آزار به موری نرساندیم و گذشتیم!

خداحافظی کرد و رفت. برای همیشه! رفته بود که دوباره بیاید. جایش هنوز در آن اتاق خالی است. یک صندلی و یک میز و یک عالمه خاطره از نوشتن همه موضوعات خوب.

 حسین فردوس

چقدر راحت ما می‌میریم. چقدر راحت زمین را از وجودمان سبک می‌کنیم. محمدرضا حسن‌بیگی یک عمر از عشق و امید می‌نوشت. از شانزده سالگی پایش به مطبوعات باز شد و تا آخرین روز زندگیش هم وفادار ماند. بیش از نیم قرن نوشت از مطبوعات قبل از انقلاب تا مطبوعات بعد از انقلاب و صدا و سیما و نشر و خلاصه همه نوشتنی‌ها را نوشت و خوب هم نوشت. ذوق شاعری هم داشت. تهران را بهتر از خیلی‌ها می‌شناخت. در حوزه داستان و ادبیات داستانی هم ید طولایی داشت. متخصص راه‌اندازی نشریات بود، یک تنه، تحریریه کاملی بود. به گفته خودش به اندازه وزن خیلی از آدم‌ها نوشته است. تاریخ اجتماعی را هم خوب می‌شناخت و .... با همه این دانش‌ها در غروب سرد یک چهارشنبه معمولی، از نفس افتاد. غروب کرد و پر کشید و رفت تا اوج آسمان.

سوی بالا شد و بالاتر شد 

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود

حالا نیست. با مهربانی‌هایش رفت. با تنهایی‌اش، با غریب ماندنش و با یک عالمه حرف‌های نگفته و خاطرات ننوشته و رنج‌هایی که در دلش بود و هیچگاه به زبان نمی‌آورد.

ما هم می‌میریم. ما هم می‌رویم و از ما، فقط یادمان در ذهن‌ها می‌ماند. پیر می‌شویم، خسته می‌شویم و ناتوان که حتی بالا رفتن از پله‌ها هم برایمان سخت می‌شود، بعد در حالی که هنوز فکر می‌کنیم می‌مانیم، بال می‌زنیم به آسمان. مثل همکارمان محمدرضا حسن‌بیگی، نویسنده پرتوان که گنجینه‌ای از تاریخچه مطبوعات بود. آدمی بی‌ادعا و دوست داشتنی که با همه دوست بود. از همین رو است که یادش می‌ماند. آدم بی‌آزاری که مصداق این شعر زیبای صائب تبریزی.

چون سایه مرغان هوا در سفر خاک 

آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

***

هرچند که در دیده‌ ما خار شکستند

خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

یادش گرامی و خاطرش ماندگار و صبر هدیه بازماندگانش.  

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها