کد خبر : 157911 |

ابراهیم نبوی: پایان ناامیدانه برای مردی پرامید 

نبوی در روزنامه همشهری سرشار از شیفتگی و امید بود و گویی شیفته این کار است و سر از پا نمی شناخت و در تحریریه و راهروها و کنار میزها، پرانرژی و پرانگیزه بود و انگیزه بخشی هم می کرد. در همکاری و دوستی بی ریا و بی پرده و بسیار خودمانی بود.

جدای از چهره، منش دلنشین، گرم و دلپذیر، نبوی یک استوره هنرِ طنز در روزنامه بود

 

 

مجید کریمی پژوهشگر و روزنامه‌نگار

روزی از روزهای پاییز و یا آغازین زمستان 1371 بود که از جام جم (صدا و سیما) به خیابان جردن و دفتر روزنامه همشهری رفتم. نخستین روزهای همکاری من در سرویس خارجی روزنامه همشهری بود. در خوراکخانه روزنامه بود که سر یک میز با مردی آشنا شدم که از همان برخورد نخست، پرکشش، پر انرژی و متفاوت با دیگران می نمود.

نگاه ها و لبخندهای گاه و بیگاهش، شیرین سخنی و شوخ زبانی اش، همگی تازگی داشت و از یادرفتنی نبود. این دوستی و همکاری در یک روزنامه تازه پا و سنت شکن و پرخواننده، چندان به درازا نکشید و کوتاه بود. کار تحریریه به گونه ای بود که هر روز یکدیگر را با گروه دوستان می دیدیم و دمی هم می آساییدیم و در کنار این مرد برای شنیدن سخن های گرم و دوست داشتنی اش می نشستیم.

در همان دیدارهای نخست دریافتم که او ابراهیم نبوی است.  نبوی در روزنامه همشهری سرشار از شیفتگی و امید بود و گویی شیفته این کار است و سر از پا نمی شناخت و در تحریریه و راهروها و کنار میزها، پرانرژی و پرانگیزه بود و انگیزه بخشی هم می کرد. در همکاری و دوستی بی ریا و بی پرده و بسیار خودمانی بود.

خبر ناگوار و اندوهناک خودکشی وی کام مرا ناکام و روان مرا ناروان کرد. نمی دانستم که با این خبر چگونه کنار بیایم. درونم بهم پیچید و نتوانستم که از کنار این خبر بگذرم. نیک آن دانستم که خامه در دست گیرم و اندکی درباره نوشین روان ابراهیم نبوی بنویسم و یاد آن روزها و نخستین آشنایی با وی را از زندانِ غمِ دل برون آورم.

چندان بیاد ندارم که او در سرویس اجتماعی بود و یا سرویس گزارش های روزنامه همشهری. من او را بیش از هر کس در روزنامه با انگیزه می دیدم. گویی که وی در خانه خود کار می کند. یک جا نمی نشست و سر از پا نمی شناخت در کار ادبی-هنری، بسیار پیشران و پیشگام بود. آذرخشِ انرژی بخش و انگیزه بخش در روزنامه همشهری همانا او بود. با همه، خودمانی می شد و لبخند بر لب داشت. این لبخند همیشه چهره ای وارسته تر و زیباتر را در سیمای او بازمی گشاد.

نیک شمردن مردی که در آغاز کار، سرشار از امید و آفرینش بود و پایان و فرجام ناامیدانه ای داشت، سخت دردناک و رنج آور است. بیاد دارم که جدای از چهره، منش دلنشین، گرم و دلپذیر وی، او یک استوره هنرِ طنز در روزنامه بود. بیاد دارم که او در آفرینش هنری و طنز، هوش سرشار و تیزبینانه ای داشت. ابراهیم نبوی در برگی از برگ های روزنامه ستونی داشت که نخست به برگزیده ترین آهنگ های روز جهان می پرداخت و در گونه خود، یک نوآوری و هنجارشکنی در آن روزهای پرآشوب بود. او شگفتی می آفرید.

در آن روزها کسی بخود جرات نمی داد که به این حوزه هنری در روزنامه دست بزند. روشن بود که این ستون هم فرجامی نخواهد داشت و همان نیز شد و این ستون را نیز بستند. ابراهیم نبوی کسی نبود که نومید شود و همیشه دستی پُر، برای کار و توانی شگرف برای طنزآفرینی داشت.

یادم می آید که اندکی نگذشت تا ستون دیگری را در روزنامه به دست گرفت و شاهکار طنز خود را در این ستون بار دیگر به رخ خوانندگانِ پرشمارش کشید. ابراهیم نبوی خستگی ناپذیر بود. این ستون (شاید ایستگاه) با گذشت چند شماره، خوش درخشید و نگین ستون ها و گزارش های روزنامه شد. بگونه ای که نه فقط خوانندگان که همکارانش در روزنامه هر شب درباره این ستون می گفتند و آن را می ستودند. 

خمیرمایه این ستون، طنزی اجتماعی بود که روزنامه همشهری را در افزایش شمارگانش کامیاب کرد. پرسمان این ستون تا آنجا که یادم می آید داستان شهروندی بود که هر روز با اتوبوس به سر کار می رفت و در درون آن، با یک داستان طنزگونه روبرو می شد. مایه سیاسی و اجتماعی رشته داستان های ستون وی، همه ماها را شیفته کرده بود و از او درباره ستون فردا و یا روزهای آینده نیز می پرسیدیم. این ستون، گُلِ کارهای وی در روزنامه همشهری بود.

روند درخشش و آفرینش ادبی ابراهیم نبوی شتابان روبه پیش بود تا اینکه خبری آمد و همه ما را ناخشنود و بهت زده کرد. آگاه شدیم که طنزهای تیز و هوشمندانه وی برخی را (بیرون از روزنامه) خوش نیامده است و باز هم ستون وی را بسته اند. یادم نمی آید که چه شد که او هم از روزنامه رفت و دیگر او را ندیدم ...

روانش شاد و آرامش ایزدی همراهش باد