تربت کربلا یک بیمار سرطانی را شفا داد! + عکس
حاج محمد از سال ۱۳۶۹ کاروانهای زیادی به سفر عتبات عالیات برده؛ بنابراین چهرهاش برای آنهایی که…
«کاش همه اشتباههای ما توی زندگی مثل این اشتباه من باشد. برای من که شد زندگی در وقت اضافه! خدا فرصت دوباره زندگی کردن به من داد پس باید حسابی بندگی کنم.» محمد سعادتخواه اینها را میگوید.
مردی 62 ساله که از عنایت اهلبیت(ع) به او؛ شفا گرفتن خود میگوید: «برای این ادعا، مدارک پزشکی لازم را هم دارم. البته خوب که نگاه کنی، میبینی همه ما نمکگیر و عنایت شده خاندان عصمت و طهارت(ع) هستیم. شفا گرفتن که فقط بلند شدن فلج مادرزاد از روی ویلچر، عنایت به مبتلا به سرطانی بدخیم نیست. خیلی از ما توسل میکنیم و میخواهیم کمک کنند تا فلان اخلاق و رفتار بد را کنار بگذاریم و میشود. این خودش شفای روح است. اینها را گفتم که بگویم کیست که نمکگیر امام حسین(ع) و محبت آقا نشده باشد؟! ادعای کشف و کرامات هم در کار نیست، فقط وظیفه خودم میدانم که بگویم ارباب لطفی به من کرده و میخواهم ماجرای این محبت را برای دیگران تعریف کنم. محرم، هم مجال عزاداری است هم وفاداری و معرفت.»
به خانه کوچک سعادتخواه می روم و ساعاتی مهمان خانوادهای هستم که چند ماه زندگیشان با التهاب سرطان «مِری» بدخیم پدر خانواده گذشت. امید به زنده ماندن پدر خانواده کم بود؛ دکتر ته خودکار را نشان داده و گفته بود: «مری شما فقط همین قدر سالم است، الباقی را توده بدخیم سرطان پوشانده. اول باید شیمیدرمانی کنیم. بعد پرتودرمانی. وقتی توده کنترل و کوچک شد، شاید بتوانیم جراحی کنیم.» این جملهها بیشباهت به دعوت به جدال نبود. سعادتخواه باید هر طور شده زندگیاش را از چنگ سرطان بیرون میکشید، البته اگر دیر نشده بود...
مهلتم کم میشد؛ عشقم زیاد
حرفها با حاج محمد با مرور یک شعر شروع میشود؛ ما زِ یاران چشم یاری داشتیم... مصرع دوم را تعمداً گرو نگه میدارم برای پرسیدن یک سؤال و میپرسم به قول خودش «نوکر خانهزاد» امام حسین(ع) است و تا خودش را شناخته با پدر و مادر پای این منبر و توی آن مجلس روضه زانوی ادب زده. وقتی خبر سرطان را شنیده و دکتر گفته که تلاشش را میکند اما امیدواریای هم نداده بود، شیطان به دلش چنگ نزده و دلگیرش نکرده بود که: خود غلط بود آنچه میپنداشتیم و مگر یکعمر برای اباعبدالله(ع) مجالس عزا بپا نکرده ام؛ این بود مزد عاشقی؟!
حاج محمد که از سال 1369 از همکاران غیررسمی سازمان حج و زیارت است و کاروانهای زیادی به سفر عتبات عالیات برده. بنابراین چهرهاش برای آنهایی که زیاد به این سفر مشرف میشوند، آشناست. لبخند میزند و میگوید: «سؤال خوبی است. ما خادمیم و خدمت با منّت و توقع یکجا جمع نمیشود. با خودم گفتم، لابد اینطور صلاح دیدهاند. ازیکطرف میدیدم فرصتم برای زندگی مثل قسمت بالایی ساعت شنی، هی کم و کمتر میشود از یک طرف امیدم به شفاعت ایشان بیشتر میشد. این بزرگترین مرحمتی ارباب به من و نقطه روشنای این دردِ سیاه بود.»
