با پسری دوست شدم که با هم‌کلاسی‌هایم دوست بود

دختری 15ساله با حضور در یکی از کلانتری‌های شهر مشهد، با چشمان گریان، داستان زندگی خود را برای کارشناس اجتماعی بیان کرد.

وی  گفت: از همان دوران کودکی به دلیل درگیری های پدر و مادرم  با کمبود محبت زندگی کردم. وقتی با مشاجره های توهین آمیز و فریادهای پدر و مادرم زانوی غم به بغل می گرفتم و از ترس عروسکم را در آغوش می فشردم، صدای مادرم در گوشم می‌پیچید که «کاش فرزندی نداشتم تا می‌توانستم به راحتی از تو طلاق بگیرم!»

با این جملات فکر می کردم مانع خوشبختی مادرم هستم. خلاصه بزرگ تر که شدم دریافتم مادرم به خاطر علاقه ای که به تحصیل داشته راضی به ازدواج با پدرم نبوده و به اجبار مادربزرگم به عقد پدرم درآمده اما پدرم عاشق او بود و سعی می کرد همه خواسته ها و آرزوهایش را در زندگی مشترک برآورده کند.

به همین خاطر دوران جدیدی با پیشنهاد پدرم برای تحصیل در دانشگاه آزاد شد. مادرم بعد از پایان مقطع کارشناسی باز هم تصمیم به ادامه تحصیل گرفت و با ترغیب و تشویق پدرم روبه رو شد. او در حالی مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه آزاد گرفت که دیگر افکار و رفتارش به شدت تغییر کرده بود تا جایی که حتی چادرش را کنار گذاشت و پوشش نامناسبی برگزید به طوری که با وضعیت زننده ای در خیابان تردد می کرد.

همین موضوع سرآغاز اختلافات شدید بین آن ها شد. مادرم دیگر پدرم را مردی بی سواد خطاب می کرد و او را شایسته این زندگی مشترک نمی دانست. بالاخره مادرم که فاصله زیادی بین خودش و پدرم احساس می کرد در حالی تصمیم به طلاق گرفت که اصرارها و التماس های پدرم فایده ای نداشت.

آن روزها من 12 سال داشتم که مادرم مهریه اش را بخشید و حضانت مرا نیز به پدرم واگذار کرد با این شرط که هفته ای یک بار با من ملاقات کند اما پدرم بعد از ماجرای طلاق و برای آن که مادرم را اذیت کند اجازه دیدارهای حضوری بین من و مادرم را نمی داد .

در واقع من مانند یک توپ فوتبال به این سو و آن سو پرت می شدم تا یکی از آن ها برنده شود ولی در واقع بازنده اصلی این ماجرا من بودم چرا که وقتی مادرم بعد از تلاش های زیاد و با دستور دادگاه اجازه ملاقات می گرفت برای لجبازی با پدرم و آزار روحی او مرا به خانه مادربزرگم می برد و خودش به دنبال کار و زندگی و خوشگذرانی با دوستانش می رفت. در این میان فقط من بودم که چون آینه ای می شکستم و صدها تکه می شدم.

خلاصه در مدت کوتاهی پدرم با زنی ازدواج کرد که هیچ وقت با من مهربان نبود و حتی محبت پدرم به من را نیز تحمل نمی کرد از سوی دیگر هم باردار شده بود و پدرم به خاطر توجه ویژه ای که به او داشت مرا به کلی فراموش کرده بود. در همین شرایط من به مادربزرگم پناه بردم و نامادری ام که در پی فرصتی برای رهایی از شر من بود، پدرم را متقاعد کرد تا سرپرستی مرا در قبال پرداخت نفقه به مادرم بسپارد؛ اما مادرم تا عصر سر کار بود و شب ها را با دوستانش می گذراند یا به مسافرت می رفت در حالی که من در خانه تنها بودم تا این که در مسیر مدرسه با «یوسف» آشنا شدم. او با جملات عاشقانه اش خیلی به من محبت می کرد و من هم دنیای زیبایی برای ازدواج با او ساخته بودم تا این که فهمیدم یوسف با چند نفر دیگر از دختران مدرسه ام ارتباط دارد وقتی موضوع را با او مطرح کردم بلافاصله ارتباطش را با من قطع کرد و حتی به تلفن هایم پاسخ نداد.

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها