روزهای فروپاشی در شوروی

مردم شب هنگام خوابیدند، صبح که از خواب بیدار شدند از اخبار شنیدند کشورشان یعنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به ۱۵ کشور بزرگ و کوچک تبدیل شده است.

روزهای فروپاشی در شوروی

روزهای فروپاشی در شوروی

اتابک فتح الله زاده

اتابک فتح‌الله‌زاده

 

تاریخ ایرانی: روزگار چه زود می‌گذرد، باورم نمی‌شود به همین زودی سی سال از فروپاشی شوروی گذشت.

در آن روزهای فروپاشی از سر ضرورت دو بار پای من به مسکو، پتروگراد، تاشکند و به دو روستا در قزاقستان نیز رسید. مردم در شهر‌ها با بهت و ناباوری به ویترین مغازه‌های خالی نگاه می‌کردند.

من تاکنون چنین قیافه‌های ماتم‌زده، شوکه‌شده و سردرگم ندیده‌ام. چنین به نظر می‌رسید که دیگر از فردا خورشید طلوع نخواهد کرد.

در آن زمان من درکشان نمی‌کردم اما مردم حق داشتند که در چنین حالتی قرار بگیرند زیرا آنان خاطرات نفرت‌انگیز و ملموسی از جنگ‌های داخلی شوروی و جنگ جهانی دوم داشتند.

 

در این زمان فروپاشی هنوز کسانی به عینه شاهد بودند که در جنگ‌های داخلی میلیون‌ها انسان از گرسنگی تلف شدند و چگونه آدم‌های نیمه جان از گرسنگی حتی گوشت آدم‌های مرده را می‌خوردند. و هنوز کسان بسیاری از اهالی لنین‌گراد شاهد آن بودند و یا از بزرگتر‌های خود شنیده بودند که مردم و نظامی‌ها در جنگ جهانی دوم از شدت گرسنگی به هیچ حیوان جنبنده‌‌ای اعم از موش و سگ و گربه هم رحم نمی‌کردند. مردم حتی از جنازه اسب‌های بو گرفته که با گلوله‌باران فاشیست‌ها کشته شده بودند نیز دریغ نمی‌کردند.

 

در آن روز‌های فروپاشی، پس‌اندازهای ناچیز میلیون‌ها نفر در حد کاغذ توالت بی‌ارزش شده بود.

در اولین روزی که در پتروگراد به خیابان قدم گذاشتم شنیدم دختر بچه‌‌ای تقربیا چهار ساله از مادرش خواست که یک شکلات کوچک و کم ارزش برایش بخرد. مادر جواب داد دخترم الان پول ندارم بعداً برایت می‌خرم. با اصرار‌های دختر کوچولو مادر کنترل خود را از دست داد و دخترش را زد. خانم مسنی که آنجا بود رو به مادر دختر کرد و گفت: زن مگر دیوانه شدی، خب چرا بچه را می‌زنی؟ مادر که خانم زیبا و جوانی بود بدون اینکه چیزی بگوید زد زیر گریه.

 

تنها چیزی که به راحتی می‌شد به دست آورد خرید کلت و مسلسل بود. ناامنی بیداد می‌کرد. خواهر همسرم می‌گفت: وقتی با قطار به خانه خود که واقع در حومه لنین‌گراد بود برمی‌گشتم باند‌های مسلح که اغلب جوان به نظر می‌رسیدند تمام مسافران را لخت کردند. پلیس آن قدر بی‌دست و پا و معصوم شده بود که آدمی دلش به حالش می‌سوخت. در واقع هیچ سگی صاحبش را در این کشور پهناور نمی‌شناخت.

در آن روز‌ها حتی کلت کمری در دست نوجوانان چهارده ساله هم دیده می‌شد. سربازان در پادگان‌ها اغلب نیمه گرسنه بودند و افسران ارتش سرخ برای گذران زندگی به قیمت ارزان، اسلحه‌های ارتش سرخ را به باند‌های مافیائی و چچن‌های جدایی‌طلب و باند‌های دزد و آدمکش می‌فروختند.

 

گرسنگی و هرج و مرج و نبود امنیت در این کشور بزرگ تسلیحاتی و اتمی، نه تنها تهدیدی برای شوروی، بلکه تهدیدی برای امنیت جهان بود. درست است که آمریکا و کشور‌های غربی در آرزوی شکست تمام‌عیار شوروی بودند اما آنان به درستی دریافته بودند شوروی کشور کوچکی نیست، اگر گرسنگی و هرج و مرج و نبود امنیت مهار نشود دیگر این کشور به این راحتی جمع و جور شدنی نیست و گسترش این وضع می‌تواند عواقب وخیم و خطرناک برای خود غرب و کل دنیا داشته باشد.

