شرط امکان ذهن غیر نقاد
چطور ممکن است تمامی یا عمدهی اعمال، افکار و اقوال یک شخص برای شخصی دیگر حجت باشد؟ چطور ممکن است یک شخص وظیفهی خود را تبلیغِ آرا و اندیشههای یک شخص دیگر بداند بیآنکه لحظهای بایستد و آن آرا را به نقد اساسی بسپرد؟
سید مسعود حسینی
بهگمانام هر کسی در هر مقطع از زندگی فکریاش با پرسشهای، میشود گفت، لاینحلی روبهروست. البته هم خود پرسشها و هم اهمیتشان به مرور زمان تغییر میکنند.
یکی از پرسشهایی که نمیتوانم جوابی قانعکننده برای آن بیابم از این قرار است: چطور ممکن است یک انسان طابقالنعل بالنعل...
[طابق النعل بالنعل. ب ِ قُن ْ ن َ ل ِ بِن ْ ن َ. (ع ق مرکب / جمله ٔ فعلیه ) به معنی مطابق کننده ٔ کفش بر کفش. یعنی قدم نهنده بر قدم پیشروندگان. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (بفتح باء موحدة و فتح قاف و ضم ّ لام در کلمه ٔ نعل اول) به معنی آنکه مطابق آمد کفش با کفش. و به این معنی در جائی استعمال کنند که این چیز با آن چیز مطابق آید. _دهخدا]
...پیرو شخص دیگری شود. به عبارت دیگر، چطور ممکن است تمامی یا عمدهی اعمال، افکار و اقوال یک شخص برای شخصی دیگر حجت باشد؟ چطور ممکن است یک شخص وظیفهی خود را تبلیغِ آرا و اندیشههای یک شخص دیگر بداند بیآنکه لحظهای بایستد و آن آرا را به نقد اساسی بسپرد؟
علیالخصوص، چگونه ممکن است شخصی با نظر به منافعِ (اقتصادی و اجتماعی و غیرهی) خویش، مبلغ و مدافع یک ایدئولوژی شود و خوداندیشی و استقلال اندیشهاش را به پشیزی (یا حتی به بهایی خوب _ فرقی نمیکند) بفروشد؟
از همه هولناکتر، چگونه ممکن است بدانیم که فلان تفکر و رویهی فکری از اساس بر بنیاد غلطی استوار است، ولی، با این حال، به موجب منافع شخصی یا چیزی شبیه به آن، نهتنها دم برنیاوریم، بلکه مبلغ و مدافع آن تفکر و رویه هم شویم؟
[شاید دم برنیاوردن را آسانتر بتوان فهمید تا مبلغ و مدافع شدن را!]
اما پرسش اصلیام این است:
تا کی قرار است طابقالنعل بالنعل پیرو ایدهها و، بدتر از آن، پیرو اشخاص باشیم و راه نقد آن ایدهها و آن اشخاص را مسدود بدانیم و اصلا نیازی به آن نقد احساس نکنیم؟
فهمیدنِ شرطِ امکانِ یک ذهنِ غیرنقاد و صرفا "پیرو" و، بهاصطلاح، دُگم، یا همان جزمی، یک مسئلهی لاینحل است، با وجود اینکه مصادیقاش را با وفوری مشمئزکننده، هر روز در گوشه و کنار و حتی در کانون و مرکز شاهدیم.
پرسش ساده است: چگونه پیرو میشویم و پیرو بودن را پاس میداریم؟
چگونه به کذب یک ایدئولوژی، فلسفه، رویهی اجتماعی-سیاسی، پی میبریم ولی کماکان دم برنمیآوریم یا حتی مبلغ و مدافع آن میشویم؟
جور دیگر:
چگونه انسانهایی فاقد اصل و اصول میشویم؟
چگونه در تفکر و عمل بر اساس هیچ اصل خاصی عمل نمیکنیم، جز سود و منفعت شخصیِ (اغلب حتی کوتاهمدت) یا چیزی شبیه به آن؟
چگونه همه پیرو اپیکور (یعنی صرفاً پیرو میل و لذت از هر نوعاش) میشویم و هستیم، اما پیوسته دم از اخلاق کانتی میزنیم؟
بله، به وفور مشاهده میکنیم که چنین چیزی به راحتی رخ میدهد. اما شرط امکانش چیست؟ چگونه ممکن میشود؟
(نظر شما چیست؟)
ارسال نظر