تماس اشتباه، مسیر درست
یک تماس اشتباه تلفنی، آنهم در بدترین و ملتهبترین ساعتهای عمرش، حاج محمد را نجات میدهد. ماجرا را طوری روایت میکند که انگار همین دیروز بوده: «چند روزی غذا میخوردم در گلویم گیر میکرد. راحت پایین نمیرفت و بلع غذا با سرفه، فشار و درد همراه بود. قبل از آن هیچ مشکلی نداشتم. رفتم دکتر که مرا برای آزمایش فرستاد. وقتی عکسها را دید، جا خورد. صدایم کرد. فضایی بهاندازه ته خودکار روی عکس نشانم داد و گفت: فقط همینقدر سالم است بقیه را سرطان پوشانده. سرطان مری نادر است و احتمال خوب شدن آن با پیش روی ای که بیماری من داشت، تقریباً محال بود. بااینحال گفت باید شیمیدرمانی، پرتودرمانی و در صورت خوب پیش رفتنِ سیر درمان، جراحی کنم. گفت خیلی دیر شده و حالا بهتر از یک ساعت بعد است و هرچه زودتر باید درمان را شروع کرد. توی نسخه داروهای شیمیدرمانی را نوشت و داد دستم. شماره تلفن همراهش را هم گفت و در قسمت «دال» دفترچه تلفن همراه ذخیره کردم. گفت: هر وقت داروها را خریدی با من تماس بگیر تا بگویم کِی باید بیایی کدام بیمارستان؟»
موقع مراجعه به دکتر، «مهری حکمی» همسر سعادتخواه همراهش بوده است. حاج محمد از پیشنهاد همسرش در آن لحظات میگوید: «همسرم که از ارادت من به امام حسین(ع) اطلاع داشت، گفت: حاجی نمیخواهد شیمیدرمانی کنی! همین فردا میرویم کربلا و شفایت را از آقا میخواهیم. من اما موافقت نکردم. گفتم که ما شیعه امام علی(ع) هستیم. حضرت وقتی ضربت خوردند به فرزندانشان گفتند که طبیب خبر کنند. پس ما، هم دستور دکتر را انجام میدهیم هم از همینجا به سیدالشهدا(ع) متوسل میشویم. قبول کردن این حرفها برای همسرم سخت بود اما هر طور بود راضی شد. داروها را گرفتم و همان وقت با دکتر تماس گرفتم.»
دوای تو پیش من است!
دیدنی میشود، چهره اعضای خانواده سعادتخواه وقتی حرفها به اینجا میرسد. اشک تو چشمانشان حلقه میزند و دقیق گوش میکنند. انگار این روایتِ هزار بار شنیده را هنوز هم برای بارِ اول است که میشنوند؛ حق دارند شیرینی شفا بین تلخی بیماری می چسبد: «ساعتهای سختی را میگذراندم. به خیال خودم در قسمت دال و با شماره دکتر تماس گرفته بودم. همینکه گفت: الو، بفرمایید! مهلت ندادم؛ شروع کردم به حرف زدن و گفتم آقای دکتر داروها را خریدم. فردا باید بیایم کدام بیمارستان برای شیمیدرمانی؟ که یکهو صدایی آشنا؛ یکی از دوستانم گفت: «حاجی چی میگی؟! کدوم دکتر، کدوم شیمیدرمانی؟ درست حرف بزن ببینم چه شده؟»
اصلاً حوصله نداشتم و گفتم که باید قطع کنم اما اصرار کرد: «داروی تو دست من است، جای دیگری نرو!» کنجکاو شدم بدانم منظورش چیست؟ گفت: «تازه از کربلا آمدهام. متولیان حرم، تربت ناب مزار سیدالشهدا(ع) را به عده معدودی دادند. من هم برای یک نفر که بیمار داشت و اتفاقاً یکی، دو کوچه پایینتر از خانه شما زندگی میکند، آوردهام اما ظاهراً نیستند، رفتهاند مسافرت. تو اشتباه تماس نگرفتی. حِکمت داشت و این تربت روزی توست.»
