همه چیز درباره زندگی و کارنامه ادبی آنتوان چخوف نویسنده مشهور روسی

آنتون پاولوویچ چِخوف ‌ پزشک، داستان‌نویس، طنزنویس و نمایشنامه‌نویس مشهور روسی و از مهم‌ترین و پرکارترین نویسندگان دنیاست. او هرچند زندگی کوتاهی داشت و دائماً بیمار بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی از خود به‌جا گذاشت. او را مهم‌ترین داستان کوتاه نویس تاریخ ادبیات می‌دانند که در زمینه نمایشنامه‌نویسی نیز آثار بسیار مهمی از خود به‌جا گذاشته است.

آنتوان چخوف 3

سرویس فرهنگی مستقل‌آنلاین: آنتوان چخوف در ۲۹ ژانویه‌ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروک در جنوب روسیه در ساحل دریای آزوف چشم به جهان گشود. پدربزرگ پدری‌اش در مِلک کُنت چرتکف، مالک استان وارنشسکایا، سرف بود. او توانست آزادی خود و خانواده خود را بخرد. پدرش که یک مغازه خواربارفروشی داشت مردی مذهبی و خشن بود و فرزندانش را مورد تنبیه و ضرب و شتم قرار می‌داد و آن‌ها را مجبور می‌کرد روزهای یک‌شنبه به کلیسا بروند و در گروه همسرایانی که خودش تشکیل داده بود آواز بخوانند.

و اگر اندکی سرکشی از آن‌ها می‌دید با چوب تنبیهشان می‌کرد. همچنین آن‌ها را در ساعت‌های متمادی، حتی در زمستان‌های سرد روسیه در مغازه‌اش به کار می‌گرفت.

 آنتوان کوچک در ۱۸۶۷ در هفت‌سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در یک مدرسه‌ دینی یونانی آغاز کرد اما دو سال بعد در کلاس اول مدرسه عادی به تحصیل خود ادامه داد. پدر چخوف عاشق موسیقی بود و همین شیفتگی او را از کسب‌وکار بازمی‌داشت باعث ورشکستگی‌اش شد. پدرش با کاسبی مختصری که داشت توانست خرج زندگی خانواده‌اش را تأمین نماید و به همین دلیل «آنتوان» کوچک، از همان کودکی با چهره شوم فقر آشنا شد و به اثرات مخرب آن پی برد. بااین‌حال و باآنکه چخوف کوچک در سختی و فشار زندگی می‌کرد اما باعزت نفسی که داشت کوچک‌ترین گله و شکایتی ابراز نمی‌کرد و باکار و کوشش فراوان، تحصیلات مقدماتی خود را در «ژبمنازیوم» مسقط الرأس خاتمه داد و برای تحصیل در دانشکده پزشکی عازم مسکو شد.

جوانی آنتوان چخوف

چخوف تحصیلات پزشکى خود را در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۸۷۹ در دانشکده پزشکى دانشگاه مسکو آغاز کرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده‌اش، صدها داستان کوتاه نوشت. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد برای همین این سال را مبدأ تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمی‌شمارند.

چخوف در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی پرداخت، اما همچنان به دنبال راهی برای تأمین رزق و روزی خانواده بود. آسان‌ترین کار برای او نوشتن بود. نام و آوازه و پشتیبانی نداشت، پس باید جوری می‌نوشت که جذاب باشد تا «خواننده» رم نکند. به‌زودی دریافت که با هیچ‌چیز بهتر از شوخی و طنز نمی‌توان به دل خوانندگان راه یافت.

چخوف در اوقات فراغتش، درراه دانشکده، میان کلاس درس و سالن تشریح، یا شب‌ها در خانه قلم می‌زد. خمیرمایه‌ کارهایش را همیشه از زندگی روزمره آدم‌ها می‌گرفت. صحنه‌های زندگی را امانت‌دارانه بازگو می‌کرد. ناپاکی‌‌ها و پلشتی‌ها، حماقت‌ها و کوته‌فکری‌ها را به سخره می‌گرفت.

