افلاطون از زبان سقراط در باب روان می‌گوید

این رساله گفتگوی فدون و اشکرات است که به صورت گزارش غیرمستقیم ارائه می‌شود. فدون، شاگرد سقراط، روز مرگ او در آنجا حضور داشته و مدت‌ها پس از درگذشت سقراط، آن واقعه را در شهر فیلوس در پلوپونز برای اشکرات روایت می‌کند. افلاطون در آن روز بیمار بود و در آن مجلس حضور نداشت. طبق متن فدون، افلاطون اندیشه‌های خود را در قالب این رساله و از زبان سقراط بیان می‌کند.

 

عاطفه مجیدی-روزنامه نگار

آتنیان سقراط را محکوم کرده و او با خوشحالی فراوان آماده نوشیدن شوکران است و مرگ را استقبال می‌کند. سیمیاس و کبس، از فیثاغوریان و دوستان سقراط، از او ناراحت می‌شوند و می‌گویند دوری از دوستان نباید تورا خوشحال کند. سقراط جواب می‌دهد: از مرگ نمی‌ترسم. چون روان من بعد از مرگم باقی خواهد ماند (در اصل، هماهنگی کردار و گفتار او کاملا نمایان است. او معتقد است دانش حقیقی بدون دخالت حواس اتفاق می‌افتد و این که روان بعد از مرگ باقی می‌ماند. اکنون که روز جدایی جسم از روان است پس چرا از آن استقبال نکند؟ اگر فرار کند یا شوکران را دیر بنوشد خود، زندگی و دوستانش را مسخره کرده است چون معلوم می‌شود به چیزی که عمر خود را در راه آن خرج کرده اعتقادی نداشته است.) آن دو به این سخن سقراط اعتراض می‌کنند و سقراط با چهار استدلال و در چهار مرحله سخن خود را اثبات می‌کند. 

کبس می‌پرسد چرا خودکشی اشتباه است اما در عین حال برای فیلسوف، یعنی دوستدار دانش، چیزی جز خواستن مرگ نیکو نیست؟ سقراط پاسخ می‌دهد: انسان‌ها می‌خواهند بدانند مردن بهتر است یا زنده بودن؟ افرادی هستند که از طرفی مردن را خوب می‌دانند اما معتقدند خودشان نباید به دنبال آن نیک بروند. فرد دیگری باید به آنها خوبی کند و سبب مرگشان شود.

سقراط این موضوع را از اسرار می‌داند: جایگاه انسان‌ها نوعی زندان است و وظیفه ما این است که خود را از آن رها نسازیم. ما انسان‌ها بخشی از املاک خدایانیم. اگر یکی از کسانی که مملوک تو هستند، بدون اجازه تو خود را بکشد او را مجازات نمی‌کنی؟ کبس پرسید: چرا انسان‌های عاقل از خدایان خود که می‌دانند از آنها بهتر است فرار میکنند؟ (در اینجا منظور کبس استقبال سقراط از مرگ است و جدایی‌اش از دوستان و خدایان.) سقراط پاسخ می‌دهد: من نزد خدایان دانا و نیک می‌روم و مردگانی که بهتر از مردم اینجا هستند.

سقراط معتقد است مرگ چیزی جز جدایی روان از بدن نیست. بعد از مرگ، روان و جسم، هر دو تنها می‌مانند. او م‌یپرسد آیا کار فیلسوف، اشتغال به خوشی‌های جسم است یا حتی مشغول شدن به عشق؟ آیا ظواهر برای او معنایی دارند؟ من (سقراط) معتقدم هرچه اراده ضعیفتر باشد بهره‌مندی از مادیات بیشتر است. مردم عادی لذات تن را بهتر و برتر می‌دانند اما فیلسوف از آن‎ها دوری می‌کند. تن، روان را آشفته می‌کند. برای کسانی که به دنبال دانایی حقیقی هستند تن، مانع است. هرگاه روان به کمک جسم به بررسی بپردازد، مطمئنا تن او را به اشتباه می‌اندازد. بنابراین روان فیلسوف، تن را خوار می‌داند و از آن فرار می‌کند. به وسیله تن، نمیتوان حقیقت چیزها (ایده‌ها) را دید.

تنها کسی به حقیقت محض می‌رسد که تا جایی که امکان دارد برای شناخت، تنها از اندیشه استفاده کند، بدون یاری حواس و تن. نه تنها به واسطه جسم با بینهایت مشکل مواجه می‌شویم بلکه بیماری‌ها، عشق‌ها، ترس‌ها، هوس‌ها، تخیلات و یاوه‌های متعدد هم مانع از هرگونه اندیشه حقیقی می‌شوند. دانش حقیقی را تنها بعد از مرگ می‌توان به دست آورد چون تنها در این هنگام است که روان، جسم را به حال خود می‌گذارد و تنها برای خودش زندگی می‌کند. این همان تطهیر آیین اورفئیسم است. معنای دقیق کلمه مرگ، همان جدایی و رهایی از جسم است. بنابراین فیلسوف در طلب این جدایی‌ست و آرزوی آن را دارد. کسی که به فلسفه مشغول است، برای مردن تلاش می‌کند.

