گزارشی از هرات
شهری به ماتی مرگ
من وطن خود را آزاد و آباد میخواهم و نمیخواهم به عقب برگردیم …. نه، نمیخواهم به عقب برگردیم ….
نیلوفر ادیب- هرات
درست وقت غروب آفتاب که صدای تفنگ و گلوله به گوشم رسید، دید به صفحه های اجتماعی انداختم. متوجه نوشته شدم: «هرات سقوط کرد…» مات و مبهوت ماندم. آخر چرا و چطور؟ در ذهنم هزار سوال متفاوت بود. با این همه نیرو و سرباز پلیس و مردم که در خط اول مقاومت بودند و مقاومت کردند.چطور شد و چی قسم امکان دارد(چطور ممکن است)؟ باور نمیتانستم.سخت بود. اشکانم جاری شد. تمام اخبار چک کردم. هرات سقوط کرد….هرات سقوط کرد… هرات سقوط کرد… این به حد سخت بود که همه ناراحت بودند و در صفحههای اجتماعیشان اظهار کرده بودند حال خوب ندارند. به ذهنم این سوال بود آینده من و آینده اشخاص مثل من و آن کسانیک ه با زحمات فراوان و مشکلات زیاد تحصیل کردند و در حال تحصیلاند چی میشود؟ اهداف و آرزو هایمان چی میشود؟این چه سیاست است؟ این چه حکومت است؟ چند روز گذشت. میل سخن و حرف گفتن نبود. همه در تلاش بودند از افغانستان بروند، فرار کنند. من هم همه جا را نگاه کردم و کلی فرم خانه پوری کردم (فرم پر کردم) تا بروم.تا زندگی خود و خواهر و برادرهای خورد (کوچک) خود را نجات دهم. از شنیدن اخبار که فقط از سقوط ولایات خبر میداد خسته شده بودم. امید داشتم کابل موفق شود، تا اینکه خبر سقوط کابل شنیدم. چند روز گذشت. نه ایمیلی جواب آمد و نه خبری بود. داشتم در خانه خفه میشدم. با تمام ناامیدی تصمیم گرفتم از خانه بیرون شوم. با اینکه ترس داشتم باز هم مصمم شدم و بیرون رفتم. نمیدانستم چه بپوشم. یک چادر ایرانی پوشیدم و حجاب عربی گرفتم. چادرها از ایران به افغانستان آمده. ماسک هم زدم و دیگر پوششم عین برقع شد. صورتم با این پوشش پنهان شده بود. با اینکه نفسم تنگ میشد و ترس داشتم به شهر رفتم. دلم گرفته بود و میخواستم در شهرم قدم بزنم. متوجه شدم همه جا را سکوت فرا گرفته و هیچ کس نیست. با تمام امید خود را به سرک(خیابان) نزدیک کردم، شاید خانم و دختران بیبینم و افراد که در حال کار هستند. اما هرات با آن زیبایی، با آن همه شور و اشتیاق مردم، شهر پر سر و صدا، دید و بازدیدها هیچ شده بود. تمام شهر سکوت مطلق گرفته بود. مکاتب(مدارس)، آکادمیها، کورسهای تدریسی(دوره های آموزشی)، شفاخانه(بیمارستان)ها، رستورانتها، کتابخانهها، کلینیکها، سوپر مارکتها، بانکها، اکثریت جاهای تفریحی، همه بسته بود. تا اینکه چشمم به طالبان افتاد. با دیدن اینها و خراب شدن آیندهمان اشکم سرازیر شد. بغض مرا خفه کرده بود. ترسیدم صدایم را بشنوند. ترس از اینکه فریاد که در گلویم بود بالا نشود، آن فریاد خفه کردم. با دستانم دهانم را محکم گرفتم. دویدم و دور شدم. نگاه میکردم و میدیدم که سرکها، کوچهها، تمام اماکن خاموش بود. شهری با این همه زیبایی هیچ شد. حال همه ما بد است. وقتی از نزدیک بعضی اماکن گذر میکردم، اکثریت حرفشان رفتن از این کشور بود، فرار از وطن بود. در جستجوی امنترین جای بودند. بین راه یک کلینیک باز بود. داخل رفتم. خانمی را دیدم گریه میکرد. طفل بطنش( جنین) را با دیدن طالبان از دست داده بود و وحشت تمام جانش فرا گرفته بود.از دست دادن طفل حرف کمی نیست. دختری با چشمان اشک بار دیدم. با صدای لرزان میگفت که طالبان دیده و ترسیده و حالش بد بود. بیرون آمدم.تمام چهار راه را گذر کردم. چهار راهی مستوفیت، آمریت، سینما چوک گلها، شهر نوع ….اما هیچ جا مثل سابق نبود. مردم ما آواره و بدبخت شدند. بعضی ها رفتند. بعضیها در میدان، انتظار رفتن میکشند. بعضیها در میدان بند ماندند که نه راه رفتن است نه راه برگشت. همه از ترس جان خود، زندگی خود را، خانههای خود را، تمام زحماتی که کشیدند را میگذارند و میروند. این چه اوضاع است که مادران از فرزندان خود و فامیلها از عزیزان خود جدا شدند.؟ آواره شدیم و آیندهمان نابود شد. دولت ما، حکومت ما به ما خیانت کرد و ما را دست گروه از افراد انداخت که از احکام الهی جز کلمه جهاد چیز را نمیدانند. این چه جهاد است که گفته خون برادر مسلمان خود را بریزان و با کافر بنشین پیمان صلح امضا کن. چرا در مقابل، زنها فقط ممانعت دارند، وقتی خدا منحیث خلیفه انسان جانشین قرار داد که هم زن بود هم مرد (آدم و حوا)… چرا برای ما زنها اینقدر ممانعت ایجاد شود که حتی در حقوقی که اسلام داده نتوانیم استحقاق حق کنیم؟ وقت طلب علم به هر مرد و زن فرض است. چرا حقوق قرآن سنت داده را بر ما حرام میدانند و جواز نمیدهند؟ هزاران سوال دیگر بر ذهنم است. وقت در دین جبر نیست این همه اجبار چرا؟ و میدانم بی پاسخ میماند جواب هایم…. من وطن خود را آزاد و آباد میخواهم و نمیخواهم به عقب برگردیم …. نه، نمیخواهم به عقب برگردیم ….
کانون زنان ایرانی
ارسال نظر