چخوف جوان وقت چندانی برای ویرایش و اصلاح نوشته‌های خود نداشت. آنچه از زیردست او بیرون می‌آمد، باید یک‌راست به چاپخانه می‌رفت، در مجلات مسکو و سن‌پترزبورگ چاپ می‌شد و دستمزدی به او می‌رساند.

تمام سبک بدیع و اسلوب تازه‌ی چخوف که از آن به‌عنوان «دید امپرسیونیستی» یادکرده‌اند، از همین «عکس‌برداری فوری و رتوش‌نشده» بیرون آمده است. او خود تمام فوت‌وفن نویسندگی را در دو کلمه خلاصه کرده است: «دقیق نگاه کن و درست بنویس!»

چخوف در نامه‌ای به فئودور باتیوشکوف می‌نویسد: «نخستین تکه ناچیزم در ۱۰ تا ۱۵ سطر در نشریه «دارگون فلای» در ماه مارس یا آوریل ۱۸۸۰ درج شد. اگر آدم بخواهد مدارا کند و این نوشته ناچیز را آغازی به‌حساب بیاورد، بنابراین سالگرد (بیست‌وپنج‌ سال نویسندگی) من زودتر از ۱۹۰۵ فرا نخواهد رسید.» آنچه چخوف به آن اشاره می‌کند درواقع داستان کوتاهی است به نام «نامه ستپان ولادیمیریچ اِن، مالک اهل دُن، به همسایه دانشمندش، دکتر فریدریخ» که در مجله سنجاقک شماره ۱۰ منتشر شد. او در سال‌ های ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۴ علاوه بر آموختن پزشکی در دانشگاه مسکو با نام‌های مستعاری مانند آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس… به نوشتن بی‌ وقفه داستان و طنز در مجله‌های فکاهی مشغول بود و از درآمد حاصل از آن زندگی مادر، خواهر و برادرانش را تأمین می‌کرد. او در ۱۸۸۴ به‌عنوان پزشک فارغ‌التحصیل شد و در شهر واسکرسنسک، نزدیک مسکو، به طبابت پرداخت، تابستان آن سال برای استراحت به «بابکیو» رفت و در آنجا با «ساروین» مدیر روزنامه معروف پترزبورگ آشنا شد.

نامه‌های چخوف به ساورین معروف است و این مرد ناشر غالب آثار بعدی چخوف است. در سال ۱۸۸۶ اولین نمایشنامه‌اش به نام «آواز قو» را در یک پرده تنظیم کرد و در سال ۱۸۷۷ مسافرتی به جنوب روسیه داشت که تأثیرات خاص آن سفر در اثر معروفش به نام «استپ» آشکار است. اولین مجموعه داستانش با نام قصه‌های ملپامن در همین سال منتشر شد و اولین نقدها درباره او نوشته شد. در دسامبر همین سال هنگامی‌که چخوف ۲۴ ساله بود برای اولین بار خلط‌های خونی که علائم بیماری سل بود در او دیده شد.

آنتون چخوف 4

سال‌های شهرت و موفقیت آنتوان چخوف

چخوف زمانی که تحصیلاتش در رشته پزشکی به پایان رسید توانست از طریق این حرفه، درآمد قابل‌توجهی برای خود به دست آورد پس خودش به‌طور حرفه‌ای وقف داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی کرد. در ۱۸۸۵ همکاری خود را با روزنامه پترزبورگ آغاز کرد. در سپتامبر همان سال قرار بود نمایش‌نامه‌ای از او با نام «در جاده بزرگ» به روی صحنه برود که کمیته سانسور از اجرای آن ممانعت کرد. ژانویه سال بعد مجموعه «داستان‌های گل‌باقالی» از او منتشر شد. در فوریه سال ۱۸۸۶ با آ. سووُربن سردبیر روزنامه عصر جدید آشنا شد و به دعوت او با یکی از معتبرترین روزنامه‌های سن‌پترزبورگ به نام «دوران جدید» همکاری‌اش را آغاز کرد و داستان‌های مراسم تدفین، دشمن،... از او در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد.