اما باقی مردم مرگ را بزرگ‌ترین بدبختی می‌دانند و ترس از سختی‌های بزرگتر باعث دلیری آنها در برابر مرگ می‌شود. بجز فیلسوف تمام مردم در حالت ترس دائمی‌اند. می‌ترسند از امیالی که به آن‌ها مشتاقند محروم بمانند. اگر از برخی لذات چشم‌پوشی می‌کنند بخاطر به دست آوردن لذات دیگر است. نوعی بی‌نظمی‌ مبنای میانه‌روی آنهاست، این افراد تابع لذاتند. این اشتباه است که خوشی را با خوشی و رنج را با رنج مبادله کنیم، این کار تفاوتی با مبادله با پول ندارد. من معتقدم تنها اندیشه شایسته آن است که تمام چیزها با آن مبادله شوند. با اندیشه است که می‌توان به دلیری، دانایی و دادگری رسید. هنر (شایستگی) حقیقی همیشه با اندیشه همراه است حتی اگر رنج به دنبال بیاورد.

مسأله بقای روان

کبس: مردم معتقدند بعد از مرگ، روان از بین می‌رود. مادامی‌که روان از تن خارج شود، شاید مانند دود یا باد نابود شود. سخن تو به برهان نیاز دارد.

برهان اضداد

مورخان فلسفه براهین سقراط برای جاودانگی روح را چهار دلیل دانسته‌اند اما دکتر محمود هومن، در کتاب تاریخ فلسفه خویش معتقد است سقراط تنها یک دلیل می‌آورد اما این دلیل را در چهار بخش که مکمل هم هستند بیان می‌کند.

سقراط: روان‌هایی که از اینجا رفته‌اند در جایگاه هادس (خدای جهنم و عذاب که قلمرویش جهان زیرین است و روان مردگان در آن باقیست) هستند و بار دیگر به اینجا بازمی‌گردند و دوباره از مرده‌ها زنده می‌شوند (زنده‌ها از مرده‌ها به وجود می‌آیند و مرده‌ها از زنده‌ها. اگر مرگی در کار نباشد زنده بودن امکان ندارد.) برای روان‌هایی که زندگی نکردند تولد دوباره ممکن نیست. این موضوع تنها متوجه انسان نیست بلکه برای تمام حیوانات و نباتات هم اینگونه است و نیز هرچیزی که متولد می‌شود. هر ضد از یک ضد به وجود می‌آید مثلا زشتی از زیبایی پدید می‌آید و از نیرومندتر ناتوان‌تر متولد می‌شود.

وقتی یک چیز بدتر می‌شود قبلا بهتر بوده است. اگر همه چیزها باهم جمع شوند و هیچوقت از هم جدا نشوند در این صورت سخن آناکساگوراس واقعیت می‌یابد که همه چیزها با هم‌اند. (هراکلیتوس معتقد بود جنگ در بین موجودات وجود دارد و هر آنچه موجود می‌شود، حاصل جنگ اضداد است. آناکسیمندر معتقد بود که اضداد بر یکدیگر تجاوز و دست‌اندازی می‌کنند و باید تاوان این بیدادگری خویش را بپردازند. بنابراین، از دید او جنگ اضداد نوعی اختلال در نظام عالم است. ولی از دید هراکلیتوس جنگ اضداد نه تنها خدشه‌ای در وحدت عالم ایجاد نمی‌کند، بلکه برای ثبات، نظم و وحدت عالم ضروری است. او می‌گوید: باید بدانیم که جنگ در همه چیز وجود دارد و ستیزه عدل است و تمام اشیاء به سبب ستیز به وجود می‌آیند و از میان می‌روند.) در تمام این حالات بین دو ضد از آنجا که دوتا هستند، دو تولد اتفاق می‌افتد و آنها متقابلا از یکدیگر زاییده می‌شوند، آن دو به سمت یکدیگر در حرکتند. مرگ و زندگی، چون ضد یکدیگرند از هم تولید می‌شوند و از آنجایی که دوتا هستند میانشان دو زایش صورت می‌گیرد، یعنی از مردن زندگی ایجاد می‌شود. بنابراین باید بپذیریم که روان مردگان در جایی هستی دارد و از همانجاست که دوباره زنده می‌شوند. چرخ زایش‌ها همچون عرابه، دور میدان می‌گردد.

زمانیکه تطهیر یافتیم، از آنجا نجات می‌یابیم و به پیش خدایان و زندگی حقیقی می‌رویم. قسمت روان‌های خوب، بهتر و قسمت روان‌های بد، بدتر است. (سیر عالم، نوعی سیر دَوَرانی است در مقابل سیر خطی یا مستقیم. چنین نیست که حیات عالم در یک فرایند خطی و برگشت‌ناپذیر مستمر باشد. این فرایند برگشت‌پذیر است و هر چیزی به اصل خودش برمی‌گردد و دوباره از همان اصل جدا شده و سیر دیگری را آغاز می‌کند. این فرایند پیوسته تکرار می‌شود. بدون این سیر دورانی هیچ‌گونه زایشی در عالم وجود نمی‌داشت و عالم به خواب ابدی فرو می‌رفت؛ زیرا اگر در مقابل هر شدن، شدن دیگری نبود و آن دو همواره به دنبال یکدیگر نمی‌آمدند و دایره‌وار به هم نمی‌پیوستند بلکه هر «شدن» از مبدأیی آغاز می‌شد و به خط مستقیم پیش می‌رفت و پایان می‌یافت، بی‌آنکه به حال نخستین درآید، همة اشیاء یکسان می‌شدند و به یک صورت درمی‌آمدند و به یک حال می‌ماندند و زایش و پیدایش متوقف می‌شد.)

ادامه دارد...

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها