صدیقه وسمقی از خاطرات جبهه و جنگ میگوید:
فداکاری و نقش پررنگ زنان در جنگ را نمیتوان نادیده گرفت
صدیقه وسمقی از خاطرات جبهه و جنگ میگوید. آبادان، سوسنگرد، امیدیه شهرهایی هستند که او در ایام جنگ به آنجا سفر کرد.وسمقی میگوید بار دوم با دو تن از دوستانم فریبا کاظمی، خواهر خانم زهرا رهنورد و بتول بطحایی که هر دو با مجله راه زینب همکاری داشتند به جبهه رفتم.
هفته دفاع مقدس به پایان رسید ولی همچون سالیان پیش، از زنان و حضور آنان در جبههها یاد نکردیم. در حالیکه بنابر آمارها و شواهد، جنگ به خودی خود موجب حضور فعالتر زنان در ساحات عمومی و اشتغال و دانشگاهها شد. از آنجا که نه میتوان و نه شایسته است که زنان را از اجتماع حذف یا کمرنگ کنیم، باید با یادآوری و تاکید بر حضور این نیمهی بزرگ اجتماع، خاطرات آنان از جنگ تحمیلی را بازخوانی کنیم و برای نسلهای آینده بگوییم نقش زنان در انقلاب و جنگ حتی از امروز هم بیشتر و جدیتر بوده است. صدیقه وسمقی پژوهشگر قرآنی، استاد دانشگاه و عضو اولین شورای شهر تهران با ما از جنگ میگوید؛ خاطرات او را در ادامه بخوانید:
شما در جریان شروع جنگ تحمیلی چگونه با این اتفاق بزرگ کنار آمدید؟
من در آن هنگام در هیئت تحریریه ی روزنامهی اطلاعات کار میکردم و در جریان اخبار قرار میگرفتم. جو پر از هیجان بود. من هم بسیار هیجان زده بودم. شعر میگفتم و مینوشتم. آن غروبی را که غرش هواپیماها آسمان تهران را پر کرده بود به یاد دارم. پدیدهی تازهای در زندگی ما پیدا شده بود. برای نسل ما جوانها بسیار پدیدهی تازهای بود و از پیامدها و نتایج آن آگاهی نداشتیم و بیشتر از آنکه نگران باشیم هیجان زده بودیم؛ اما نسل بزرگتر یعنی مادربزرگها و پدربزرگها جنگ جهانی و پیامدهای آن را به خاطر داشتند و میشد از شروع جنگ آثار نگرانی را در چهره و سخنان آنان دید. من هجده ساله بودم و شاعر. قضایا را به اقتضای سن و طبعم دنبال میکردم. نگاهم به جنگ عمیق نبود. تاثیر آن را زیاد در زندگی خود نمیدیدم. برخورد حاکمان و مسئولان که سن و سالی داشتند نیز مثل جوانها بود. آنها هم با جنگ برخوردی عمیق و متاملانه نداشتند و چنین نگاهی را به جامعه منتقل نمیکردند. شعار میشنیدیم و شعار. شعارهای پر از هیجان، شعارهای آرمانی که بعدها فهمیدم مطرح کردن این شعارها به نظر من درست نبوده و ما به یک نگاه تحلیلی و متاملانه احتیاج داشتیم.
آیا شما در میدان جنگ هم حضور داشتید؟
بله. داستان حضورم در جبهه جالب است. گفتم که در روزنامهی اطلاعات کار میکردم. خبرنگار نبودم اما به مسئولان گفتم که کارت خبرنگاری میخواهم تا به جبهه بروم. کسی مخالفت نکرد. هنوز فضا بسته نشده بود. دی ماه ۵۹ بود و حدودا سه ماه از شروع جنگ میگذشت و بخش وسیعی از خرمشهر اشغال شده بود. آبادان نیز در محاصرهی عراقیها قرار داشت. مقدمات رفتن به جبهه را فراهم کردم. از شورای عالی دفاع باید مجوز میگرفتم. یادم است که به دکتر چمران برای این کار مراجعه کردم. این کارها که انجام شد، شبی به پدرم گفتم که میخواهم به جبهه بروم. با او بسیار دوست بودم. گاهی به من یک سیگار نیز تعارف میکرد، از آن سیگارهای همای کوچک، البته دور از چشم مادرم. مادرم ناراحت میشد و میگفت میخواهی دخترت را سیگاری کنی؟ پدرم میگفت نه دخترم عاقل است و سیگاری نمیشود. نمیدانم که عاقل هستم یا نه ولی سیگاری نشدم. پدرم تاملی کرد و گفت: جبهه!؟ دختر! جنگ است. اگر به جبهه بروی و کشته شوی من چه کنم؟ گفتم: آخر من نویسنده و شاعر هستم. از جبهه و جنگ مینویسم. باید جبهه و جنگ را ببینم. آن شب دیگر نه من چیزی گفتم و نه پدرم. فردا شب آمد و گفت: میدانم تو کلهشقی و کار خودت را میکنی. پس من هم با تو به جبهه میآیم. با هم میرویم. خوب است؟ خیلی خوشحال شدم. داستانش مفصل و حوادثش بسیار است. به هر حال با پدرم به جبهه رفتم. با هلی کوپتری که مهمات به آبادان میبرد از چوئب ده به آبادان رفتیم. همه چیز برایم دیدنی و تامل برانگیز بود. اتفاق بزرگی در کشور افتاده بود. میخواستم این اتفاق را هر چه بیشتر از نزدیک ببینم. حالا داشتم خیلی چیزها را از نزدیک میدیدم. وقتی سوار هلی کوپتر شدیم و روی صندوق مهمات نشستیم، افسری گفت: میدانید اگر یک فشنگ به هلی کوپتر بخورد پودر خواهید شد؟ آبادان محاصره است و دشمن در نزدیکی ماست. سن و سال من سن و سال ترس و احتیاط نبود. پدرم نیز آدم ترسویی نبود. به آبادان رفتیم. با هماهنگی فرمانده ارتش روبروی مقر فرماندهی در یک هتلی که تمام طبقات آن بجز دو طبقه فرو ریخته بود مستقر شدیم. باید از روی آوارها میگذشتیم تا به طبقهی دوم برسیم و در اتاقی استراحت کنیم. بالای ساختمان هتل یعنی بالای سر ما یک ضد هوایی بود که تمام مدت کار میکرد. آبادان ۲۴ ساعته توسط عراقیها بمباران میشد. فردای آن روز صبح به مقر فرماندهی رفتیم تا به خط مقدم اعزام شوم. فرمانده گفت: با مانتو و روسری نمیشود، عراقیها نزدیکند. باید لباس نظامی بپوشی. گفتم: بسیار خوب میپوشم. به سربازی گفت: به انبار برو و کوچکترین لباس و پوتین را بیاور. کوچکترین لباس نیز برایم بزرگ بود. بندهای پوتین را به دور مچ پایم بستم تا پوتین که برایم بزرگ بود از پایم درنیاید. پدرم و سرهنگ هردو به من نگاه کردند و خندیدند. سرهنگ کاپشن خود را نیز به من داد تا بپوشم و کلاه خود را نیز بر سرم گذاشت. به سرهنگ گفتم نگذارد که پدرم با من به خط بیاید زیرا در آن صورت نخواهد گذاشت دیگر به خط بروم. سرهنگ پدرم را نزد خود نگاه داشت. برای فرماندهان ارتش جالب بود دختری با این سن و سال به جبهه برود. انگیزههای من نیز برای آنان جالب بود. یک روز با فرماندهان صبحانه خوردیم. آنان از اطلاعات من دربارهی قرآن بسیار تعجب میکردند و سرهنگ شکرریز برخی از آیات را میخواند و من ترجمه میکردم. سه روز در آبادان بودیم. تا پل خرمشهر رفتم. از آنجا میشد عراقیها را دید. شب تا صبح شهر در محاصره را با خمسه خمسه بمباران میکردند. ضدهوایی نیز تا صبح کار میکرد. من با همان لباسهای سربازی میخوابیدم. یک روز صبح وقتی چشم باز کردم، پدرم را دیدم که بیدار نشسته و به من نگاه میکند. با تعجب نچ نچ کنان گفت: تو چطور توی این همه سر و صدا شب تا صبح راحت خوابیدی؟ من چشم روی هم نگذاشتهام. سه روز که در آبادان بودیم، هر روز به خط مقدم میرفتم. پس از سه روز، با اتوبوسی که شهدا و مجروحین را به بیرون آبادان منتقل میکرد، از آبادان خارج شدیم. اتوبوس صندلی نداشت و همه جای آن خون آلود بود.
