شرح فاجعه؛ نامه دختر کوچک ابتهاج به مسعود بهنود
این ناتوانی پیرمردی است بر تخت بیماری که در مقابل توهینها و خشونت دختر بزرگش خلع سلاح شده و اگر تلفنهایش را پنهان نکنند فقط به دختر کوچکش پناه میبرد.
آن روز هنوز عمق فاجعه برایم روشن نبود و نمیتوانستم باورکنم که قصد جان بابام را کردهاند
آسیا دختر کوچک هوشنگ ابتهاج نامهای را در فیسبوک منتشر کرده که در آن به شرح زندگی سخت و تلخ ابتهاج در اواخر عمر پرداخته است. او میگوید پیش از این نازی عظیما از این فاجعه سخن گفت ولی کسی نتوانست برای نجات زنده ماندن ابتهاج گامی بردارد.
متن نامه آسیا اینچنین است.
این نامه را ۵ اوت برای آقای بهنود نوشتم و فرستادم. به این امید که شاید جلوی اتفاقات را بگیرم.
شاید کسی از حوادث باخبر بشود و به داد بابام برسد! جوابی دریافت نکردم!
ولی چند روز بعد فهمیدم که خود این آقا هم بخشی از این توطئه بود و از پشت سر نخها را به وفق مراد ... و یلدا در دست دارد و از برنامهریزان این مجموعه است که به من تهمت “براندازی” زد!
آن روزها هنوز عمق فاجعه برایم روشن نبود. هنوز نمیتوانستم باور کنم که قصد جان بابام را کردهاند!
شرح فاجعه
۵ اوت ۲۰۲۲
سلام،
من دیروز سعی کردم با شما تلفنی صحبت کنم که متأسفانه بیجواب ماند.
روزی در آینده نه چندان دور متوجه خواهید شد که در این معرکه که شما آن را به اختلاف بین دوخواهر مخفف کردید، شما به عنوان دوست دیرینه بابا و خانواده به جای اینکه طرف بابا باشید، طرفداری از یلدا کردهاید و گول ظاهر ماجرا را خوردید.
این جنگ دوخواهر نیست.
این ناتوانی پیرمردی است بر تخت بیماری که در مقابل توهینها و خشونت دختر بزرگش خلع سلاح شده و اگر تلفنهایش را پنهان نکنند فقط به دختر کوچکش پناه میبرد.
این من نیستم که بلا به سرش میآورم. این من نیستم که سر گردنه دکان به اسمش باز کردم و با اسم وآبرویش داد و ستد میکنم.
من به شما امید داشتم و به شما مراجعه کردم و شما داد بابا را به باد دادید و هوار یلدا را به حق پنداشتید!
یلداست که در بستر بیماری به بابا توهین میکند. یلداست که برای خوب جلوه دادن خویش، بدی پدر را به رخ میکشد.
نازی (عظیما) یادگار خاله پوری میشود غریبه و امیر حسین سام میشود خودی. نازی را با توهین و بد و بیراه از خانه بابا بیرون میکند و امیرحسین سام نماز صبحگاهی در خانه بابا میخواند!
یک روز همه این حرفها گفته و نوشته میشود. ظلم پنهان نمیماند.
مادرم در مظلومیت تک و تنها در خانه سالمندانی میان کلن وناکجاآباد شش ماه با نگاه خالی به پنجره زل زد و شکایتش را با مواد مخدر به بهانه درد خفهکردند. دوسال با همکاری پزشک افغانی قرص قوی مخدر به او دادند که دیگر بچههایش را صدا نکند. پیرزن ماههای آخر زندگی ۲۶ کیلو وزن داشت. زلف پریشان، گونههای فرو رفته و صورتی به رنگ مرگ.
من این را برایش نوشتم:
رفتم دیدن مادرم.
منزل آخر!
خانه سالمندان!
ثمره چهار بچه و ده نوه و هشت نتیجه!
خانه سالمندان
بچه که بود، از مهر مادری به شبانهروزی فرستاده شد
در پیری از مهر دختری به خانه سالمندان
ثمره هشتاد ونه سال عمر …
آی قلبم …
بابام را گول زدند که مادرم میرود به آسایشگاه، دو هفته دیگر به خانه برمیگردد. چه گریهها کرد … خود یلدا از خجالت به دروغ گفت که بیمارستان رفتهاست. آخرش هم که تنها و بدون بچههایش مرد، دروغ گفت که نزدش بود و دستش در دستش.
مادرم از ترس ارباب (لقبی که خودش به یلدا داده بود) سکوت کرد. مادرم از دعوا وبحث متنفر بود. سکوت کرد که کسی سرش داد نکشد!
من چند هفته پیش به شما پناه آوردم که جان و روح پدرم در خطر است. بابا روز قبلش به من تلفنی گفته بود: برو به هرکسی که مرا میشناسد خبر بده، به خبرگزاریها خبر بده! سایه را زندانی کردهاند در بیمارستان و نمیگذارند به خانهاش برود.
شما در جواب با من بحث درباره محل دفنش کردید.
من دنبال زنده ماندن پدرم هستم در حالیکه دیگران تدارک کفن و دفن در ضمیرشان است.
بابا در بیمارستان خیلی حرفها زد و گلایهها کرد. از من خواست صدایش را ضبط کنم.