همین اوضاع آشفته شوروی، آمریکا و غرب را به این فکر انداخت که باید در رساندن مواد غذایی و مراقبت از زرادخانه‌های اتمی و تسلیحاتی با دولت بوریس یلتسین همکاری کنند. در واقع همین کار را هم کردند که در عمل موثر واقع شد.

 

اوضاع در جمهوری‌های دیگر بدتر از روسیه بود. کشور‌های پیر بالتیک و چچن‌ها خواهان جدایی و استقلال خود بودند. یک یا یک و نیم میلیون نفر از تاتارهای کریمه در دوره استالین که از کرانه‌های دریای سیاه به آسیای میانه و سیبری تبعید شده بودند خواهان بازگشت به خاک جد و آبادی و خانه و کاشانه خود بودند اما آنان هرگز به هدف خود نرسیدند. جنگ و درگیری بین ارامنه و آذری‌ها ادامه داشت.

جنگ داخلی در تاجیکستان هم ادامه داشت که اندکی از فضای آن دوران در نامه‌های دکتر عطا صفوی و احمد محمد یان منعکس شده است. در یکی از نامه‌ها احمد یان می‌نویسد: باز هم ما زنده به گور هستیم. چندین ایرانی مهاجر مفت و مجانی کشته شدند. اوضاع طوری شده است ما که سال‌ها در زندان‌ها و اردوگاه‌های استالین بودیم و از حکومت شوروی متنفر بودیم الان در آرزوی امنیت دوران کمونیست‌ها هستیم. از خانه که پا بیرون می‌گذاری، معلوم نیست زنده به خانه‌‌ات برگردی. حتی در خانه نیز بدون اینکه تو را بشناسند توسط دسته‌های مسلح وابسته به گروه‌های متفاوت و باند‌های آدمکش کشته می‌شدی.

 

در این جنگ داخلی مقاصد سیاسی با مسئله مواد مخدر که از افغانستان به تاجکیستان راه یافته و همچنین منافع اوباش مسلح و درگیری‌های قومی و منطقه‌‌ای و دخالت‌های مسکو به صورت کلاف سردرگمی درآمده بود.

 

در این میان قتل خانواده رحیم اهل درگز خراسان از همه فاجعه‌بار‌تر بود. شب هنگام باند‌های آدمکش در خانه رحیم را می‌زنند، همین که رحیم در خانه را باز می‌کند یک گلوله به او می‌زنند. همسر رحیم پا پیش می‌گذارد یک گلوله هم نثار او می‌کنند. پس از این دو دختر بزرگش را هم به گلوله می‌بندند. تنها دختر کوچک ۹ ساله رحیم زنده ماند. ما در این گیرودار فقط توانستیم خانواده رحیم را به خاک بسپاریم. در ضمن گردن غلامحسین را با تبر بریده بودند. محمدجان فداکار ما که همیشه در کمک کردن پیش‌قدم بود هنگامی که تن بی‌سر غلامحسین را می‌شست از حال رفت. او وقتی به هوش آمد، گفت: دیگر قادر نیستم، چون سری در بدن نیست. با بدبختی غلامحسین را دفن کردیم اما هفته دیگر سر بی‌بدن غلامحسین در مخروبه‌‌ای پیدا شد. باز ما تصمیم گرفتیم دوباره قبر غلامحسین را بشکافیم، سر او را در قبر قرار دهیم. چند روز پیش از این واقعه پامیری‌ها پسر ۲۰ ساله رضای تهرانی را در وسط شهر با گلوله کشتند و…

 

وقتی به احمد یان زنگ زدم او به لهجهٔ مشهدی با طنز زهردار گفت: ببین تازه ما شانس آوردیم که حکومت شوروی طی ۷۰ سال چنین انسان‌های طراز نوینی تربیت کرده است والا دخل‌مان درآمده بود.