بار دوم، بهار سال ۶۰، یعنی سه ماه پس از بار نخست با دو تن از دوستانم فریبا کاظمی، خواهر خانم زهرا رهنورد و بتول بطحایی که هر دو با مجله راه زینب همکاری داشتند به جبهه رفتیم. باید به اهواز میرفتیم. قرار بود دکتر جمران با یک هواپیمای باری به اهواز برود. ما نیز همراه او رفتیم. صبح زود وقتی به پای هواپیما رسیدیم، دکتر چمران آنجا منتظر ما بود. سه نفری روی یک نیمکت توی هواپیما نشستیم. همراه بچههای سپاه از اهواز به سوسنگرد و تپههای الله اکبر و جاهای دیگر رفتیم. یک شب در دارخوئین که حالا منطقهای کاملا نظامی بود ماندیم. روستایی خالی از سکنه. خانهها رها شده و صاحبان آنها رفته بودند. غروب غمانگیزی بود. در کوچههای روستا قدم میزدیم. به خانههای خالی وارد میشدیم. از یک خانه یک عکس برداشتم. به نظرم عکس خانوادگی ساکنان پیشین آن خانه بود.نم نم باران عطر خاک نمناک را در هوا پراکنده بود. در جوی باریکی که از میان یک کوچه میگذشت و آب در آن روان بود، کنارها غلتان میرفتند. بچههای روستا نبودند تا به دنبال کنارها بدوند و آنها را از آب بگیرند و بخورند. روستا از صدای ساکنان آن خالی بود. اندوه آن روز در جانم نشست. با بچههای سپاه به بعضی سنگرها سر زدیم. سپاه برای حضور ما در جبهه برخورد سختتری نسبت به ارتش داشت. اما به هر حال با احساس مسئولیت نسبت به حفظ جان ما با ما همکاری کردند.
چه خاطراتی از حضور در جبههها دارید و مجموعا چه مدت در جبههها و در کنار رزمندگان برای تهیهی گزارشها حضور داشتید و در کدام محور جبههها بیشتر حضور داشتید؟
تمام لحظههای حضورم در جبهه خاطره است که برخی از آنها را عرض کردم. دیدن شهرها و روستاهای خالی از سکنه که به سنگر تبدیل شده بودند برایم بسیار رقت انگیز بود و موجب اندیشه و تفکر. با بچههای سپاه به سوسنگرد خالی از سکنه، به امیدیه و دیگر نقاط رفتیم. احساسات شاعرانهام برانگیخته میشد. به فکر فرو میرفتم. به راستی چرا انسانها با هم میجنگند؟ مگر نمیشود با صلح کنار یکدیگر روی این کرهی زمین زندگی کنیم؟ چه کسانی از جنگ بهره میبرند و چه کسانی هزینهی آن را میپردازند؟ اصلا آیا کسی از جنگ سود میبرد؟ به فراخور سن و سال و تجربهام به این پرسشها جواب میدادم. مثل آن روزها هنوز هم فکر میکنم هیچ کس از جنگ سود نمیبرد، اما بلندپروازیها و جاه طلبیهای صاحبان قدرت جنگها را میآفریند و مردم هزینهی این دیوانگیها را میپردازند. کاش حکومتی در جهان تاسیس میشد و الگوی سیاستورزی را تغییر میداد. حاکمانی فرهیخته و خودساخته و صلح دوست پیدا میشدند و به جامعهی بشری صلح و آرامش تقدیم میکردند و نشان میدادند که بدون جنگ افروزی نیز میتوان حکومت کرد. جامعهی بشری به راستی اسیر حاکمان فاسد و جنگطلب و زیادهخواه است. جهان سیاست به محلی برای رسیدن حاکمان به اهداف فردی خودشان تبدیل شده است. این رویه باید تغییر کند. میخواهم به یاد مرحوم پدرم خاطرهای را از هنگام بازگشت از سفر اول بگویم. آن سفر که همراه پدرم به جبهه رفته بودم از بوشهر با یک هواپیمای نظامی کوچک عازم تهران شدیم. بیست، سی نفر که عمدتا خانوادههای نظامیان بودند مسافران هواپیما بودند. نزدیک اصفهان اختلالی در پرواز پیش آمد به طوری که هواپیما مثل پر کاه بالا و پایین میرفت و گویا قابل کنترل نبود. همه شروع کردند به داد و فریاد. خیلیها حالشان به هم میخورد. در آن هیاهو من و پدرم آرام نشسته بودیم. من به پشتی صندلی تکیه داده چشمهایم را بسته بودم. پدرم آرام گفت: بابا، سیگار میکشی؟ لبخند زدم و گفتم: بله. آن روزها سیگار کشیدن در هواپیما ممنوع نبود. فکر میکردم آخرین بار است که با پدرم سیگار میکشم. سیگاری تعارفم کرد و برایم فندک روشن کرد. چند پوک زدم و سیگار را خاموش کردم. خلبان اعلام کرد که آمادهی فرود اضطراری در فرودگاه اصفهان باشید. سرانجام به سلامت در اصفهان نشستیم و چند ساعت بعد با هواپیمای دیگری به تهران بازگشتیم. تمام سفر هیجان انگیز بود و آخرش بیشتر از همه. جوانی بود و بیخیالی. خوب میفهمم حال نوجوانان و جوانانی را که برای رفتن به جبهه سر پر شور داشتند و حاضر بودند روی مین بروند و از جان باختن هراسی نداشتند. سه بار به جبهه رفتم و هر سه بار به جبهههای جنوب رفتم. هر بار چند روز در جبهه بودم ولی دقیقا مدت آن یادم نیست.