من آبروداری کردم و سکوت کردم.
بابا را با تائید و رضایت کامل دکتر و بیمارستان به خانه همراهی کردم.
سیل بد و بیراه از یلدا وکاوه و دیرتر کیوان سرازیر شد. یلدا با بابا دعوا کرد و بد و بیراه گفت که چرا اصلا به آسیا مراجعه کردید. یلدا با قهر رفت و برای من همنوشت که دیگر کاری نمیکند.
بابا وقتی به بیمارستان منتقل شد بدنش زخم بود. در گزارش هفت صفحهای بیمارستان درج شده است. در گزارش نوشته شده که با دخترش صحبت کردهاند که چطور به اینجا رسیده و چرا رسیدگیهای ویژه پزشکی را که حق هر مریض در آلمان است ندارد. در گزارش نوشته شده که با دخترش صحبت شده و قرار بر این است که برای رسیدگیهای پزشکی شرکتی مسئولیت رسیدگیها را بعهده بگیرد و به خانه برود.
یلدا یازده روز وقت داشت تدارکات لازم را مهیا کند. ولی یلدا هیچ کاری نکرد.
آقای سام مهمانش بود! آقای سام که نه آلمانی بلد است ونه حق طبابت در آلمان را دارد، درباره همه چیز نظر میدهد و عالم و آدم به دعای تحسینش خم و راست میشوند! کل بیمارستان در یکی از بزرگترین شهرهای آلمان با مجهزترین سیستم درمانی و پزشکی همه بیسواد هستند و این آقا عقل کل!
آقای سام برای من هم که از اتفاق روزگار در همین ده کوره آلمان که همه بیعقل و بیسواد هستند پزشکی خواندهام، پیغام مینویسد که حواستان به زخمهای بستری باشد و خانم اوکراینی پرستار نیست ونمیتواند به بابا برسد. غافل از این که بابا پیش از بیمارستان بدنش زخمی بود و هیچکس بهش نرسید.
یلدا داوطلبانه مسئولیت بعهده گرفته و در تمام این مدت حاضر نشد کس دیگر از خانواده دخالت بکند. من یک سال پیش با بیمه صحبت کردم و به من گفتند نه پدرتان و نه مادرتان از امکانات رسیدگیهای ویژه برخوردار هستند. در آلمان همه بیمه درمانی دارند. کنار این بیمه درمانی همبیمهای هست به نام بیمههای رسیدگی که حق طبیعی هر شهروند است. هیچ مبلغی نباید پرداخت شود و حتی بیمه رسیدگی به بیمار پولی میدهد که این رسیدگیها انجام شود. مبلغ بزرگتر به شرکتهایی تعلق میگیرد که روزی چند بار نزد بیمار در خانهاش میروند و همه نوع رسیدگیهای درمانی و پزشگی ونگهداری را انجام میدهند. الان پولی پرداخت میشود ولی کاری انجام نمیشود. خانمهای اوکراینی از شهر پول میگیرند. یعنی مرکز کمکهای اجتماعی که اجاره خانه و پول ماهانه میدهند، حقوق بخور و نمیر این زنهای اوکراینی را که پرستار نیستند - مثلا در یکمورد خانم معلم پیانو بود - میپردازد.
یلدا ادعا میکند که قیم پدر و مادرمان هست و بود، در صورتیکه ورق کاغذی که دستش هست، بیارزش هست و هیچ حکم حقوقی ندارد. پدر ومادر من هم آلمانی بلند نیستند و بابا هم حتی امضا نکرده، چون یلدا خودش از زمان دبیرستان امضای بابا را جعل میکند. یلدا وانمود میکند و حتی به هردوشان گفته که اینها حق هیچ نوع تصمیمگیری را ندارند. این هم درست نیست. بابا دچار زوال عقل نشده و هیچ منبع رسمی او را از حق تصمیمگیری خلع نکرده. بابا اگر دلش بخواهد به بیمارستان میرود و اگر نخواهد نمیرود.
بابا در خانه حالش بهتر شد. تارهای صوتیاش از فریادهایی که در بیمارستان زده بود، صدمه دیده بودند.
روزهای اول تقریبا یک روز در میان پیشش بودم و هر روز تلفنی صحبت کردم. هر روز دعوا ومرافعه بود با یلدا و کاوه. یلدا قهر میکرد ومیرفت و با خانم اوکراینی صحنه سازی میکردند که میروند وتنهایش میگذارند. نردههای تخت را بالا میکشیدند و تلفنش را دور از دستش.
بابا مرا خبر کرد که بیا، اینها مرا زندانی میکنند.
من میرسیدم و بابا را آرام میکردم و یلدا از راه میرسید و پرخاش میکرد …
دو روز پیش از دکتر شفیعی برایم پیغام فرستادند که عکسی از بابا برایش فرستاده شده که بابا را در خواب با دهان باز و نردههای بالا آمده تخت نشان میدهد. دکتر شفیعی زار زد و فریاد زد که سایه مرده! برای من پیغام فرستادند، چرا چنین عکسی گرفته و فرستاده شده!؟
آقای بهنود، طرف بابام باشید!
تا زنده هست طرفش باشید!
با محبت فراوان و دلی خونین
آسیا
فیسبوک آسیا ابتهاج
ارسال نظر