 

دکتر صفوی در یکی از نامه‌ها می‌نویسد: در اکثر جمهوری‌های شوروی، بدبخت‌تر از همه روس‌های بی‌پشت و پناه هستند که نتوانستند به روسیه پناه ببرند. حالا این روس‌های درمانده باید جواب و گناه حکومت ۷۰ سالهٔ کمونیست‌ها را پاسخ بدهند. تو نمی‌دانی چه خر تو خری شده است. کافی است سری به بازار دست‌فروشی‌ها بزنی. در این بازار استادان دانشگاه، محققان، متخصص‌ها و مهندسان و دیگران اجناس خانه، لباس و حتی وسایل کار خود را برای نان و خوراک به فروش می‌رسانند. بدبختی بزرگ این آدم‌های فرهیخته این است که نمی‌دانند با کی طرف هستند. دکتر صفوی که همیشه مسلح به شعر بود از حافظ بیتی برایم نوشته بود:

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

 

صفوی در ادامه می‌گوید در این جنگ داخلی شما با توده‌های محروم و مسلح که وجودشان لبریز از نفرت و خشونت و عقده‌های تاریخی است، طرف هستید که اصلاً حرف حالی‌شان نیست. می‌دانی چه می‌گویم، امنیت نیست. از پلیس و ارتش خبری نیست. ساکنان هر ناحیه خودشان از سر اجبار نهادهای دفاع از خود در محله‌ها درست کردند. تو این آخر عمری من زوار دررفته هم دو بار کشیک دادم.

 

در این روزها در کشور سوئد پناهنده بودم. واقعاً برای دکتر صفوی و دیگران که سال‌ها در زندان‌ها و اردوگاه‌ها زجر و شکنجه شده بودند ناراحت می‌شدم. در همین روز‌ها بود که من دو بسته پوشاک بچه برای دخترم خریدم. همسرم از من پرسیدم: پولش چقدر شد؟ وقتی قیمت خرید را گفتم او پس از اندکی حساب و کتاب و تبدیل کردن پول روبل و کرون در ذهن خود به خنده افتاد و گفت: قیمت این دو بسته پوشاک برابر با حقوق والودیا است. والودیا افسر سرخ و همسایه طبقه پایین ما بود. همسرش لوبا با همسرم رفیق بود.

 

شاید الان به نظر خنده‌دار باشد اما این‌ها واقعیت آن دوران هستند. مردم شب هنگام خوابیدند، صبح که از خواب بیدار شدند از اخبار شنیدند کشورشان یعنی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به ۱۵ کشور بزرگ و کوچک تبدیل شده است.

همسرم حسابی شوکه شده بود، می‌گفت: این دیگر غیرممکن و عجیب است. آخر چگونه باور کنم شب بخوابم و صبح باخبر شوم که پس از این اعضای خانواده من در چهار کشور جداگانه یعنی در روسیه، ازبکستان، تاجیکستان و قزاقستان زندگی کنند. بعد با نگرانی و ناباوری به خنده می‌افتاد. تازه این اول ماجرا بود.

 

اما بامزه‌تر از آن واکنش دبیر اول‌های حزب کمونیست ازبکستان، تاجیکستان، ترکمنستان، قزاقستان، همراه با سران دستگاه‌های دولتی این جمهوری‌ها به این تصمیم رئیس‌جمهور عوام‌فریب و الکلی و ناقابل روسیه یعنی بوریس یلتسین بود که چرا شما ما را به امان خدا رها کردید!

در آن دوران قدرت اصلی در جمهوری شوروی، در دست دبیر اول‌های حزب کمونیست بود ولی همه این دبیر اول‌ها تابع و سرسپرده محض دبیر اول حزب کمونیست شوروی بودند. مسکو در انتخاب دبیر اول‌های جمهوری شوروی برای حفظ ظاهر هیچ وقت یک روس را انتخاب نمی‌کرد. دبیر اول‌ها در گرجستان باید گرجی و در ارمنستان، ارمنی و بقیه جمهوری‌ها نیز بدین منوال بود. این یک رویه نانوشته و ثابت برای مسکو بود. اما مسکو یک دبیر دوم و سوم روس‌تبار پشت سر این دبیر اول‌ها می‌گذاشت که مواظب آنان باشند. البته خود دبیر اول‌های حزب کمونیست جمهوری‌ها به تجربه از این سیستم کار مسکو آگاه بودند.

 

در واقع مسکو به مردمان این جمهوری‌ها می‌خواست این را وانمود کند که حکومت در این جمهوری‌ها از آن خودتان است.