«دمیتری گریگوروویچ» ـ نویسنده‌ی نام دار آن زمان روسیه ـ با مطالعه داستان کوتاه «شکارچی» چخوف، در نامه‌ای به او نوشت: شما استعداد بی‌نظیری دارید؛ استعدادی که شما را در زمره‌ی نویسندگان نسل جدید روسیه قرار می‌دهد.

چخوف بعدها از این نامه به‌عنوان صاعقه‌ای در زندگی‌اش نام برد و او را در کارش مصمم‌تر کرد؛ به‌طوری‌که در سال ۱۸۸۷ با داستان کوتاه «در تاریکی»، جایزه‌ی معتبر «پوشکین» را برای بهترین اثر ادبی متمایز از جهت ارزش هنری کسب کرد.

چخوف در همان سال سفری به اوکراین داشت و نوشتن داستان کوتاه «استپ» را آغاز کرد؛ رمانی کوتاه، عجیب و متفاوت که در نشریه‌ی «نورسرن هرالد» به چاپ رسید. این کتاب به لغت‌نامه شعرگونه‌ی چخوف معروف شد و باعث ترقی و شهرت بیشتر او شد.

آنتوان در پاییز ۱۸۸۷ به توصیه‌ی یک مدیر تئاتر، اولین نمایش‌نامه‌ی خود به نام «ایوانف» را تنها در مدت ۱۴ روز نوشت. برادر چخوف معتقد بود که این نمایش‌نامه، گامی بسیار مهم در پیشرفت فکری و حرفه‌ی ادبی برادرش بوده است.

 به‌تدریج بیماری سل‌ او به وخامت رفت و در آوریل ۱۸۸۷ به تاگانروگ و کوه‌های مقدس رفت و در تابستان در باپکینا اقامت گزید در اوت همین سال مجموعه در گرگ‌ومیش منتشر شد و در اکتبر نمایش‌نامه بلندش با نام ایوانف در تئاتر کورش مسکو به روی صحنه رفت که استقبال خوبی از آن به عمل نیامد. در سال ۱۸۹۲ چخوف خانه‌ی کوچکی در ۴۰ مایلی جنوب مسکو خرید که با خانواده‌اش در آنجا اقامت کردند. در آن سال، بیماری‌اش شدت بیش‌تری گرفت. هزینه‌ی خرید دارو برای او بسیار بالا بود، اما هزینه‌ی بیش‌تر بابت سفرهایش به شهر و ویزیت بیماران بود که گرچه فرصت کمتری برای نویسندگی برایش باقی می‌گذاشت، اما موجب می‌شد تا با تمام اقشار جامعه روسیه حشرونشر داشته باشد.

وی در سال ۱۸۹۴ نوشتن نمایش‌نامه مشهور «مرغ دریایی» را آغاز کرد. موفقیت این نمایش‌نامه به حدی بود که در سال ۱۸۹۸ در تئاتر هنر مسکو به نمایش درآمد. پس از مرگ پدر چخوف در سال ۱۸۹۸، وی به همراه خانواده به شهر «یالتا» نقل‌مکان کرد که در آنجا چخوف با نویسندگانی چون «لئو تولستوی» و «ماکسیم گورکی» آشنا شد. در همین شهر بود که یکی از معروف‌ترین داستان‌هایش به نام «زنی با سگ» را نوشت.

آنتون چخوف در کنار همسرش اولگا کنیپر
آنتون چخوف در کنار همسرش اولگا کنیپر

مرگ آنتوان چخوف

چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ به همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان استراحتگاه بادن ویلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر می‌شود اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روزبه‌روز حال او وخیم‌تر می‌شود. اولگا کنیپر در خاطرات خود شرح دقیقی از روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف نوشته است. ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم می‌شود و اولگا پزشک معالج او، دکتر شورر را خبر می‌کند. اولگا در خاطراتش می‌نویسد: دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد.