تربت، وضو و روضه
«محمدجواد سعادتخواه» پسر خانواده که مثل برادرش «محمد سجاد» معمم است، جزئیات بیشتری از آن روز به یاد دارد و میگوید: «من سریع موتور را روشن کردم و باعجله خودم را به دوست پدرم رساندم. تربت ناب و خاص مزار سیدالشهدا(ع) بود و میزانش خیلی خیلی کم. توی یک بسته خیلی خیلی کوچک لای یک نایلون بود. برای اینکه گمش نکنم تربت را بین لبهایم گرفتم و باعجله به خانه آمدم. همه گریه میکردند. با وضو، حمد و روضه پدرم تربت را به نیت شفا خورد.» دوباره حاج محمد رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «همینکه به تربت تبرک و به آقا توسل کردم، دلم آرام گرفت. آرامش عجیبی بود؛ مثل آب روی آتش. به همسرم گفتم: خانم! من شفایم را از آقا گرفتم. حالا چه خوب بشوم چه نه! مهم قلبم بود که آرام شد. فردا هم میرویم برای شیمیدرمانی.»
گفتم آقاجان که...
شیمیدرمانی فرآیند درمانی پر ملاحظه و سختی است. علاوه بر مراقبت دارویی بیمار به بو، رنگ و طعمها حساس و پرخاشگر میشود. به تعبیر سعادتخواه درد از موی سر میآید و از نوک پا خارج میشود؛ تمام بدن بیمار زیر بارِ درد له میشود. از مراحل شیمیدرمانی میگوید: «بعد از ورشکستگی شدید مالی که همان وقت ها داشتم به هر زحمتی بود یکخانه قدیمی حیاط دار خریدیم. دکتر تأکید کرد، هیچ بویی نباید به مشامم بخورد. گوشه حیاط برایم اتاق مهیا کردند و تختم را بردند آنجا. مدام آرامبخش دریافت میکردم اما یکشب انگار آرامبخش هم اثرش را ازدستداده بود. درد انقدر زیاد بود که دلم میخواست داد بزنم اما ترسیدم اهل خانه از خواب بپرند. لابهلای درد، دلم شکست رو به حرم سیدالشهدا(ع) گفتم: آقا این 20 سال، دستکم 100 بار به زیارت شما آمدهام و زائر آوردهام. خدمتی از دستم برآمده انجام دادم. بچههای گمشده در حرم را به والدینشان رساندهام، نمیگویم یکعمر اما شاید سرسوزن و یک ثانیه خدمت خالصانه کرده باشم، خودتان شفایم دهید. بین همین اشک و نجواها خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم هیچ دردی حس نمیکردم. قرار بود دکتر عکس بگیرد و روند درمان را بررسی کند. وقتی عکسها را دید چند ثانیه سکوت کرد و بهت زده گفت: «همان امام حسین(ع) که از او دَم میزدی وبا اسمش به بقیه بیمارها روحیه می دادی، شفایت داد. خبری از سرطان نیست.» اوایل چند ماه یکبار برای معاینه و مراقبت پزشکی میرفتم. آخرین بار اردیبهشت امسال بود که دکتر گفت که دیگر لازم نیست بروم.»
آتشبهجان شیعیان انداخته...
سعادتخواه مثل هر دردمند رهاشده از درد و تأثیر دیده از درمان، نسخه شفابخشش را برای بقیه تجویز میکند و میگوید: «خوردن هرگونه تربت حرام است اما فقط تربت امام حسین(ع) است که سفارش به آن شده. قدیم، وقتی خانه میساختند ذرهای تربت در آن استفاده میکردند. کسی سفر میرفت کمی تربت به نیت در پناه خدا بودن و در امان ماندن از خطر همراه میبرد. این شرافتی است که خدا به حرمت خون بهناحق ریخته شده امام حسین(ع) به این خاک داده.»