 

باری، در آن روزها دبیر اول جمهوری‌های آسیای میانه نیز همان صبح باخبر شدند که کشور شوروی به ۱۵ جمهوری مستقل تبدیل می‌شود. این دبیر اول‌ها به سبب از دست دادن حامی خود حسابی شوکه و دست‌پاچه شده بودند و با ترس و نگرانی رسماً خطاب به مسکو اعلام می‌کردند: چرا در چنین اوضاع و شرایطی ما را رها کردید. منظورشان این بود که حالا ما چه خاکی بر سرمان بریزیم. با گذشت اندک زمانی این آقایان به خود آمدند و به این نتیجه رسیدند خب چه ایرادی دارد که ارباب بالا سر ما نباشد. در واقع ترسشان بی‌جا بود برای اینکه طی حکومت هفتاد ساله کمونیست‌ها هیچ اپوزیسیون، حزب و سازمان متشکلی نبود که تهدیدی برای قدرت مطلقه آنان باشد.

حالا سی سال است همان آقایان و یا جانشین‌های آنان با بی‌شرمی جشن استقلال و رهایی از دست روس‌ها را برگزار می‌کنند و همانند رهبران استقلال‌طلب و مبارز خودنمایی می‌کنند.

 

در آن روزهای فروپاشی روسیه گرفتار‌های خود را داشت. اندک اندک پای ایران، ترکیه، افغانستان، اسرائیل و جریان‌های وهابی به قفقاز و آسیای میانه باز شد. افغانستان مسیر جدید و شاهراه بزرگ مواد مخدر به سمت روسیه و غرب پیدا کرده بود.

مجاهدین افغان در جنگ ارمنستان و آذربایجان به طرفداری از آذربایجان علیه ارمنستان جنگیدند. رد پای وهابی‌ها در چچن و داغستان در حد کمک مالی و ترویج افکارشان بود. اما رقابت اصلی در قفقاز و آسیای میانه که سابقه تاریخی هم دارد بین ترکیه و ایران بود.

 

فروپاشی شوروی درست در زمان رفسنجانی بود که می‌خواست دوباره همان رشد سرمایه‌داری را شروع کند اما این کار با ایدئولوژی موجود و با اقتصاد غیرشفاف جور در نمی‌آمد که درهم نیامد. اما فرق ترکیه با ایران در این بود که در ترکیه سرمایه‌داری مدرن و مستقل و جدا از دولت به رشد خود ادامه داد. همین بخش خصوصی ترکیه به طرف قفقاز و از بالا سر ایران به سمت کشورهای آسیای میانه سرازیر شد و با حرکت اقتصادی و ایجاد مدارس مدرن جای پای محکمی برای خود ایجاد کرد.

اما مسئولان ایران به جای تکیه بر مشترکات تاریخی و فرهنگی، به جای اینکه با دید اقتصادی مدرن مسلح شوند با تبلیغات مذهبی روانه قفقاز و آسیای میانه شدند.

 

اما دلیل تشریف‌فرمایی اسرائیل به آسیای میانه هم شنیدنی است. در آسیای میانه دو تیپ یهودی زندگی می‌کردند. تیپ اول یهودی‌های بخارایی نامیده می‌شدند. قیافه‌شان شبیه سامی‌ها و عرب‌ها و تا حدی پوست گندمی هستند.

دومی یهودی‌هایی هستند که قیافهٔ اروپایی دارند. اولین کار اسرائیل در جمهوری‌های آسیای میانه این بود که بی‌سروصدا با کمک یهودیان شناخته شده مرکز و ستادی برای انتقال یهودیان آسیای میانه به اسرائیل تشکیل دهد.

البته انتقال یهودیان در جمهوری‌های اروپایی شوروی مخفی نبود. پس از فروپاشی شوروی نزدیک به یک میلیون نفر یهودی از روسیه به اسرائیل رفتند. این یهودیان مهاجر شوروی بسیار بدتر و افراطی‌تر از یهودیان مهاجر اروپایی علیه فلسطینی‌ها از آب در آمدند. اغلب آنان در مناطق اشغال شده اسکان داده می‌شدند.

حالا دیگر به آنان این امر مشتبه شده است که فلسطینی هیچ حق و حقوقی در این آب و خاک ندارند. یک یهودی به من می‌گفت: گاهی در پارلمان اسرائیل که بحث و دعوا سر می‌گیرد یهودیان روسیه به زبان روسی به همدیگر فحش می‌دهند.

 

به هرحال اسرائیلی‌ها با سازماندهی و برگشت به سرزمین موعود توانستند یهودی‌ها را در آسیای میانه پیدا کنند و به اسرائیل کوچ دهند.

در این میان دو نفر از توده‌‌ای‌ها که همسرانشان یهودی بودند از سر ناچاری به اسرائیل رفتند. هر دو آن‌ها فوت کردند. یکی از آنان جریان رفتن خود به اسرائیل را چنین به من شرح داد: روزی دوست یهودی من به قصد خداحافظی گفت: ما به زودی به اسرائیل می‌رویم. پس از آنکه از او جدا شدم به یاد همسر یهودی خودم افتادم که ۲۵ سال پیش در جوانی فوت کرده بود. تنها دخترم از او است که تو او را می‌شناسی. به این فکر افتادم حالا ضرری ندارد که دخترم برای رفتن به اسرائیل پرس‌و‌جو کند.

شناسنامه همسرم را به دخترم دادم. خیلی شرایط بدی داشتیم، دخترم طلاق گرفته بود. از همه طرف به من و دخترم و تنها نوه‌‌ام فشار می‌آمد. سرانجام روزی دخترم شاد و راضی به خانه برگشت و گفت: باباجان، با رفتن ما به اسرائیل موافقت شد. در شوروی اگر کسی یهودی بود در شناسنامه‌‌اش قید می‌شد. دخترم اضافه کرد: شناسنامه مادر را به آقای اسرائیلی نشان دادم. او نگاهی به شناسنامه انداخت. با توجه به صورتش احساس کردم که او حرفم را قبول کرده است. به او گفتم: دو ساله بودم مادرم را از دست دادم. یک دختر دارم. آن آقای اسرائیلی جواب داد: چون مادر شما یهودی بود در رگ‌های شما هم خون یهودی جاری است. در دین یهودی، یهودی بودن از طرف خون مادری به ارث می‌رسد.

 

در واقع من مسلمان یا مسیحی نمی‌توانم یهودی بشوم. به همین سبب است که یهودی‌ها برای گرویدن کسان دیگر به کیش خود بر خلاف دین اسلام و مسیحیت به دین یهودی دعوت نمی‌کنند. البته این حرفشان درست نیست، یهودی‌ها از یک نژاد خاص و خالص نیستند. بسیاری از یهودی‌های اروپایی از اول تبار یهودی نداشتند آنان بعد‌ها به یهودیت گرویدند. خلاصه کلام آن آقای اسرائیلی به دخترم این بود، شما با دختر کوچولوی خود می‌توانی به اسرائیل بروی و پدرت هم به خاطر شما و نوه‌‌اش می‌تواند با شما همراه شود. آخرین بار ۱۵ سال پیش من این آقای توده‌‌ای را به همراه نوه‌‌اش که دیگر خانم جوانی شده بود، دیدم. این خانم خدمت سربازی‌‌اش را تمام کرده بود و قصد آن داشت وارد ارتش شود. این خانم چنان با نفرت از فلسطینی‌ها حرف می‌زد که انگار اجدادش از زمان حضرت موسی در کرانه باختری زندگی کرده است. او با شستشوی مغزی تربیت شده بود و قادر به درک این موضوع نبود که بفهمد، دولت اسرائیل چگونه با نگاه نژادپرستی ترکیب جمعیتی را به نفع خود تغییر می‌دهد.

 

باری، من و همسرم که تازه از دست نظام شوروی خلاص شده بودیم با فروپاشی شوروی گرفتاری جدیدی برای ما ایجاد شد. یک خواهرش با دو دختر و پسر و شوهرش در تاجیکستان زندگی می‌کرد، به سبب جنگ داخلی یک و نیم سال بود که امکان فرار به هیچ کجا نداشتند. خواهر دیگرش با چهار پسر در قزاقستان بسر می‌بردند. خواهر دیگرش در پتروگراد و پدر و مادرش در ازبکستان زندگی می‌کردند. هر کدام از آنان در یک شب همچون جوجه‌های مادر مرده پخش و پلا شده بودند. وضعیت مالی ما خوب نبود. با این همه هر آنچه در توان داشتیم در اختیارشان قرار می‌دادیم. همه آنان بخصوص بچه‌ها از گرسنگی رنج می‌بردند.

 

دخترم که یک بار با مادرش به قزاقستان رفته بود، شوکه شده بود. از آن تاریخ به بعد او به فقر شدیداً حساسیت پیدا کرد. او هشت سالش بود، به من می‌گفت: بابا، وقتی در یخچال خاله را باز کردم دیدم کاملاً خالی بود، هیچی نبود. همین که سر سفره غذا گذاشته می‌شد تا من تکانی به خود بدهم پسرخاله‌ها در یک چشم به هم زدن غذا را تمام می‌کردند. پسر خاله‌ها به دخترم منیژه گفته بودند بیشتر از یک سال است که ما شب‌ها زود می‌خوابیم تا از گرسنگی عذاب نکشیم. ما با آمدن خاله از سوئد خیلی خوشحال می‌شویم. همسایه خاله‌‌اش که خانم چیچن بود به خطر مرگ برادرش شیون می‌کرد. آن خانم شرح می‌داد برادرم سر مزرعه کار می‌کرد. از بی‌لباسی نیم‌تنه ارتش سرخ را به تن کرده بود. خلبان هلکوپتر فکر کرده بود او یک جنگجوی چچنی است. از همان بالا با رگبار مسلسل برادرم را کشت.

