نقد «حسین معززی‌نیا» بر «سرخپوست»

استقبال از «سرخپوست» نشان‌دهنده مشکل جدی در سینمای ماست

حسین معززی‌نیا در یادداشتی نوشت: این‌که خیلی‌ها «سرخپوست» یکی از دو سه فیلم منتخب‌شان این باشد، و حتی در نظرخواهی اخیر مجله‌ی فیلم به فهرست بهترین‌های تاریخ سینمای ایران چند نفر هم راه یابد یعنی یک مشکل اساسی در تعاریف اولیه‌ی ما وجود دارد. در سینمای ایران چه می‌گذرد و توقع‌ها در چه سطح است که فیلمی چنین معیوب می‌تواند جلب توجه کند؟

استقبال از «سرخپوست» نشان‌دهنده مشکل جدی در سینمای ماست

حسین معززی نیا در سازندگی نوشت: این عادی نیست که سرخ‌پوست به یکی از فیلم‌های تحسین‌شده‌ی جشنواره‌ی سال گذشته تبدیل شود. هر جور که حساب کنیم عادی نیست.

این‌که خیلی‌ها یکی از دو سه فیلم منتخب‌شان این باشد، و حتی در نظرخواهی اخیر مجله‌ی فیلم به فهرست بهترین‌های تاریخ سینمای ایران چند نفر هم راه یابد یعنی یک مشکل اساسی در تعاریف اولیه‌ی ما وجود دارد. در سینمای ایران چه می‌گذرد و توقع‌ها در چه سطح است که فیلمی چنین معیوب می‌تواند جلب توجه کند؟

بله، این واضح است که برای طراحی صحنه، ساخت‌وساز محیط، کارکرد رنگ‌ و نور در لوکیشن، طراحی صورت و لباس بازیگران و خیلی از دیگر جزئیات، کار شده، فکر شده و دستاوردهایی هم حاصل شده. اما خب که چه؟ چطور می‌شود در فیلمی که آشکارا قصه‌گوست و بنا دارد با تعلیق پیش برود و از گره‌افکنی، نقطه عطف و حادثه، مطابق با الگوهای سینمای کلاسیک استفاده کند، کیفیت بازی‌ها و رنگ و نور و کار دوربین را جدا از قصه ارزیابی کنیم؟ مگر داریم فیلمی از آنتونیونی تماشا می‌کنیم؟ این یک فیلم قصه‌گوست و باید بتواند قصه‌اش را درست تعریف کند تا موقعیت را باور کنیم، با شخصیت‌ها همراه شویم و آنها را بفهمیم. اما فیلم‌ساز هرچه در متقاعد کردن یک سرمایه‌گذار برای آمدن پای این پروژه و جمع کردن عوامل فنی ماهر و ستاره‌های تماشاگرپسند مهارت به خرج داده، کاری را که باید روی کاغذ انجام می‌داده با همان غلط‌هایی به نتیجه رسانده که دفعه‌ی قبل، موقع نوشتن فیلمنامه‌ی ملبورن مرتکبش شده بود.

سرخ‌پوست مطابق معمول بسیاری از فیلم‌های سال‌های اخیر سینمای ایران ایده‌ی خوبی دارد، با همان شروع می‌کند و در یک سوم ابتدایی بسیار امیدوارکننده به نظر می‌‌رسد. و هم‌چون بسیاری از فیلم‌های سال‌های اخیر سینمای ایران، به‌محض تمام شدن جذابیت ایده‌ی اولیه، مشخص می‌شود فیلمنامه‌نویس آن‌قدر به همان ایده‌ اطمینان داشته که توانسته سی چهل نفر را همراه کند و حالا همگی دارند ما را مشغول می‌کنند تا نبینیم قصه‌ای باقی نمانده، فیلم دارد دور خودش می‌چرخد و با آوردن و بردن شخصیت فرعی‌های بی‌ربط، وقت تلف می‌کند. در نتیجه، نیما جاویدی مثل فیلم قبلی‌اش این‌جا هم شروع می‌کند به تقلب در روایت داستان: فیلمی که اساساً و از مبنا درباره‌ی ناپدید شدن آدمی در یک مکان است، مکانی که ده‌ها آدم سال‌هاست در آن کار می‌کنند، نقشه دارد، مشخصات ثبت‌شده‌ی دقیق و روشن دارد، هرگز حتی یک صحنه‌ی متقاعدکننده نشان ما نمی‌دهد که آدم‌های این زندان دقیقاً چه می‌کنند، کجا را می‌گردند و چطور وجب به وجب ساختمان را وارسی می‌کنند و این آدم را پیدا نمی‌کنند. باید بنا را بر این بگذاریم که خب گشته‌اند و پیدا نکرده‌اند. فیلم به شکل واضحی در کار با جغرافیا و هم‌چنین زمان (ساعت) تقلب می‌کند. هر وقت دوست دارد هر چیزی را که دلش می‌خواهد نشان ما می‌دهد. وقایع مشابه را با زمان‌بندی‌های متفاوت روایت می‌کند. به قراردادهای خودش پای‌بند نیست. چون فیلم‌ساز نمی‌داند این قصه، قصه‌ی زمان است و مکان. لوکیشن هم بیشتر با این نگاه طراحی شده که بشود پروژکتورها را جای مناسب گذاشت، دوربین را حرکت داد و پلان‌های درست گرفت، نه این‌که فضا بسازد و بخشی از درام باشد و برای ما روشن کند هر کس از کجا می‌آید و کجا می‌رود. فیلم فرار از زندان قواعد خودش را دارد. از حفره‌ی ژاک بکر تا رستگاری در شاوشنک دارابونت همه‌شان وقت صرف این می‌کنند که جغرافیا بسازند و ما را متقاعد کنند هر کس دارد چه می‌کند، دنبال چه می‌گردد و نقشه چیست. سرخ‌پوست البته در یک سوم پایانی و در نحوه‌ی کارگردانی سکانس‌های تعقیب و گریز با اتومبیل نشان می‌دهد مشکلش فقط منحصر به فضاهای داخلی نیست.

