این دختر از پدرش شکایت کرد/ پدرم مرا به زور شوهر داد
لجبازیهای پدرم نه تنها زندگی خودش را به نابسامانی کشید بلکه زندگی و آینده مرا نیز نابود کرد. حالا هم که از شهرستان گریخته ام پدرم نشانی مرا یافته است. اینها بخشی از اظهارات زن مطلقه ۲۲ سالهای است که برای شکایت از پدرش وارد کلانتری شده بود.
اینها بخشی از اظهارات زن مطلقه ۲۲ سالهای است که برای شکایت از پدرش وارد کلانتری شده بود. این زن جوان که ادعا میکرد پدرش او را کتک زده است درباره سرگذشت تاسف بارش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: هنوز به سه سالگی نرسیده بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند.
پدرم مردی لجباز بود و همواره با بستگان مادرم اختلاف داشت تا این که بالاخره این لجبازیهای فامیلی زندگی اش را به آشفتگی کشاند و مرا نیز به مادربزرگم سپرد تا از من نگهداری کند مدتی بعد پدرم در حالی با یک زن جوان ازدواج کرد که من در یکی از روستاها به مدرسه میرفتم و نامادری ام حاضر نبود سرپرستی مرا بپذیرد. خلاصه هشت سال کنار مادربزرگم زندگی کردم و در روستا ماندم تا این که یک روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم همه اطرافیانم را سیاه پوش دیدم و تازه فهمیدم مادربزرگم را از دست داده ام.
آن روز پدرم دستم را گرفت و به ناچار مرا نزد همسرش برد. دو سال بعد وقتی به ۱۳ سالگی رسیدم نامادری ام اصرار کرد تا با پسرش ازدواج کنم. پدرم نیز که مطیع همسرش بود مرا پای سفره عقد نشاند و این گونه با علی ازدواج کردم.
او اگرچه جوان خوبی بود، اما به خاطر بیکاری نمیتوانست هزینههای زندگی را تامین کند به همین دلیل تصمیم گرفت برای کارگری به تهران برود چرا که برخی از دوستانش در زمینه امور ساختمانی و بنایی در تهران فعالیت میکردند.
علی قصد داشت مرا هم با خودش به تهران ببرد، اما پدرم به شدت با این موضوع مخالفت کرد و خطاب به همسرم گفت: «اگر مرد کار باشی در همین شهر هم کار زیاد است!» بالاخره با مخالفت پدرم من در قوچان ماندم و نامزدم به تهران رفت برای همین موضوع اختلافات شدیدی بین من و نامادری ام شکل گرفت که حالا مادرشوهرم نیز بود این اختلافات و مشاجرههای روزمره به جایی رسید که در ۱۵ سالگی از علی طلاق گرفتم و بدین ترتیب قدم در مسیر بدبختی گذاشتم. یک سال بعد دوباره با اصرار پدرم با پسر یکی از دوستانش ازدواج کردم و دوباره بر سر سفره عقد نشستم، اما آن ازدواج نیز سه سال بیشتر دوام نداشت چرا که فرهاد به موادمخدر صنعتی اعتیاد داشت و مدام مرا مورد آزار و اذیت قرار میداد.
او یا خمار بود که مرا کتک میزد یا از شدت نشئگی حال طبیعی نداشت و مرا زیر مشت و لگد میگرفت. برای همین ناچار شدم از فرهاد هم طلاق بگیرم. حالا دیگر گره کوری بر سرنوشتم افتاده بود و من دچار سردرگمی عجیبی بودم در این شرایط تصمیم گرفتم به شهر بزرگتری بروم تا زندگی جدیدی را تجربه کنم. این بود که شبانه از منزل پدرم فرار کردم.
برای مدتی در منزل یکی از دوستانم که او نیز مطلقه بود ساکن شدم تا این که کاری برای خودم دست و پا کردم و سپس با پس انداز اندکی که داشتم منزلی در حاشیه شهر اجاره کردم و به زندگی ادامه دادم. اما پدرم که معتقد بود آبروی او را برده ام نشانی محل سکونت مرا پیدا کرد و زمانی که از سرکار به خانه بازگشتم مرا به شدت کتک زد او نه تنها با این گونه رفتارهایش زندگی مادرم را نابود کرد بلکه مرا نیز به روز سیاه نشاند.
ارسال نظر