 

وقتی دخترم با مادرش به سوئد برگشت خانم معلم‌‌اش او را به پای تخته سیاه خواند تا صحبت کند. این یک رویه آموزشی در سوئد است که دانش‌آموزان بتوانند با اعتماد به نفس نظر خود را به طور آزاد برای جمع بیان کند. دخترم در عالم بچگی رو به خانم معلم و بچه‌ها کرد و گفت: شما چه می‌دانید گرسنگی چیست؟ من می‌دانم گرسنگی چیست. دخترم دیده‌ها و شنیده‌های خود را با احساس پاک بچگی شرح می‌دهد تا جایی که اشک هم‌کلاسی‌های خود و خانم معلم‌‌اش را درمی آورد.

 

در این هنگامه فروپاشی گرفتار‌های عذاب‌آور ایرانی‌های اردوگاه‌کشیده مرا منقلب می‌کرد. توان کمک به همه آنان را نداشتم. بیچاره غلام و میرزا آقا در این هنگامه فروپاشی درگذشتند.

دکتر صفوی و دیگر آشنایان دور و نزدیک در تاجیکستان گیر کرده بودند. آن بخش از اعضای فرقه دمکرات در روستاهای قزاقستان به زمین و زمان فحش می‌دادند. یکی از آن‌ها نیز پدرزنم اسماعیل بود که بیش از ۱۸ سال در زندان‌ها و اردوگاه‌ها رنج و گرسنگی کشیده بود. اسماعیل با انگیزه سیاسی به شوروی نیامده بود. او به خیال برگرداندن برادرش به ایران گیر افتاده بود. او در مشکان خراسان زن و بچه داشت.

اسماعیل در آستانه فروپاشی کاملاً پیر شده بود و با دیدن اوضاع می‌گفت: دیگر در این آخر عمری طاقتش را ندارم. او واقعاً هم طاقت نیاورد و مرد. آخرین باری که او از اردوگاه‌های سیبری آزاد شده بود، اجازه داشت کار کند تا پولی جمع کند. او یک کت و شلوار نو خرید و با خودش عهد کرد هر وقت اجازه رفتن به ایران داشته باشد با این کت و شلوار نو به ایران برود. سی سالی بود که کت و شلوارش در کمد بود. او فقط در کمد را باز می‌کرد به کت و شلوار نگاه می‌کرد و طی این همه سال به عهد و پیمانش وفادار ماند، هیچ وقت این کت و شلوار را نپوشید.

 

وقتی همسرم پس از مراسم خاکسپاری پدرش به سوئد برگشت به من گفت: در این روزهای سیاه بچه‌ها و زن‌ها بیشتر در رنج عذابند. وقتی پس از خاکسپاری پدر به خانه برگشتیم و با کت و شلوار پدرم مواجه شدم دیگر دیوانه شدم. با دیدن کت و شلوار چند روز با خواهرانم اشک ریختیم. از همان نوجوانی من شاهد آن بودم که پدرم در خلوت در کمد را باز می‌کرد و با حسرت به کت و شلوارش نگاه می‌کرد.

 

هر چه ما می‌گفتیم پدر جان، خودت را اذیت نکن به تو اجازه مسافرت به ایران را نمی‌دهند. اما پدرم تا واپسین مرگ تسلیم خواسته ما نشد. چه می‌دانم شاید با آن کت و شلوار راز و نیازی داشت. شاید آن کت و شلوار به او امید و آرامش می‌داد. همسرم گفت: می‌دانی چه شد؟ آخر سر ما خواهرها تصمیم گرفتیم کت و شلوار را پیش خواهر بزرگم به امانت نگه داریم.

 

آری

تمام داستان انقلاب اکتبر را می‌توان در دو پرده به نمایش در آورد:

پرده اول - پیروزی انقلاب اکتبر تا زمان فروپاشی شوروی

پرده دوم - فروپاشی شوروی که هنوز ادامه دارد

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها