روزگار خاکستری دخترکان خاکسفید
«مهتاب» را سر صحنه دزدی گرفتند و انداختند کانون اصلاح و تربیت. خواهرش «یگانه» همان گوشهکنارها از ترس میخکوب شده بود، او را هم فرستادند بهزیستی.
-
میشناختیش؟
نه زیاد. وقتی 9 سالم بود و آمدم اینجا، مهتاب را دیدم. همهاش با هم دعوا داشتیم.
-
چرا؟
من افغانستانی بودم، زیاد با من دعوا میکرد، اما دختر خوبی بود، درسهایش هم خوب بود. با هم دوچرخهسواری میکردیم.
مادر یک روز به زحمت از روی بساط بلند شد، فیش حقوقی یکی از اقوامش را برداشت و رفت جلوی ساختمان کانون اصلاح و تربیت. مهتاب آزاد شد.
-
درباره زندگیاش چیزی نمیگفت؟
نه زیاد، فقط میگفت دوست ندارم بروم خانه، ولی برادرم به زور میبردش.
-
چرا دوست نداشت؟
خانهشان خیلی ترسناک بود، یک خانه باریک و تنگ و تاریک. اصلا نمیشد برویم خانهشان.
مادر و پدر، یکی در میان آزاد میشدند و در ماجرای بعدی دزدی یا موادفروشی، دوباره برمیگشتند پشت میلهها. مهتاب و خواهرش را مادربزرگ پناه داده بود، دایی اما آزارگر دختران بود. دایی معتاد، مادر معتاد، پدر دزد. خانهشان سازمان گوشت بود، بالای اتوبان، بالای خاکسفید.
-
غیر از خانهشان، جایی بود که برود و بماند؟
نه، همش دوست داشت یکی بیاید و باهاش فرار کند، آخرش هم همین کار را کرد.
با شوهرش میرفت دزدی، مینشست پشت ترک موتور برای شکار. شوهر اهل دروازهغار بود، قبل از ازدواج فرار کردند به شمال، وقتی برگشتند خانواده راضی به ازدواج شد. هنوز 16 سالش نشده بود. حامله که بود با همان شکم میرفت سر چهارراه به گدایی. بعد که دخترش به دنیا آمد، دزد شد.
-
از زندگی بعد از ازدواجش خبری داشتی؟
چند باری دیدمش، میگفت پدرشوهر و مادرشوهرش اذیتش میکنند، مثل اینکه شوهرش هم خیلی خوب نبود، کتکش میزد. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتیم تا اینکه فهمیدیم چه اتفاقی برایش افتاده.
اگر زنده بود، اردیبهشتماه 18 ساله میشد. یک شب مانده به آخر پاییز، یک شیشه متادون سرکشید، بستریاش کردند بیمارستان لقمان. صبح که حالش بهتر شد، از بیمارستان فرار کرد، شبش، شب یلدا بود، حالش بدتر شد، سنکوب کرد و رفت. هیچکس درست نفهمید چرا خودکشی کرد. شوهرش خیانت کرده بود، خودش خیانت کرده؟ معلوم نشد. رفت و دختر یکسال و نیمهاش را به فامیل سپرد.
-
خبر نداشتی خودش را کشته؟
نه اصلا. خیلی شوکه شدم، آخر مهتاب خیلی دختر شجاعی بود، پیش کسی کم نمیآورد، باورم نمیشه.
-
نفهمیدی چرا این کار را کرد؟
شنیدم شوهرش دنبال یک زن دیگر بود.
پریسا، تنهای خاکسفید
پدر که خانه و زندگی را ول کرد و رفت، مادر شد سرپرست «پریسا». اعتیادش اما شدید بود، بعدش هم که ترک کرد، زندگی دوبارهای شروع کرد با یک مرد جدید. شوهر مادر اما پریسا را نمیخواست، هیچکس نمیخواستش.
-
با پریسا دوست بودی؟
میشناختمش، همش خودزنی میکرد، دستش را نگاه میکردی از مچ به بالا پر از جای تیغ بود.
