روایت دختری که با نقشه به مهمانیهای شیطانی کشیده شد
یک دختر جوان از نقشه شوم همسایه پلید برای طعمه کردن خود پرده برداشت.
دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود و انگار نمیخواست حرفی بزند. اما وقتی سر صحبت را باز کردیم بی مقدمه سفره دلش را گشود. یک ریز از خاطرات تلخ دوران کودکی و نوجوانی اش میگفت. این که فرزند طلاق است.
۷ ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. بعد از طلاق آنها من با مادرم زندگی میکردم. چند سال گذشت و در این مدت گاهی دلتنگی عجیبی برای پدرم داشتم.
مادرم به اصرار خانواده اش ازدواج کرد. ناپدری ام آدم بدی نبود، ولی نمیدانم چرا من نمیتوانستم او را به جای پدرم قبول کنم و احساس سرخوردگی میکردم.
دختر جوان ادامه داد: بزرگتر که شدم سوالات زیادی درباره طلاق والدینم در ذهنم مرور میشد. مادرم برایم تعریف کرد که دخالتهای خانواده پدرم در زندگی آنها علت اصلی جدایی شان بوده است. با خاله ام هم در این باره حرف زدم. او حرف دیگری میزد و میگفت مادرم مقصر است.
از صحبتهای خاله ام فهمیدم مادرم و پدرم قبل از ازدواج با هم دوست بوده اند.
حتی خاله میگفت مادرم برای رسیدن به خواسته اش، خانواده را تهدید میکرده و بالاخره با پسر مورد علاقه اش ازدواج میکند.
کنار آمدن با این موضوع که فرزند طلاق هستم یک طرف، اطلاع از این که مادرم دختری لج باز بوده و به خاطر یک پسر به خانواده اش چه قدر بی احترامی کرده از طرف دیگر سبب میشد نسبت به هردوی شان (پدر و مادرم) بدبین بشوم.
دیگر نه تنها دلم برای پدرم تنگ نمیشد بلکه عکسش را هم پاره کردم و از مادرم نیز بدم میآمد. هر روز که میگذشت حالم بدتر میشد تا این که خانمی جوان همسایه ما شد.
دختر جوان افزود: این زن یک بچه داشت و میگفت شوهرش مسافرت است. بعد از چند ماه فهمیدم شوهرش در زندان است.
با هم درد دل میکردیم و انیس و مونس هم شده بودیم.
مادرم درباره این رابطه و رفت و آ مدهای من و زن همسایه حساسیت نشان میداد و میگفت به صلاح نیست با زنی که شناخت درست و حسابی از او نداری بشین و برخاست کنی.
سعی میکرد مرا از این زن جدا کند. اما به هر بهانه و ترفندی که بودارتباطم را ادامه دادم.
در این مدت هرموقع خانه زن همسایه میرفتم اصرار میکرد سیگار بکشم و، چون از دود سیگار بدم میآ مد زیر بار نرفتم. او حرفهایی میزد که خیلی ازچیزها را برایم بی اهمیت میکرد.
یک روز هم از من خواست به جشن تولدخواهرش بروم. به دور از چشم مادرم و ناپدری ام به این میهمانی رفتم. میهمانی خانوادگی که فامیلهای زن همسایه در آن بودند.
مرد جوانی آنجا بود و زن همسایه میگفت پسر خاله اش است و دنبال یک دختر خوب برای ازدواج میگردد.
از این میهمانی و نگاه مرد جوان بدم آ مد و تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. به خودم گفتمای دختر ساده، جای تو اینجا نیست و بدون آن که چیزی بگویم بیرون آ مدم به خانه برگشتم.
از آن شب به بعد تصمیم گرفتم با زن همسایه قطع رابطه کنم. ولی او تماس میگرفت و متاسفانه شماره تلفنم را به آن پسر داده بود. چند روزی مزاحم داشتم.
مادرم حساس شده بود و وقتی واقعیت را برایش تعریف کردم اعصابش به هم ریخت. او به من گیر میداد و سخت گیری هایش زیاد شد.
با آن که دیگر با زن همسایه قطع رابطه کرده بودم مادرم همچنان حساسیت نشان میداد و با هم بگو مگو داشتیم.
واقعا مانده بودم چکار کنم که ناپدری ام و مادرم مرا به مشاوره آ وردند. میخواهم اعتماد از دست رفته مادرم را بازسازی کرده و ثابت کنم که میخواهم دختر گوش به زنگ و حرف گوش کنی باشم. من اشتباه کردم و بایدحواسم را جمع کنم.
ارسال نظر