نقش زنان ایرانی را در جنگ چگونه ارزیابی میکنید؟
زنان ایرانی سربازان خاموش و گمنام و بیادعای جنگ بودند. اگر فداکاری و ازخودگذشتگی مادران و همسران و سربازان جنگ نبود، اگر حمایتهای بیدریغ زنان در پشت جبههها نبود، هشت سال پایداری در جنگ شاید ممکن نمیشد.اما هیچ کس چه در زمان جنگ و چه پس از آن به این سربازان بیادعای وطن توجه نکرد. کشور مردزدهی ما، زنان را نمیبیند. در تصمیماتی که برای جنگ و ادامهی آن یا پایان دادن به آن اخذ میشد، زنان در نظر گرفته نمیشدند. زنان اصلا در هیچ کجای معادله قرار نداشتند، در حالی که چه در جنگ و چه پس از آن بار سنگین جنگ بر دوش زنان بوده است. زنانی که با کشته شدن فرزندانشان، با کشته شدن همسرانشان کنار آمدند، بار سنگینی را بر دوش خود حمل کرده و هنوز حمل میکنند. چه کسی آنها را دید و از آنها تجلیل کرد. چه کسی از آنها پرسید که آیا جنگ را ادامه دهیم یا تمام کنیم؟ یکی از فرماندهان ارتش در انکار نقش زنان در جنگ گفته بودند که مگر ما مردان مرده بودیم که زنان در جبهه کشته شوند. من قریب به مضمون ایشان را نقل کردم. لازم است اشاره کنم که زنان بسیار در جنگ فداکاری کردند و کشته و مجروح شدند. وقتی عراقیها به خرمشهر حمله کردند، عدهای از مردم شهر را ترک کردند اما بسیاری نیز ماندند تا در کنار نظامیها از شهر دفاع کنند. زنان زیادی نیز کنار همسران و فرزندان خود ماندند. آنان غذا میپختند، لباس سربازان را میشستند، مجروحان را مداوا میکردند، سلاح در دست میگرفتند و… پس از فتح خرمشهر به این شهر رفتم. به خانهی شهیدان محمد و مرتضی پورحیدری رفتم. مادر این شهیدان در خانهی خود در خرمشهر ویران شده تنها زندگی میکرد. او تا سقوط شهر، در خانهی خود مانده بود. پس از سقوط بخشی از شهر به بخش دیگر، نزد نظامیان میرود و با کمک به آنان به دفاع از وطن میپردازد. شوهرش مجروح و اسیر شده بود. او قطعات بدن فرزند کشته شدهی خود را با دستان خود جمع و دفن میکند. پس از فتح خرمشهر بلافاصله به خانهی خود بازمیگردد. او از خاطرات خود برایم گفت. او میگفت هنگامی که شهر زیر بمباران عراقیها قرار داشت، قبل از سقوط شهر، او و همسرش زیر بمباران، هر یک در کنجی از خانه پناه میگرفتند اما حاضر نبودند خانه و شهر خود را به دشمن واگذار کنند. پس از فتح خرمشهر وقتی او را در خانهاش دیدم، نشسته روبروی دو قاب عکس شهیدانش، شهر هنوز نه آب داشت و نه برق و نه هیج امکانات دیگری. سربازان برای او آب و آذوقه میآوردند و او تنها در خانهاش زندگی میکرد، با تمام خاطراتی که از فرزندان و همسر اسیرش داشت. فداکاری و نقش پررنگ زنان را نمیتوان با غیرت و احساسات نادیده گرفت. باید واقعیات را گفت و از فداکاریهای زنان که کمتر از مردان نبوده تجلیل کرد. زنان زیادی در خرمشهر و دیگر شهرهای تصرف شده تا هنگام سقوط ماندند و جانفشانی کردند. بدون کمک آنان کار سربازان و جنگاوران سختتر میشد. زنان زیادی نیز در طول جنگ نزدیک جبههها و نزدیک به همسران و فرزندان خود به پشتیبانی از جبههها و دفاع از میهن پرداختند. نقش این فداکاریها به هیچ وجه کمتر از جنگیدن در جبهه نیست.
ارسال نظر