مدارس طبیعت، مدرسههای بدون دیوار
مستقل آنلاین/آزاده مالکی- تسهیلگر مدرسههای طبیعت-فقر حرکتی که این روزه گریبان کودکان و نوجوانان سرزمینمان را به خصوص در شهرهای بزرگ گرفته، چنان برجسته است که دیگر قابل انکار نیست. مدرسه طبیعت در عمر کوتاهش توانسته بود چاره ای بر این خلاء بیاندیشد که متاسفانه این روزها شاهدیم با بی مهری مواجه شده؛ به جای آن که اگر هم ایرادی به آن وارد است، اصلاح شود، ماهیت این مدارس زیر سوال رفته است.
در حالی که نظام آموزشی ما هیچ جایگزینی برای این نیاز خانواده ها ندارد، چگونه می توان انتظار داشت که نسلی سالم، پر انرژی و آشنا با نظام هستی و خلقت تربیت کرد؟ اصولا در این مباحث نظر حاکمیت باید مورد توجه و عمل قرار گیرد.
1
چندی پیش گزارشی نوشته بودم در روزنامه همشهری، درباره مدرسه طبیعت: (در آن روزها که خیلی هم دور نیست، مدارس طبیعت تازه رونق گرفته بودند. مدارسی که در آن اثری از اجبارهای بی حاصل سالها نظام آموزشی نبود. بچه ها بودند و طبیعت و حیوانات اهلی دست آموز و دنیایی از تجربه و لمس بی واسطه طبیعت. برای بچه هایی که محکوم اند به حبس در چاردیواری هایی که اسمش را خانه گذاشته ایم، تجربه بی نظیری بود که فقر حرکتی کودکان را جبران می کرد. آن ها ساعت ها با درخت و سنگ و خاک بازی می کردند و آدم بزرگ ها فقط مراقبشان بودند. اسم آن ها مربی یا معلم نبود. اسمشان تسهیلگر بود؛ یعنی کسانی که قرار نیست چیزی از بیرون از وجود کودکان به آن ها تلقین کنند، قرار نیست چیزی یادشان بدهند؛ بلکه قرار است فقط مراقبشان باشند تا آسیبی به خودشان نزنند و امر تجربه کردن را بر آنان آسان کنند.
روزی که پا به مدرسه طبیعت گذاشتم، با دیدن آن مدرسهی بدون دیوار و بچههایی که سرخوشانه میدویدند، زمین می خوردند و دوباره دویدن را از سر می گرفتند، با خودم گفتم نگاه کن! ما دیگر حتی اجازه زمین خوردن و دوباره ایستادن را به بچه ها نمی دهیم. ما بچه های شهری تربیت کرده ایم. بچه هایی که از حیوانات می ترسند، از ارتفاع می ترسند، از افتادن، تنها ماندن، در جمع ماندن، خاکی شدن، دویدن می ترسند. آن چه ما داریم در کودکانمان نهادینه می کنیم چیزی جز ترس نیست. اما این جا، در مدرسه طبیعت بچه ها سر نترسی پیدا می کنند و زندگی را با همه پنج حسشان لمس می کنند، بو می کشند، می شنوند، می بینند و می چشند.
وقتی برق شادی و رضایت را در چشم مادران می دیدم، وقتی کودکی کودکان را می دیدم که دارد دوباره جوانه می زند، تصور نمی کردم که این شادی مثل بسیاری از شادی های این سرزمین دوام زیادی نخواهد داشت.
2
مدرسهی ابتدایی را میشناسم که در آن دویدن در حیاط مدرسه ممنوع است. چرا؟ چون ممکن است بچه ها زمین بخورند و خراش دست و پایشان دردسر ساز شود. مدرسهای میشناسم که زنگهای ورزشاش مثل گوشت قربانی بین درسهای ریاضی و زیست تقسیم می شود، در حالی که بچههایش در سن نوجوانی با کمرهای خمیده بر میز می نویسند و از دویدن و حتی راه رفتن عاجزند. بلدند انتگرال بگیرند ولی در ساده ترین مهارت های اجتماعی نیز ناتوان اند. بچه هایی با سری انباشته از اطلاعات که بر جسمی ضعیف سنگینی می کند. بچه هایی افسرده که عمده آن ها رشته تحصیلی شان یک چیز است و علاقه و استعدادشان چیزی دیگر.
3
در اوج ناباوری، مدارس طبیعت یکی پس از دیگری بسته شدند. من خود شاهد بودم که چه طور موسسان مدرسه طبیعت سرمایه مادی و معنوی شان را حراج می کردند تا دوباره بچه ها را راهی مدارسی کنند که آنها را در بین دیوارهای بلند سیمانی اش ساعت ها محبوس می کند؛ آن همه شور و انرژی کودکانهشان را پشت نیمکتهای سخت چوبی مهار میکند تا فقط به یک نقطه، به نقطهای که معلم میگوید نگاه کنند. حرفی را که معلم میخواهد تکرار کنند و تبدیل شوند به رباتهایی از پیش طراحی شده که خلاقیت و فردیت شان در عبور سال ها فراموش شود و بشوند نیروهای سازش پذیری که ما می خواهیم؛ جایی قرار بگیرند که ما تعیین می کنیم و حرف هایی را بزنند که ما دوست داریم بشنویم.
... و حالا من این روزها شاهد پدرها و مادرهایی هستم که محل امن بچه هایشان را از دست رفته می بینند. آن ها دوست ندارند کودکانشان در مدارسی تربیت شوند که خلاقیت و مهارت ذاتی شان نادیده گرفته می شود. این مادران مثل کودکانشان از آن دیوارهای بلند، از حیاط آسفالت شده و محیط سخت و خشن که نامش را مدرسه گذاشته اند گریزان اند. در این سو نیز کودکانی را می بینم که از نسل مدرسه طبیعت اند و در همان عمر کوتاه مدرسه طبیعت، یادگرفته اند خاک را لمس کنند، خودشان را به آب بیندازند، با حیوانات دوست شوند و به آن ها غذا بدهند، با یکدیگر تعامل کنند، زمین بیفتند، دوباره بر دو پای خویش برخیزند و از چیزی نترسند.
.
ارسال نظر