دستانی که در راه نجات شکست / این امدادگر از خود گذشتی کرد !+ عکس
گفتوگو با امدادگری که با از خودگذشتگی، ناجی جان مردی شد.
هرطور حساب کنید، آدمیزاد جان دوست است و حاضر است دست به هر کاری بزند اما کوچکترین زخمی برندارد. حساب و کتاب و منطق جواد علیمحمدی با این تعریف اما خیلی جور درنمیآید و اتفاقا او اگر در موقعیتش قرار بگیرد و پایش بیفتد، هم زخم برمیدارد و هم حاضر است جانش را برای نجات همنوعش فدا کند. از نظر او، فلسفه وجودی یک امدادگر هلالاحمر همین است و باید در هر شرایطی به دیگران کمک کند، حتی اگر خودش آسیب ببیند.
همین دیدگاهش باعث شد، هفته پیش زمانی که در ماموریت نبود، جان شهروندی را نجات دهد و ناجی او باشد. هر دو دست علیمحمدی و بهطور مشخص تا انگشتان شستش گچ گرفته شدهاست.
گچ گرفته شدن دستان او، حکایت عجیبی دارد که بهتر است از زبان خودش بخوانید. حکایتی که نشان میدهد او بیش از آنچه میگوید، عاشق شغلش است. علیمحمدی دوسه ماهی است که متوجه شده مبتلا به سرطان معده است.
به گفته خودش، شرایط جسمی و روحی مناسبی ندارد و به حدی وزن کم کرده که قدرت جسمی بدنش به صفر رسیده و حتی توان این را ندارد که بیش از پنج دقیقه پیادهروی کند. ظاهر قضیه شاید چندان خوشایند نباشد اما او با همین تن و بدن رنجور توانست جان مردی را از مرگ نجات دهد: «ساعت شش بعدازظهر یکشنبهشب بود که تصمیم گرفتیم برای واکسیناسیون خانوادگی به یکی از پایگاههای واکسیناسیون کرونا در سطح شهر برویم. قرار نبود برویم و خیلی اتفاقی این موضوع پیش آمد.
شاید هم خواست خدا بود که ما در آنجا حضور پیدا کنیم. وارد پایگاه شدیم و صبر کردیم تا نوبتمان شود. یکدفعه متوجه مردی شدم که واکسن تزریق کرده بود اما رنگ صورتش حالت عجیبی داشت و طبیعی نبود. من نسبت به اطراف و آدمهای اطرافم دقت میکنم و آن شب هم ناخودآگاه، هوش و حواسم سمت آن مرد رفت.»
مرد پس از تزریق واکسن به سمت صندلی رفت تا روی آن بنشیند، غافل از اینکه چشمان تیزبین امدادگری جوان در پی سلامت او بود: «حسکردم شرایط طبیعی ندارد و این احتمال را دادم که ضعف کردهاست.
از فاصله یک متری داشتم به او نگاه میکردم که متوجه شدم سرش در حال سقوط به سمت زمین است. تنها کاری که در آن شرایط انجام دادم این بود که پایم را زیر صورت آن آقا بردم که باعث شد صورتش به زمین نخورد و آسیب نبیند.»
فرشته اجل بالای سر مرد خیمه زده بود اما امدادگرجوان تمام هوش و حواسش پی بیماری بود که فاصلهای با مرگ نداشت: «آن بنده خدا سنگین وزن و قد بلند بود.
از طرف دیگر بهدلیل شوکی که به او وارد شده بود، بدنش خشک شده و یکجورهایی وزنش سنگین شده بود و بهسختی میشد روی او کاری انجام داد.
برای من فرقی نمیکند در چه شرایط و لباسی باشم. موقعیت هرچه که باشد، وارد عمل میشوم. آن لحظه همان حس امدادگری دوباره سراغم آمد و دست به کار شدم. با اینکه از لحاظ جسمی ضعیف بودم اما وقت این را نداشتم که به توان جسمی خودم یا ضعف بدنیام فکر کنم. سریع آن آقا را برگرداندم. مشخص بود فکش قفل شده و زبانش ته حلقاش افتاده بود، طوری که صدای خرخر میداد و در حالت خفگی قرار داشت.
