همین خانه خرابه.

 
خانه اجدادی تیمور لنگ در تربت جام
 
بازمانده خانه اربابی تیموری در جهان‌آبادِ تربت‌ جام
 

اما این خانه همچنان، سر پاست.

بله. این خانه، عمارت اربابی بوده. توی مردم این طوری است که می‌گویند این‌جا خانه عثمان‌سلطان بوده. نه که همه این روستا، کلاته عثمان است، می‌گویند این خانه هم خانه عثمان‌سلطان است. اما این طور نیست. این خانه، خانه پسر عثمان‌سلطان است که البته در زمان خود عثمان‌سلطان ساخته شده. این خانه، خانه محمدخان است؛ پدر دکتر تیموری.

خانه خود عثمان‌سلطان که همان خانه بهرام‌سلطان و خانه پدری ما می‌شود، کنار این خانه بود. آن هم خانه بزرگی بود. همین جایی بود که الان خانه ماست. خب آن خانه‌ها از قدیم مانده بود و خراب شده بود. ما جایش خانه ساخته‌ایم. اما این خانه اربابی همچنان هست که این هم دارد خراب می‌شود. این خانه هم ۱۰۰ سالی قدمت دارد.

 

این سال‌ها کسی از اداره میراث فرهنگی نیامده که خانه را ببیند و کاری بکند؟

یک بار کسی آمد و خانه را دید؛ بعدش دیگر خبری نشد. این خانه را خودمان نگه داشتیم. خانه سر پا هم بود. هنوز هم سر پاست. فقط امسال (۹۸) که بهار، باران خوبی آمد، سقف خانه افتاد. آن هم به این خاطر که کسی نرفته بود بامش را کاهگل کند. خانه‌های خشت و گلی را باید هر سال کاهگل را تازه کنید و الا خراب می‌شود. طاقی هم داشته که خراب شده، اما پی خانه محکم است. دای (دیوار) هایش هر کدام نیم‌متر است. چله زمستان، آن‌جا گرم است و چله تموز، سرد و خنک.

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها