بازارچه خود اشتغالی در شمال ایران
مردم شمال معیشت شان یا به دریا و صید وابسته است و یا به زمین، برای همین است که جوانان این نواحی معمولا برای پیدا کردن کار راهی شهر تهران و یا شهرهای بزرگترمی شوند.
به شهرهای شمالی که پا می گذاری میبینی هنوز یک جورهایی بکری خود را حفظ کرده اند و بوی نم و رطوبت آن خطه حس آرامش و امنیت را به تنت باز می گرداند. اما مشکل اساسی که در این شهر های کوچک ساحلی وجود دارد اغلب مسئله اشتغال است . مردم شمال معیشت شان یا به دریا و صید وابسته است و یا به زمین، برای همین است که جوانان این نواحی معمولا برای پیدا کردن کار راهی شهر تهران و یا شهرهای بزرگتر می شوند. در شهرهای کوچک و زیبای شمال البته مردم می توانند مایحتاج اصلی شان را تهیه کنند اما مسلما این کافی نیست. اشتغال در این نواحی برای مردان هم از فصلی به فصل دیگر متغییر است تا چه برسد به اشتغال زنان! زنان خطه سرسبز شمال همواره به سخت کوشی مشهور بودند. زنانی که معمولا پا به پای همسرانشان در شالی زارهای برنج کار کرده اند و می کنند، یکسری از زنان این خطه هستند که یک جورهایی برای خودشان شغل دست و پا می کنند. یکی از این خانم ها، خانم عبدی است. خانم عبدی در بازارچه خود اشتغالی لنگرود به کار مشغول است. در کنار یکی از زیباترین مناطق لنگرود کوهی سرسبز وجود دارد که به آن لیلا کوه می گویند، جان می دهد برای آنکه به یکی از مناطق خوب و در آمد زای توریستی تبدیل شود. خانم عبدی از دور که ما را می بیند با روی گشاده برایمان دست تکان می دهد. به خاطر مهربانی و روی خوشش مغازه او را برای خوردن صبحانه انتخاب می کنیم.
مغازه اش شکل جالبی دارد، معلوم است هنوز جای کار بسیار زیادی دارد ، اما میز و صندلی اش را چیده است و تنورش هم داغ داغ است و چای حاضر، تخم مرغ و نان محلی اش هم آماده بود برای ناشتایی، سلام مان را به گرمی پاسخ داد. و شروع به کار کرد، دود اجاق چشمانش را می سوزاند و اشک به چشمانش می آورد، اما نمی توانست خنده را از لبانش محو کند. همان طور که برای ما نان می پخت از سرنوشت و همسر و بچه هایش برایمان گفت. خانم عبدی خیلی زود ازدواج کرده بود، با پسر دایی اش که او هم بسیار جوان بوده است. بنابراین در آغاز با پدرشوهر و مادرشوهرش یک جا زندگی می کردند و تا مدت ها خرج زندگی شان را پدرشوهر که دایی اش هم باشد پرداخت می کرده است. خانم عبدی برایمان تعریف کرد که یک شب نشستم و با همسرم جدی حرف زدم و گفتم اینطور نمی شود باید کار کنیم و مستقل شویم. پدر شوهرم سرمایه ای داد و یک لباس فروشی باز کردیم، اما شوهرم خیلی جوان بود و از حساب کتاب چیزی سرش نمی شد آنقدر که مغازه ضرر پشت ضرر می داد! مغازه را بستیم و شوهرم رفت تا با پدرش کار کند. الان هم با پدر شوهرم کار می کنند اما من دلم می خواست روی پای خودمان باشیم. بچه هایمان داشتند بزرگ می شدند اما ما هنوز استقلال پیدا نکرده بودیم. با پدر شوهرم حرف زدم و اینجا را راه انداختیم. صبح ها یا شب قبلش آردها را خمیر می کنم، تخم مرغ های محلی را هم تهیه می کنم و یکسری خوراکی های خوشمزه مثل شیرینی محلی و زیتون پرورده و هر چه را که گردشگران دوست دارند و می خرند تهیه می کنم و می آیم مغازه، خدا را شکر مشتری هست، یک وقت هایی بیشتر و یک وقت هایی کمتر، اما الان حس بهتری دارم، شوهرم هم می آید و به مغازه سر می زند اما اصلش را خودم می گردانم. خانم عبدی همانطور که برای ما چایی خوش رنگ می ریزد می گوید: الان دستم توی جیب خودم است اگر دختر و پسرم چیزی بخواهند خودم می توانم برایشان تهیه کنم. پدر شوهر و شوهرم اوایل راضی نبودند اما الان رضایت داده اند. خانم عبدی می گوید شهر ما خیلی زیباست اما کار نیست. جوان تر ها طاقت ندارند و برای پیدا کرذن کار راهی شهر ها می شوند، می گوید در آمد اینجا پایین است. به مغازه رو برو که آنور جاده است اشاره می کند، دو دختر جوان مشغول بر پا کردن بساط آش هستند، مغازه شان بیشتر شبیه به چادر است و با محل کار خانم عبدی فرق می کند
خانم عبدی در ادامه حرفهایش می گوید: همسر و شوهر من می آیند و به مغازه سر می زنند اما این دو دختر جوان تنها هستند. پدرشان چند وقت پیش مرد با کمک مادرشان اینجا را دایر کردند. فروش شان بد نبود اما سیم کشی چادرشان مشکل داشت برق مادرشان را گرفت و در جا مرد. اینجا را ما خودمان با هزار بدبختی به پا کردیم تا شغلی داشته باشیم و مجبور نشویم از شهر مان کوچ کنیم. خانم عبدی می گوید هیچ کس دلش نمی خواهد از دیارش آواره شود اما وقتی کار نباشد مجبوریم. اینجا اصول ایمنی درست رعایت نشده دلیل مرگ مادر این دو دختر هم همین بود.
اگر شرایط کاری اینجا اصلاح شود هیچ مشکلی نداریم. چایی را با خانم عبدی خوردیم و از منظره بسیار زیبا و آرامش بخش روبرویمان هم کلی آرامش و انرژی گرفتیم. خانم عبدی خیلی منصف بود، صبحانه ای که برای ما درست کرد در شهر تهران دوبرابر آنچه که او از ما گرفت برایمان تمام می شد، از محبتش کلی تشکر کردیم و از نان های محلی داغی که تازه از تنور در آمده بود تا آنجا که جا داشت خوردیم. مزه آن نان داغ محلی تازه هنوز در خاطر مانده است. اما از آن پر رنگ تر خاطره زنانی زحمت کش است که با دست خالی اما مصمم چرخ زندگی شان را می چرخانند. وقتی که خانم عبدی برایمان نان گرم می پخت دلم می خواست این شعر پل الوار را برایش بخوانم، تو را دوست دارم، تورا برای خاطر عطر نان گرم دوست می دارم، تورا برای خاطر نخستین گل ها و به جای تمامی کسانی دوست نداشته ام دوست می دارم، اما به زمزمه کردنش قناعت کردم.
ارسال نظر