شاید فیلم‌ساز معتقد است اینها چندان مهم نیست، بهانه است برای خلق پس‌زمینه‌ی داستان تا بتوانیم زودتر برسیم به شخصیت‌ها. بسیارخب، اینها را که بگذاریم کنار، آن‌وقت قرار است قصه این باشد که یک رئیس زندان باتجربه و خوش‌سابقه که مو لای درز کارش نمی‌رفته حالا به‌خاطر چشم و ابروی خانمی که چند ساعت آمده کمکش، اجازه می‌دهد زندانی‌اش فرار کند، مقام ریاست شهربانی را از دست بدهد و توبیخ و تحقیر احتمالی را به جان بخرد؟ که چه بشود؟ چون یک خانم چند ساعت جلویش قدم زده؟ این آقای رئیس تا حالا زن در زندگی‌اش ندیده بوده؟ این خانم چه خصوصیت نادری دارد که با این‌که همه‌ی ما تماشاگران فهمیده‌ایم قصدش چیست و آقای رئیس هم چند نوبت می‌‌بیند دارد با زندانی هم‌دستی می‌کند تا فراری‌اش دهد، اجازه می‌دهد راست راست راه برود؟ و سرانجام هم آقای رئیس لابد عشق را به مقام دنیایی ترجیح می‌دهد و بعد از آن تعقیب و گریز و کشف راز،‌ همه چیز را رها می‌کند و می‌ایستد رو‌به‌روی معشوق! شوخی داریم؟ من که در تمام طول فیلم فقط دو بازیگر به نام نوید محمدزاده و پری‌ناز ایزدیار تماشا کردم که تلاش کرده‌اند متفاوت باشند نه دو کاراکتر قابل فهم که ابتدا روی کاغذ شکل گرفته‌اند، و نفهمیدم ستاره پسیانی چرا آن شکلی است و توی فیلم چه‌کاره است و چرا در این داستان، زن و بچه سرشان را می‌اندازند پایین می‌آیند توی زندان، خودشان را توی سلول حبس می‌کنند و عروسک می‌دهند به همدیگر.

اسم چنین فیلمی هم می‌شود سرخ‌پوست، چون جذاب و کنجکاوکننده است. لقبی است ساخته شده برای آدمی که ما هرگز نمی‌بینیم، و اگر سیه‌چرده بود و هم‌سلولی‌هایش به او می‌گفتند کاکاسیاه فرقی نمی‌کرد. همه‌ی جزئیات داستانی فیلم و ایده‌هایی مثل واکس و آن قورباغه‌ی بینوا همین‌قدر سرهم‌بندی‌شده است مثل ابرهای همیشه زیبای توی آسمان اطراف زندان که با کامپیوتر ساخته شده‌اند و بدجوری توی ذوق می‌زنند.

قصه‌های درجه یک و فیلم‌های بزرگ بر مبنای نیت‌ها و ایده‌های توی ذهن ما ساخته نمی‌شوند؛ بلکه باید روی پرده جان پیدا کنند. به کسی که این جان‌بخشی را بلد است می‌گویند فیلم‌ساز.

 

منبع: سازندگی

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها