دلنوشته ای از یک دوست در غم از دست دادن هما سلطانی
شاید بتوان فقدان یک دوست را با این کلمات کمی بیان کرد. هما همراه و همدم همیشگی اضطراب ها و دلهره های وسواس گونه پایان نامه ام بود. قرار و سکون دلنشین او آرامش بخش لحظه های تاریک ناامیدی ام بود.
پریسا آقا زاده_ همکلاسی هما
سمینار و پایان نامه برایش فرقی نداشت. اساسا هیچ چیز در نظر او مشکل به حساب نمی آمد. به یاد دارم که چطور با حرصی آمیخته به تضرع متن نمایشنامه را بارها برایش می خواندم و او با لحن طنز مخصوص به خود دلداری ام می داد و چیزهای مهم تر از ارائه پایان نامه در زندگی را یادآور میشد.
متن زیر بخشهایی از نمایشنامه بی بدیل مرگ یزدگرد نوشته استاد بهرام بیضایی است که هما علاقه ی زیادی به خوانش و کلمات اساطیری آن داشت و همیشه طفل گریزپای جلسه دفاع را با تمرین و تکرار و زمزمه محبتش به مکتب میآورد.
تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن. از تیرگی آزاد شود نور. بی دود باشد آتش. بی خاموشی باشد روشنی. چون هزاره به سر رسد دوران میش بشود و دوران گرگ اندرآید ، و دیویسنان بر کالبد افریشتگان پای کوبند! مردمان همه سپاهیان مرگند!
نفرین به زیر و بالای روزگار! ما خود در پی او می تاختیم ، با اسپان تکاور و او بر خنگ تیزرو پیش تر از ما بود. و ما از او واپس ماندیم در توفان. تیرگی که اف بر اهریمنانش باد افسار اسپان ما را به کف داشت و هر جا که خواست می کشید. بدکیش را مرده خواهم ، بدکنش را مرده خواهم دیو پرست را مرده خواهم ! نکند که ما از پی او رویم نکند که هیچ گاه بدو رسیم نکند که بازیچه ی او شویم، روزگار از نامشان پاک شود! آیا هیچ نمازی نیست که خواب مرگ را پاره کند؟
پادشاهان بی ترسند. پادشاهان بی مرگ نه، ولی بی ترسند!
روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را درنوردیده ، و سرداران جنگاور و جنگ آزمای هنوز کینه از رعیت می ستانند.
ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی دانستیم. داوری پایان نیافته است. بنگرید که داوران اصلی از راه می رسند. آن ها یک دریا سپاهند. نه درود می گویند و نه بدرود نه می پرسند و نه گوششان به پاسخ است.
به مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است بی شماره، چون ریگ های بیابان که در توفان می پراکند و چشم گیتی را تیره می کند!
آری اینک داوران اصلی از راه می رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری ؛ تا رای درفش سیاه آنان چه باشد!
ارسال نظر