و بعد دستور شامپاین داد. آنتوان یک گیلاس پر برداشت. مزه‌مزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخورده‌ام.» آن را لاجرعه سرکشید. به‌آرامی به‌طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به‌سوی بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم؛ اما او دیگر نفس نمی‌کشید؛ مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.» و این ساعات اولیه روز ۱۵ ژوئیه ‌ ۱۹۰۴ بود.

 جسد او برای انجام مراسم تدفین به مسکو انتقال داده شد. تشییع جنازه چخوف یک هفته پس از مرگ او در مسکو برگزار شد. ماکسیم گورکی که در این مراسم حضور داشت بعدها به‌دقت جریان برگزاری مراسم را توصیف کرد. جمعیت زیادی در مراسم خاک‌سپاری حضور داشتند و تعداد مشایعت‌کنندگان به حدی بود که عبور و مرور در خیابان‌های مسکو مختل شد. علاوه بر نویسندگان و روشنفکران زیادی که در مراسم حضور داشتند حضور مردم عادی نیز چشم‌گیر بود. سرانجام در گورستان صومعه نووو-دویچی در شهر مسکو به خاک سپرده شد.

جایگاه آنتوان چخوف در ادبیات روسیه

چخوف هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که بعد از مرگ، چنان شهرت و محبوبیت چشم‌گیری به دست خواهد آورد. تمجید و استقبال‌هایی که نمایشنامه «باغ آلبالو» شد، نشان داد او تا چه میزان در محافل ادبی کشور محبوبیت دارد.

در آن زمان بعد از لئو تولستوی، چخوف از نظر شهرت و جایگاه ادبی در مکان دوم قرار داشت؛ اما بعد از مرگش، به مشهورترین نویسنده روسیه تبدیل شد.

محبوبیت چخوف تنها به زادگاهش کشور روسیه منحصر نیست. نویسندگانی چون «جیمز جویس»، «ویرجینیا وولف» و «کاترین منسفیلد» و همچنین «جرج برناردشاو» بارها به تمجید از چخوف پرداخته‌اند. در دنیای انگلیسی‌زبان‌ها، چخوف بعد از «ویلیام شکسپیر» محبوب‌ترین نمایشنامه‌نویس به‌حساب می‌آید. بااین‌حال، ارنست همینگوی، نویسنده صاحب‌نام آمریکایی رابطه خوبی با او نداشت و درباره این نویسنده‌ی روسی می‌گفت: او تنها شش داستان خوب نوشت و یک نویسنده‌ی آماتور بود.

«ولادیمیر ناباکوف»، دیگر نویسنده‌ی بزرگ روسیه نیز زمانی او را به مبتذل نویسی و نوشتن مطالب تکراری محکوم کرده بود، بااین‌حال «زنی با سگ» چخوف را یکی از بهترین داستان‌های تاریخ ادبیات می‌دانست.

همچنین «ویرجینیا وولف» با تمجید از چخوف در داستان «خواننده‌ی معمولی»، کیفیت داستان‌های چخوف را ستوده است. «جی. دی سالینجر» ـ نویسنده‌ی فقید آمریکایی ـ هم دیگر نویسنده‌ای بود که علاقه خاصی به آثار چخوف داشت.

چخوف درمجموع بیش از ۷۰۰ داستان کوتاه نوشت و از دیگر آثار مهم او به «سه خواهر»، «دایی وانیا» و «دوئل» می‌توان اشاره کرد.

آنتوان چخوف

سبک ادبی آثار آنتوان چخوف

داستان‌های کوتاه چخوف، بیشتر از آثار دیگر او، از اعتبار و شهرت برخوردار بوده و تأثیر و نفوذ زیادی داشته است. چخوف، بیشتر خودش را محدود به نوشتن داستان‌های کوتاه کرده است. گهگاه در سال‌های اوج نویسندگی آرزو می‌کرد که رمان بنویسد. درواقع، داستان‌های بلندی هم نوشت اما هیچ‌یک از آن‌ها کاملاً به حجم رمان نرسید. شاید یکی از دلایل موفق نبودن او در این راه، تعلق او به نسلی از رمان‌نویسان قدری چون داستایوفسکی، لئون تولستوی و تورگینف بود. به‌هرحال تا آخر باقوت بیشتر، بر گردونه داستان کوتاه راند. در یادداشتی هم برای اینکه جایی برای طعنه و کنایه باقی نگذارد، چنین می‌نویسد: «از پرنده پرسیدند چرا آوازهایت این‌قدر کوتاه است؟ نفست یاری نمی‌کند؟ گفت من آوازهای باشکوهِ زیادی دارم و دوست دارم همه آن‌ها را بخوانم.»

چخوف عادت داشت و سعی می‌کرد که همیشه خودش را در داستان‌هایش مخفی کند تا داستان چون زندگی، واقعی و بی‌طرفانه جلوه کند. به همین خاطر، به مسائل طرح‌شده پاسخی نمی‌داد و خواننده را وامی‌داشت تا خودش به راه‌حل دست یابد. به عبارتی، بخشی از شیوه نویسندگی چخوف، بر «خویشتن‌داری» بنا شده بود.

این شیوه، اغلب در همه آثار او به چشم می‌خورد. مثلاً، در نامه‌ای به زن نویسنده‌ای توصیه می‌کند که اگر می‌خواهد مردمان محروم را توصیف کند، به این قصد که حس همنوع دوستی خوانندگان را نسبت به آن‌ها برانگیزاند، باید در نوشتن خونسرد و بی‌طرف بماند و زمینه‌ای فراهم آورد که در برابر آن، ناراحتی‌های شخصیت‌هایش بتوانند با برجستگی بیشتری مشخص شوند. در این صورت، شاید موفق شود. چون داستان فقط زمانی مؤثر واقع می‌شود که قابل‌لمس باشد و خواننده بتواند با کاراکترها، همذات‌پنداری کند.

توجه به جزئیات در آثار آنتوان چخوف

توجه به جزئیات و ریزه‌کاری‌ها از دیگر شگردهای نویسندگی چخوف بود. به اعتقاد او، هیچ جزئی از اجزای داستان نباید بیهوده باشد. این گفته او، زبانزد اهالی قلم است که: «اگر تفنگی را در پرده اول از دیوار می‌آویزید، در پرده دوم یا سوم حتماً باید شلیک کند. وگرنه، بهتر است که حذف شود.»

مدام به الکسی ماکسیموویچ پِشکُوک معروف به ماکسیم گورکی توصیه می‌کرد: «وقتی دست‌نوشته‌های خودت را می‌خوانی، هرقدر می‌توانی صفت‌ها و قیدهای جمله‌ها را خط بزن. تو، صفت‌های بسیاری به کار می‌بری که برای خواننده خیلی مشکل است که از آن‌ها سردر بیاورد؛ و زود خسته می‌شود. درک این مطلب بسیار ساده است که وقتی من می‌نویسم: مردی روی چمن نشست، دقت خواننده از داستان سلب نمی‌شود؛ اما اگر بنویسم: مرد باریک‌اندام و متوسط قامتی با ریش حنایی رنگ، بی‌سروصدا و با کمرویی، درحالی‌که به اطراف خود با ترس و وحشت نگاه می‌کرد، روی چمن سبزی که قبلاً به‌وسیله رهگذرها، لگدمال شده بود، نشست. این جمله مستقیماً به ذهن خواننده نمی‌نشیند. درحالی‌که هر جمله داستان باید آناً در ذهن خواننده جا بگیرد.»

آنتوان چخوف 2

طنز در آثار آنتوان چخوف

طنز از ویژگی‌های مهم آثار چخوف است و عموماً از همان آغاز، جای پایش را در آثار او نشان می‌دهد؛ اما کمال و پختگی در این حیطه، نه در گام‌های نخستین نویسندگی او، بلکه مشخصاً در گام‌های بعدی در این عرصه، خودنمایی می‌کند؛ یعنی، در اغلب داستان‌هایی که در فاصله سال‌های ۱۸۸۹ تا ۱۸۸۸ نوشته است.