حرفهای او برای بعضی ادعایی است که باید ثابت شود و برخی هم با شبهه به آن نگاه میکنند. «ساجده سعادتخواه» دختر این خانواده سطح سه حوزه فقه و اصول خوانده و بهعنوان پژوهشگر اصول نقد فرقههای ظالّه را گذرانده است. از حرفهای پدر اینطور حمایت میکند: «منابع معتبر ما درباره شفا و شفاعت، اتفاقاً از منابع معتبر اهل سنت است. برخی بزرگان بنامشان به اهلبیت(ع) متوسل شدهاند و شفا گرفتهاند. بیشتر اختلافها حاصل تفکر وهابیهاست. همین وهابیها ما را به دلیل زیارت اهلبیت(ع) به بتپرستی محکوم میکنند اما خودشان برای بزرگان خودشان مقبره میسازند و به زیارت میروند. درباره تربت هم همین شاید کافی باشد که منابع معتبری وجود دارد که درستی گفتهها درباره مقام و شأن تربت سیدالشهدا(ع) را مستند و تأیید میکند و این ادعا مناظره پذیر است.» تربت امام حسین(ع)، تربتی اسرارآمیز و پر از حکمت، راز و سؤال است. مثل پرسش آهنگین این بیت؛ خاک سردی با خودش میآورد اما چرا؟/ خاک تو آتشبهجان شیعیان انداخته؟!
دلتنگ روضههای خانه نصیر الدوله
سعادتخواه اولین بار، سال 1369 درست زمانی که صدام روی کار بود به زیارت امام حسین(ع) رفته و زائر برده. حتی مدتی آنجا خانهای اجاره کرده بود و کاروان میبردند. خودش میگوید که سالی دستکم دو، سه بار مشرّف میشدند و هر بار 50 روز در کربلا میماند. «مهری حکمی»؛ همسرش در این مدت امور خانه را به دست میگرفت و اگر رضایت و همراهی او نبود، سعادتخواه نمیتوانست این سفرها را ترتیب دهد. برای همین و البته پرستاری و فداکاریهای شبانهروزی مهری خانم در دوره بیماریاش به او میگوید: «پرستار نجات»، «فرشتهٔ من». حکمی میگوید: «گاهی این دوری برایم سخت میشد. یکی از آشنایان بزرگوار به من میگفت: اجر تو همین بس که در همه این زیارتها سهیم هستی. گاهی وقتها هم حاجی تماس میگرفت و میگفت که حاجخانم امروز زیر ایوان طلا یا بینالحرمین یا در حرم سیدالشهدا(ع) یا... برایت دو رکعت نماز خواندم و بهجای تو زیارت کردم. این حرفها به من قدرت و انگیزه میداد.» از روزهای بیماری همسرش میگوید: «تازه آن خانه قدیمی را خریدیم. تمام طلاها و لوازم خانه را فروخته بودیم. هم باید پرستاری میکردم هم دنبال لولهکش، بنّا و معمار میرفتم برای تعمیرات. شکر خدا آن روزها گذشت و لطف خدا برای ما باقی ماند.»
حکمی از روزهای قبل از ورشکستگی میگوید، روزهایی که در خانه 250 متری و قدیمیشان در کوچه امامزاده یحیی(ع) پامنار مجالس روضه فاطمیه، محرم و صفر برگزار میکردند و روی حیاط چادر و خیمه عزا برپا بود: «هر مجلس دستکم 400 مهمان داشتیم. خانه بزرگی بود. تمام اتاقها روبه حیاط بود. بعدها متوجه شدیم جزو میراث فرهنگی است. وقتی وضع مالی حاجآقا بد شد، خانه را به میراث فرهنگی فروختیم. میگفتند خانه نصیر الدوله از وزرای احمدشاه بوده است.» از محمد سعادتخواه میپرسم دلت برای آن خانه اعیانی تنگ نشده؟ میگوید: «روزی صدبار.» خانههای قدیمی دلبستگی میآورد اما سعادتخواه میگوید: «خودِ خانه، نه! دلم برای روضههای آن خانه تنگ شده است.»