به هر زحمتی بود فکش را باز کردم و دیدم زبانش ته حلقش افتاده است. عمق حلق این آقا از انگشتان من بلندتر بود. میدانستم اگر دستانم را وارد دهانش کنم، امکان دارد انگشتانم را قطع کند. من وقت زیادی نداشتم و باید در یکهزارم ثانیه تصمیم میگرفتم. در چنین مواقعی معمولا سریع تصمیمگیری میکنم و این یکی از عادتهای من است.
خلاصه، بر اساس همان تصمیم سریع، فک آن آقا را باز کردم و با دو انگشت شست، فک بالا و پایین را نگه داشتم و با یکی دیگر از انگشتانم و در طی ۱۰ تا ۱۵ ثانیه، توانستم زبان او را از حلق آزاد کنم.»
در حالیکه امدادگرجوان تصور میکرد همه چیز به خیر و خوشی تمام شده اما زبان مرد انگار سر رام شدن نداشت و دوباره قصد جان مرد را کرده بود. لحظه به لحظه فشار ناخودآگاه دندانهای مرد روی دست امدادگرجوان بیشتر میشد.
کمکم هوش و حواس مردم حاضر در پایگاه به تلاشهای او جمع شد که با آن تن رنجور سعی میکرد جان دیگری را از مرگ نجات دهد: «آن لحظه هم تجهیزات و هم نیرو در پایگاه حضور داشت اما میتوان گفت تا بهحال چنین صحنهای ندیده و بیشتر هول کرده بودند. مردم معمولی هم که کاری از دستشان ساخته نبود.
فقط یک نفر جلو آمد و پاهای مرد را گرفت، چون بهشدت پاهایش را تکان میداد و به تبع آن بدن من هم تکان میخورد. من فقط توانستم همان قسمت بالا را نگه دارم. انتظار برای رسیدن تجهیزات یعنی از دست دادن زمان طلایی برای نجات جان مرد.
دیدم هیچ راهی وجود ندارد و اگر دستانم را از دهانش خارج کنم، باز هم زبان مرد ته حلقاش میافتد. دستانم را تا آخر نگه داشتم. شست دست چپم که شکست، زیاد متوجه نشدم.
چون فشار دندانها بسیار زیاد بود و من هم استرس این را داشتم که زبان دوباره برنگردد و فک قفل نشود اما وقتی شست راستم شکست، صدای شکستن آن را بهوضوح شنیدم. طوری شد که احساس ضعف کردم و با این سن و سال حالت گریه داشتم.»
امدادگرجوان هر دو دستش زخمی شد اما بهای آن به مثابه عسل برایش شیرین بود: «بعد از یک دقیقه، آن بنده خدا چشمانش را باز کرد. کمی که بهتر شد، فکش رها و دستان من هم آزاد شد.
وقتی دستانم از دهانش خارج شد، دیدم یکی از انگشتانم بدشکل شده و آن یکی هم در حال خونریزی است. در همین شرایط، باز هم هوش و حواسم پی حال مرد بود و از او پرسیدم حالش خوب است؟ چند دقیقه زمان گذشت و پس از اکسیژنتراپی توسط نیروهای پایگاه، شرایط عمومیاش به حالت عادی و ثابت برگشت و بعد هم بلند شد و به خانهاش رفت.
تازه آن لحظه بود که متوجه وضعیت خودم شدم و درد دستانم را بیشتر حس کردم. به سمت خانه حرکت کردم و با خودم گفتم من که تجهیزات دارم، با همانها آتلبندی میکنم. وقتی به خانه رسیدم، دیدم سطح آسیبدیدگی دستانم خیلی زیاد است و با آتل موضوع حل نمیشود.
به بیمارستان رفتم و پزشکی که آنجا بود، دستانم را معاینه کرد و گفت؛ حتما باید گچ گرفته شود. گچ گرفتم و بعد هم به خانه برگشتم. حالا برایم عجیب است که این ماجرا چطور به گوش دوستان رسیده و رسانهای شدهاست. خواست خدا این بود که آن لحظه من آنجا حضور داشته باشم.»/ جام جم
ارسال نظر