درمجموع، طنز او برخلاف طنز سیاه به معنای بدبینانه کلمه بعضی از نویسندگان، طنزی است مردمی؛ که احساس و مهربانی و نرم‌دلی خود چخوف در آن‌ها مشهود است.

خصایص فردی و اخلاقی آنتوان چخوف

چخوف فردی بسیار مهربان بود و بی‌نهایت متواضع؛ شخصیت و استعداد درخشان خود را هرگز بیش‌ازحد جدی نگرفت و معمولاً درباره‌ ذوق و استعداد ادبی خود اغلب با شوخی و تمسخر سخن می‌گفت.

چخوف پزشکی را حرفه اصلی خود می‌دانست. دراین‌باره سخنی مشهور دارد: نویسندگی معشوقۀ من است و طبابت همسر واقعی‌ام!

در زندگی چخوف، معشوقه و همسر باهم به‌خوبی کنار می‌آمدند. او بیشتر داستان‌های خود را زمانی نوشت که دانشجوی پزشکی بود یا کار پزشکی می‌کرد.

آنتون چخوف از ۲۴ سالگی می‌دانست که بیماری سل در بدن او لانه کرده و ذره‌ذره او را به‌سوی مرگ می‌راند. در ۳۰ سالگی به‌رغم توصیه پزشکان و دوستان، به جزیره ساخالین رفت، تبعیدگاه زندانیان و محکومان که در شرایطی وحشتناک زندگی می‌کردند.

پس از بازگشت از جزیره‌ نفرین‌شده، در مسکو به کار طبابت ادامه داد. مطب او به روی مردم فقیر و تهی‌دست باز بود که برای درمان آه در بساط نداشتند.

انسان‌دوستی چخوف، بی‌آلایش و صمیمانه بود و حال و هوایی اخلاقی داشت. او برای نیکوکاری و خدمت به همنوعان به مکتب و ایدئولوژی خاصی نیاز نداشت. او دراین‌باره در دفترچه یادداشت‌هایش نوشته است: «چه خوب بود اگر هر نفر از ما مدرسه‌ای، چاه آبی یا یک‌چیز سودمندی از خود باقی می‌گذاشت تا زندگی او بی‌نام‌ونشان در ابدیت گم نشود.»

داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

 همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اونا» پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه‌حساب کنم.

به او گفتم: - بنشینید یولیا. می‌دانم که دست‌وبالتان خالی است، اما رودربایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این‌طور نیست؟

- چهل روبل.

- نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.

- دو ماه و پنج روز دقیقاً.

- دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب «کولیا» نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به‌اضافه سه روز تعطیلی...

«یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش درنمی‌آمد.

- سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه می‌‌گذاریم کنار... «کولیا» چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید. فقط «وانیا» و دیگر این‌که سه روز هم شما دندان‌درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل می‌ماند چهل‌ویک روبل. درسته؟

چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.

-... و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان باارزش‌تر از این‌ها بود. ارثیه بود؛ اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به خاطر بی‌مبالاتی شما «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت خانه با کفش‌های «وانیا» فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...

یولیا نجواکنان گفت:

- من نگرفتم.

- اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل‌ویک روبل، بیست‌وهفت تا که برداریم، چهارده‌تا باقی می‌ماند.

چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر می‌رسید. در این حال گفت:

- من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.

- دیدی چه طور شد؟ من اصلاً آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده‌تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده‌تا... بفرمائید، سه تا سه تا سه تا یکی و یکی.

یازده روبل به او دادم. آن‌ها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت:

- متشکرم.

جا خوردم. درحالی‌که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم:

- چرا گفتی متشکرم؟

- به خاطر پول.

- یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را می‌خورم؟! تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!

- درجاهای دیگر همین‌قدر هم ندادند.

- آن‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این‌قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این‌قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی زد که یعنی «بله ممکن است.»

به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم. بازهم چند مرتبه با ترس گفت:

- متشکرم. متشکرم.

بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌شود زورگو بود.

مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می‌توان زورگو بود!

 

 

ارسال نظر

یادداشت

آخرین اخبار

پربازدید ها