-
چرا اینکار را میکرد؟
میگفت تو شرایط من را نمیدانی.
«پریسا»، مدتی پیش دایی ماند، اما دایی هم او را نخواست. پریسا کارتنخواب شد. گاهی هم خانه مردم میخوابید، 14سالش نشده بود که میهمان خانه علم خاکسفید شد. سواد نداشت، مدرسه نرفته بود، شناسنامه نداشت. یک گواهی ولادت داشت که مادر حاضر نمیشد سر از بساط بلند کند و برود از بیمارستان بگیرد.
-
از زندگیاش خبر داشتی؟
مثل اینکه خانوادهاش بهش محل نمیدادند، یک مدت با مادرش زندگی میکرد، مادرش معتاد بود.
-
شبها کجا میخوابید؟
میگفت توی پارک. همش قرص میخورد، چند بار هم خودکشی کرده بود.
مادرش میگفت، برو خیابان خرجت را دربیاور. اینجا نیا. پریسا هم سر از خانههای مردم درآورد. پسری را میخواست، پسر اما نمیخواستش. اردیبهشت بود که تصمیمش را گرفت.
-
فهمیدی که خودش را کشته؟
آره، اینجا فهمیدم، میگفتند مثل اینکه میخواسته دماغش را عمل کند، بهش پول نداده بودند، خودکشی کرد.
وقتی بالای سرش رسیدند، یک ماهی میشد که در کما بود، سطح هوشیاریاش پایین بود. دیگر فایدهای نداشت، از بیمارستان الغدیر بردنش بیمارستان امام حسین. یک ماه زیر دستگاهها طاقت آورد و آخر سر رفت. آن موقع هنوز 16 سالش هم نشده بود.
جهنمی به اسم خانه
«المیرا»، «راضیه» و «سمیرا»، از مهتاب و پریسا میگویند؛ همکلاسیهایشان که یک روزی به خانه علم میآمدند و حالا نیستند. از اول زمستان تا الان، هر دویشان را از دست دادند. حالا خاطراتِ هممحلیهایشان را در اتاقک خانه علم جمعیت امام علی در خاکسفید مرور میکنند. درد مهتاب و پریسا برایشان آشناست. آنها از همان خانهها و خانوادهها میآیند. یکیشان سمیراست که با دوستش سعیده زندگی میکند. خانه سعیده، شیرهکش خانهای است در دل خاکسفید، خانهشان همیشه پر از معتاد است، دستشوییشان از این آدمها پر و خالی میشود، هر کس به این خانه میآید، خمار است. مادر سمیرا خانه را رها کرده و رفته، پدر هم زندان است.
سمیرا از 11 سالگی تنهاست. چند وقت پیش با پای خودش به بهزیستی رفت، گفته بود کسی را ندارد، مادرش کارتنخواب است و پدرش معتاد. اما بهزیستی قبولش نکرد، به او گفتند اینجا بیایی اذیت میشوی، کتکمیخوری. همین هم شد تا سمیرا میهمان دوستش شد. المیرا، با مادر و شوهر مادرش زندگی میکند. مادر پای ثابت بساط شوهرش است. آنقدر زندگیاش سخت بوده که چند بار ترک تحصیل کرده، اما حالا تنها دلخوشیاش از این زندگی، مدرسه است. راضیه تنها دوستش در مدرسه است. راضیه، دختر زیبای افغانستانی.
زندگی راضیه اما خود روایت جداگانهای از مشقتهاست، خانوادهاش اهل یکی از روستاهای کوچک افغانستاناند، وقتی کوچک بودند، پدر دستشان را گرفت و به خاکسفید آورد، همین جا برایشان خانهای کرایه کرد. خانه آنها درست مثل یک تبعیدگاه است، با نگهبانی بشدت سختگیر و خشن؛ همان پدرشان. وقتی دو دختر خانه فرار کردند، پدر در حسرت ماند که چرا زودتر گوش و دماغشان را نبریده بود، چرا بهشان غذا داده بود. آنها جرأت اعتراض به هیچ چیزی ندارند، خانه برای دختران، جهنمی دیگر است.
