برای عارف قزوینی که در آتش بیداد رضاخانی سوخت
برای عارف قزوینی که در آتش بیداد رضاخانی سوخت
محمد حکیمپور
روزنامهنگار
عارف قزوینی از پیشاهنگان آزادی و مشروطیت بود. در اعتلای انقلاب مشروطیت با اشعار و سخنرانیهای توفنده خود سهمی قابل توجه داشت. او شاعر آزادی لقب گرفته بود. شعر
از خون جوانان وطن لاله دمیده
چکامهٔ او برای جوانانی بود که در پی انقلاب مشروطیت، قربانی استبدادی تازهنفستر شده بودند. عارف با اینکه دل بیدار و بصیری داشت، لیکن فضای آکنده از هرج و مرج پسا انقلاب، عارف را نیز مانند بسیاری از منورالفکران آن دوره به همراهی با چکمهپوشانی به ریاست رضاخان میرپنج متقاعد کرد تا بلکه بتوانند در پرتو امنیت حاصل از نیروی نظامی، اهداف انقلاب را بهتر تعقیب کنند، اما این خود خیالی خام بیش نبود!
آن نیروی چکمه پوش اکنون خود بنیاد یک دیکتاتوری تمام عیار شده و تمام دستاوردهای انقلاب را هم بلعیده بود تا بدین اندازه که حتی روشنفکران همراه را نیز یارای اعتراض و عرض اندامی باقی نمانده بود. دیکتاتوری رضاخانی همهٔ آمال آنان را نابود کرده بود. تمام کشور به یک «گورستان» خاموش تبدیل شده بود. روشنفکران یا اعدام، یا زندانی و یا خانهنشین شده بودند.
ماشین استبداد حتی به روشنفکرانی که با سادهدلی و خوشخیالی و به نیت اصلاح امور، در مجلس مشروطه، راه را برای سیطره رضاخان پهلوی بر کشور هموار کرده بودند، رحم نکرد و همه را زیر گرفت. از ملکالشعرا بهار بگیرید تا بیایید عارف قزوینی، و از فرخی یزدی بگیرید تا بیایید به میرزاده عشقی.
عارف قزوینی، آن شاعر روحانی سبیل تابداده با صورت بی ریش و محاسنش و البته دل بیدار و ذهن وقاد و اندیشه نقاد و جان گرمش یکی از قربانیان استبداد جدید بود که نهایتاً دچار زمهریر زمستانی رضاخانی شد.
رضاخان که بساط استبدادش را تحکیم کرد، و تمام ارکان مشروطیت را به نوعی نابود کرد و یا به حاشیه راند، روزنامهها را با فرمان ملوکانه، توقیف ساخت، مجلس را هیچکاره کرد و بعد هم با مهندسی انتخاباتش، مجلسی «فرمایشی» و «بلهقربانگو» و «مطیع» روی کار آورد، دیگر به شاعران و نویسندگان و روزنامهنویسان و روشنفکران همراه نیز حاجتی نداشت، لذا همهٔ آنان را به نوعی قلع و قمع کرد و البته عارف را هم تبعید همدانش کرد تا در بیغولهای، همدم سگی آوارهتر از خودش باشد تا بلکه حکایتش آئینه عبرتی برای اندک معترضانی بوده باشد که هنوز در اطراف و اکناف کشور گوشی خوابانده بودند برای اعتراض و دیکتاتور، بیمناک اعتراض و عرضاندام آنان بود!
رضاخان مردی به شدت قسّیالقلب و کینهورز بود. کینهای شتری از منتقدان خودش داشت و عارف نیز البته اکنون که دیده بود همه میراث مشروطیت - که آن همه برای حصول آنها مجاهدت کرده بود - یکجا در معرض نابودی قرار گرفته است، منتقد او شده بود.
زبان هم در کام نمیگرفت و لذا دیکتاتور در سفر همدانش عامدانه تدبیر چنان چید که بر عارف گذر کند تا بلکه فرصتی دوباره برای تجدید تحقیر او بیابد! بر عارف که گذشت، پرسید عدالت روزگار را درباره خود چگونه یافته است؟!
عارف پاسخ داد: کرم روزگار از عدالت آن در مورد من بیشتر است، زیرا برای من، همدمی در بیغولهام برگزیده است که هم مهربان است و هم باوفا که هرگز چنین همدمی در تمام خرابههای قدرت، برای سلاطین یافت نشود که ساکنین آن دیوانهگانیزبوناند بر گرد جسدی متحرک!
رضا خان که ضربتی به شاعر و نویسنده آزادی زده بود و به جای این حرفها، انتظار شکوه و عجز و لابه از عارف را داشت، با این پاسخ کوبنده شاعر دلیر، سخت در جای خوب میخکوب شد، احساس حقارت به شدت تمام، در تمام رگهای گردنش دویده بود، لذا دستور داد به تقاص این زبان تند، بیشتر بر او سخت گیرند.
یک ماه بعد، روح بیقرار عارف در اوج تنهایی و آوارگی و مسکنت و در غربت وطنش، از کالبد رنجورش پر کشید و شگفتا که سه روز بعد از این حادثه، تنها همدم مهربان و باوفایش را نیز در آن بیغوله مرده یافتند! سگ باوفا که عارف در یک چلهٔ زمستان، از سرما به او پناه و غذا داده بود و او را همدم خویش ساخته بود، جانش چنان به عارف بسته بود که از غصه عارف، دق کرده بود و تمام شده بود!
ارسال نظر