آزار دختر گیسو بلندوقتی مادر در زندان بود!
زن قاب کوچک عکس را روی طاقچه گذاشت، با انگشت های لرزانش گرد و غبار روی قاب را پاک کرد. گرد و غباری که از چهار سال پیش صفحه زندگی اش را پوشانده بود و زن از سالها پیش در زیر آن محو شده بود.
آن روز دختر کوچکش چه زیبا شده بود، لباس کوچک عروس در تن نازک او چقدر برازنده بود. مادر آن شب چقدر قربان صدقه اش رفته بود و به گیسوان سیاهش یک جفت گل نیلوفر زده بود. از شادی دخترک در جشن تولد، همه شاد بودند.
چند تکه ابر در آسمان تهران پیدا شده بود. چند روزی بود که زن پشت میله های زندان به سرنوشت دخترش فکر میکرد سه سال بیشتر نداشت، نمیدانست چرا گم شده، شنیده بود دخترک تنها برای چند دقیقه از خانه بیرون رفته بود،...
-ای کاش پشت میله های زندان نبودم و میتوانستم خودم نیز دنبال دخترم بگردم...
زن هر روز این را با خودش تکرار می کرد.
وقتی دخترک پیدا شد، مادر یک شبه پیر شد، از وقتی که دخترک در ملاقات زندان به مادر گفت، «دزد عروسک ها» چگونه او را آزار داده است، مادر هر لحظه می مرد و...
مرد اما غم دخترک را به گونهای دیگر می دید. پدر آن قدر خشن شده بود که زن را رها کرد او زن را در زندانی شدن بخاطر اعتیادش مقصر می دانست و ...
زن در کوچه های تنهای زندگی، با دلی تاول زده، هر شب برای عروسک دخترش لالایی می خواند، از روزی که زن، دخترش را ندیده بود سالها می گذشت و زن فکر می کرد:
-دزد عروسک ها، تنها دخترش را نبرده بود، جوانی، زندگی و همه چیز را برده بود و مادر با تمام تنهایی و خستگی، دلواپس آینده تنها دخترش بود. دختری که گل نیلوفربر گیسوانش داشت
ارسال نظر