عاشقی یعنی تسلیم بیادعا
بارها وقتی با خادمان مجالس حسینی(ع) و پیر غلامان اهلبیت(ع) گفتگو کردهام از این میگویند که در زندگی هر چه خواستهاند از سید و سالار شهدا گرفتهاند. همهچیز زندگیشان را از این دستگاه به دست آوردهاند. در نگاه اول ذهن آدم میرود سراغ مال، اموال و داشتههای دنیوی این خادمان اما وقتی بیشتر میشناسیشان اتفاقاً میبینی خبری از زرقوبرق نیست. پس ماجرا چیست؟ پس تکلیف مرحمتی و هر چه دارند و ندارند از این آقاست، چه میشود؟!
این موضوع در زندگی حاج محمدسعادتخواه، پیچیدهتر هم میشود. او مالک یک آژانس هواپیمایی مسافرتی هم بوده که به دلیل سفرهای متعدد به کربلا و به تعبیر خودش «غفلت از محیط کار» خود بهعنوان یک مدیر، ورشکست شد. خانه بزرگ و دلباز و آژانس مسافرتی را فروخته تا بتواند از عهده کموکاستها و بدهیها بر بیاید و در 45 سالگی زندگی را از صفر و مستأجری شروع کرده. بعدازاین تجربه یک کارگاه پوشاک جمعوجور راه میاندازد اما دوباره متضرر و اوضاع بدتر میشود. سعادتخواه اما این را هم حکمت این دستگاه میداند: «من هر چه خواستهام از آقا گرفتهام. همیشه مدیون این خاندان و محبتشان هستم.»
حرفهایش روزهایی را مرور کرده که برای یک خرید ساده برای خانواده و تأمین اجاره خانه، آخرِ ماه انگشت محاسبه و دو، دو تا چهارتا کردن کم آورده است. از بالا به پایین افتاده و زمینخورده در کسبوکار. میپرسم، به نظر خودش این وصف با آن ادعای من هرچه دارم و ندارم از آقا دارم، جور درمیآید؟ حالا مدتی است دوباره خانه خریده و مستأجر نیست. نگاهی به خانه و زندگی جمعوجورش میاندازد؛ به چهره همسر، دختر و پسرش و میگوید: «نمک زندگی من اینها هستند. نه گچ و خاک و سیمان. نه صفرهای توی دفترچه حساب بانکی. سرمایه اصلی من هم خود آقاست و عشق او. گاهی خدا عنایت میکند، گاه امتحان. داده خودش را پس میگیرد. مسلمانی یعنی چه؟! یعنی تسلیم.»
آن سپاه و این سپاه
«من باید حواسم جمع بود و نمیگذاشتم مالم برود. حالا بیایم از دستگاه اهلبیت(ع) گله کنم که خیلی بیمعرفتی است.» سعادت خواه حرف هایش را این طور تکمیل کرده و می گوید: «اهلبیت(ع) خیلی کرمدارند اما این معنایش این نیست که عشقمان وابسته به آن باشد. در این دستگاه آنکسی برنده است که چشم به مزد و زبان به منّت ندوزد. خودشان بخواهند عنایت میکنند، نخواهند نه! قشنگی خدمت در این دستگاه به همین است. اینکه همیشه باشیم و فقط به خاطر خودشان! داستان کربلا را ببینید، یزید سرکیسه را شل کرد. وعده طلا و مقام داد. خیل عظیمی رفتند توی آن سپاه و زیر آن بیرق سیاه. 72 نفر اما چشم بستند روی همهچیز و چشمباز کردند به عشق آقا. حالا چند قرن است، مردم برای چه کسانی به سر و سینه میزنند، مجالس محرم و صفر را برگزار میکنند؟ کاش ما هم مثل آن 72 یار باشیم. همین لباس و عشق خادمیشان تنمان باشد، بس است!»
حرف لباس خدمت میشود و یاد شعری افتادهام که می گویند مدام زمزمه لب «مرشد چلویی» معروف بوده است: «دادند بپوشیم/ ندادند، نپوشیم/ ما را هوسِ پیرهن و شال و قبا نیست»
انتهای پیام/
ارسال نظر