دنیای ما با بقیه دختران فرق دارد
دختران خاکسفید از رنجهایشان در این محله میگویند، از اعتیادی که مثل بختک روی آدمها، خانهها و زندگیها افتاده. از ازدواجهای زودهنگام دختران در 14، 15 سالگی. از اجبار برای ازدواج. از خانوادههایی که دخترانشان را رها کردهاند، در پارکها، محلهها، خانهها: «بابای من فکرش مال گذشته است، میگوید دختر نباید درس بخواند، باید شوهر کند، اما مدرسه تنها دلخوشیام است، بنشینم خانه چه کار کنم؟»
میگویند دختران درگیر اعتیاد و روابط شدهاند، همهشان میخواهند یکی را پیدا کنند، با او فرار کنند و بعدش هم ازدواج. زود هم بچهدار میشوند: «به من گفتند باید ازدواج کنی، من قبول نکردم، گفتم میخواهم درس بخوانم.» المیرا و راضیه همکلاسیاند: «وقتی ما مدرسه میرویم با همه فرق میکنیم، دنیای آنها عادی است، اما دنیای ما با آنها خیلی فرق میکند، وقتی حرف از اعتیاد یا ایدز و اینها میزنیم، خیلی تعجب میکنند، میگویند شما از کجا این چیزها را میدانید اما ما با این مشکلات زندگی میکنیم، نمیتوانیم با بچههای دیگر جور شویم، حتی وقتی میگوییم بچه خاکسفیدیم، به ما میگویند نگویید اهل این محلهاید، بگویید اهل تهرانپارس یا حکیمیه هستید. بچه خاکسفیدبودن خوب نیست.» مهرماه که بیاید، راضیه و المیرا سر کلاش هشتم مینشینند.
سمیرا حسرت مدرسه را میخورد، نه شناسنامه دارد و نه سواد خواندن و نوشتن؛ هیچ وقت رنگ مدرسه را ندیده. آنها از کودکی حرفهای درگوشی زیاد شنیدهاند، از دخترانی که وارد رابطههای خطرناک شدهاند، باردار شدند، بچهشان را از دست دادند، فرار کردند. میگویند این دختران زیاد دست به خودکشی میزنند، بعضی فقط خودزنی است و بعضی واقعا مرگآور است. مثل همین چند وقت پیش که زن جوانی چند قرص متادون خورده بود و رفت بالای پل تا خودش را پرت کند. ماموران او را در هوا گرفتند. آنها با همین سن وسال کمشان، خاطرات زیادی از مرگ تلخ دختران محلهشان دارند، هر اسمی که از دهانشان بیرون میآید، ماجرای تلخی به دنبالش میآید: «سهیلا شوهرش معتاد است، خیلی اوضاع بدی دارد، چندبار خودکشی کرده، مارال هم هست، او هم چندبار خودکشی کرده و….» آنها میگویند که دختران 10، 11 ساله بشدت درگیر روابط هستند.
آسیبهای مختلف کودکان را به خودکشی و خودزنی میکشاند
نیما مختاریان مددکار جمعیت دانشجویی امامعلی(ع) در خاکسفید است. او از همان اول در جریان جزییات زندگی مهتاب و پریسا بود و حالا نگران خواهر و دختر مهتاب است؛ یکی در بهزیستی است و دیگری را فامیل بزرگ میکنند: «یگانه، خواهر مهتاب است، وقتی سر ماجرای سرقت، مهتاب به بهزیستی منتقل شد، اتفاق خوبی برایش افتاد؛ چون خانواده شرایط نگهداری از او را نداشت، اما بعد از اینکه مهتاب خودکشی کرد، بهزیستی میخواست یگانه را به خانواده برگرداند، اما ما نامههای زیادی برای مراجع مختلفی مثل بهزیستی، قوه قضائیه، مرجع ملی حقوق کودک و آموزشوپرورش فرستادیم و شرایط را توضیح دادیم، درنهایت با سروصدایی که در فضای مجازی در اینباره شد، مرجع ملی حقوق کودک پیگیر ماجرا شد و درنهایت یگانه در جای خودش ماند. همه اینها در حالی بود که پدر و مادرش در زندان بودند.»
نمود مشکلاتی که در جامعه وجود دارد، در میان این کودکان بیشتر است، دختران و پسران اینجا در سنین پایینی به سراغ روابط میروند، سن بلوغشان مثل بچههای دیگر پایین آمده
مددکاران از 14 سالگی با پریسا آشنا شدند، وقتی وارد خانه علم شد، هیچ مدرکی نداشت؛ یک گواهی ولادت داشت که مادرش راضی نمیشد برایش بگیرد. به همین خاطر هم مدرسه نرفت، پریسا زیاد خودزنی میکرد، یک مدت در پارک میخوابید، یک وقتی هم در خانههای مردم. هر جا گیرش میآمد میخوابید، هر اتفاقی میافتاد دستش را با تیغ میزد.
مختاریان بیشتر از هشت سال است که در این منطقه فعالیت میکند؛ درست به اندازه سنوسال خانه علم. از نزدیک دیده که بچههای این محل چه مشقتهایی داشتهاند، دارند: «بچههای اینجا، تجربههایی را پشت سر گذاشتهاند که هیچ بچه دیگری آنها را نداشته، این بچهها با بچههای دیگر فرق میکنند؛ آنها درد کشیدهاند و نیاز به توجه و مراقبت دارند.» او میگوید که نمود مشکلاتی که در جامعه وجود دارد، در میان این کودکان بیشتر است، دختران و پسران اینجا در سنین پایینی به سراغ روابط میروند، سن بلوغشان مثل بچههای دیگر پایین آمده. حالا همه اینها را به آسیبهایی که با آن مواجهند باید اضافه کرد: «آنها نمیتوانند به خوبی با مشکلات کنار بیایند، آنها زود ازدواج میکنند و زود بچهدار میشوند. بیشتر شوهرانشان معتادند، اوردوز میکنند و میمیرند یا به زندان میافتند به جرم دزدی و خرید و فروش مواد مخدر. کودکانی هستند که هنوز 15، 16 سالشان است اما یک فرزند دارند و در سوگ همسر از دست رفتهشان نشستهاند. خیلیهایشان از قومیتهای مختلف آمدهاند و مهاجرند و بیشناسنامه. مدرسه آنها را نمیپذیرد.» او میگوید که این آسیبها بچهها را به سمت خودزنی و خودکشی میبرد.
قومیتهای مختلف در خاکسفید همسایه هم شدهاند
به گفته فعالان اجتماعی، در این منطقه فرهنگهای مختلف با هم همسایه شدهاند، فرهنگ میهمان با میزبان دچار تعارضاتی شده و یک قومیت، قومیت دیگر را تحت تأثیر قرار داده؛ مثلا اینجا افغانستانیها با غربتها زندگی میکنند اما فرهنگشان، زمین تا آسمان با هم فرق میکند و همین باعث شده تا مثلا افغانستانیها که بهنسبت آرام هستند، الان روحیه خشنی پیدا کنند و مدام درگیر شوند.
اواخر دهه 70، خاکسفید را خراب کردند، این اتفاق تنها نتیجهای که داشت این بود که یک تعدادی از ساکنان این محله را به زندان و یک تعداد را به بهزیستی کشاند؛ اما درنهایت مشکل سر جای خودش ماند و از همه بدتر حس تعلق اجتماعی آدمها را هم از میان برد
این همان فرهنگ حاشیهنشینی است: «جامعه هنوز نتوانسته فرهنگ این افراد را بپذیرد، اواخر دهه 70، خاکسفید را خراب کردند، این اتفاق تنها نتیجهای که داشت این بود که یک تعدادی از ساکنان این محله را به زندان و یک تعداد را به بهزیستی کشاند؛ اما درنهایت مشکل سر جای خودش ماند و از همه بدتر حس تعلق اجتماعی آدمها را هم از میان برد، وقتی یک گروهی احساس تعلق نداشته باشد، ممکن است دست به هر کاری بزند، چون احساس میکند آنجا متعلق به خودش نیست، در این منطقه هم این اتفاق افتاده.» مختاریان اینها را میگوید و معتقد است که این افراد در جامعه به عنوان شهروند درجه یک پذیرفته نشدهاند و حتی در ادبیات شهری و اجتماعی هم آنها را حذف کردهاند: «ما نخواستیم این افراد جزو جامعه ما باشند، آنها را به حاشیه بردیم و آسیبهای اجتماعیشان را بیشتر کردیم.» مددکاران میگویند نباید این کودکان را قضاوت کرد. تعدادی از بچههای این منطقه یا شخصیت ضد اجتماعی پیدا میکنند و به دیگران آسیب میزنند یا اینکه آزارگر خودشان میشوند: «بسیاری از نوجوانان در این محله، سابقه خودزنی دارند. زندگی در حاشیه شهر روح کودک را از بین میبرد و باعث میشود تا او از آسیبرساندن به دیگران حتی دچار عذاب وجدان نشود.»
قرار بود خانه جای امن و راحتی باشد
فرشته غفاری یکی دیگر از مددکاران جمعیت است و از 9 سالگیِ مهتاب او را میشناسد و میگوید هر خانهای در این محله داستان خودش را دارد، قرار است خانه جای امن و آرامی باشد؛ اما اینطور نیست. خیلی از خانوادهها که اغلب از قوم غربت هستند، حتی حاضر نمیشوند برای بچههایشان شناسنامه بگیرند، در حالیکه هویت اصلیترین سند هویتی بچههاست، اصلا حواسشان به بچهشان نیست، تا وقتی بتوانند خودشان خرج مواد مخدرشان را درمیآورند، وقتی هم نتوانند بچهها را میفرستند دنبال کار. یا درنهایت بچه را به اجبار شوهر میدهند تا از دستش راحت شوند.
مدیر مدرسه بچههای آسیبدیده را به بهانههای مختلف اخراج میکند، این ساختار مناسب قشر آسیبپذیر جامعه نیست و او را دوباره به حاشیه میفرستد
منطقه 4 تهران دو محله پرآسیب دارد؛ یکی خاک سفید است و دیگری شمیران نو اما خاک سفید اوضاع بدتری نسبت به مناطق دیگر دارد و به گفته اهالی فراموش شده است، جز جمعیت امداد دانشجویی امامعلی(ع)، هیچ سازمان مردمنهاد دیگری برای کودکان این منطقه که بشدت در شرایط بحرانی روزگار میگذرانند، فعالیت نمیکند، در این منطقه حتی مدرسهها از بچههای آسیبدیده که هویت مشخصی ندارند، ثبت نام نمیکنند و هر بار بهانهای میآورند.
پدر و مادرها در زندان هستند اما مدرسه میگوید که باید حتما آنها باشند تا از بچهشان ثبت نام کند. همه اینها در شرایطی است که به گفته مددکاران، نه تنها نظام آموزشی باید این کودکان را بپذیرد بلکه باید روشهای متناسب با آنها را برای تربیت و پرورش اجرا کند، آنها با بچههای مناطق دیگر تفاوت دارند و درگیر آسیبهای خاصی هستند.
داستان مهتاب و پریسا داستان زندگی خیلی از دختران محله خاکسفید است. محیا دری، روانشناس جمعیت امامعلی(ع) اینها را میگوید و اضافه میکند که مدیر مدرسه بچههای آسیبدیده را به بهانههای مختلف اخراج میکند، این ساختار مناسب قشر آسیبپذیر جامعه نیست و او را دوباره به حاشیه میفرستد. او درباره اقدام به خودکشی کودکان این محله میگوید که کودکان زمانی که به دنیا میآیند، میل به خودکشی ندارند، یکسری اتفاقات برایشان میافتد که انگیزه خودکشی پیدا میکنند. زمانی که کودکی به این مرحله میرسد، دیگر باید بهسرعت وارد درمان شد، پیشگیری جواب نمیدهد.
ارسال نظر