این درد مشترک نیازمند درمان مشترک است
پروانه سلحشوری، رئیس فراکسیون زنان در مجلس دهم
پس از فوت پدر و مادرم، گویی تمام توانی که مرا در جامعه پویا نگه میداشت و زمینه کنشگریام بود، ته کشیده و پایان یافته بود.
این یکسال بهندرت نوشتهام و همان هم چندان بازخوردی نداشته است. چند روز پیش اما به نوشتهای از وحید احسانی با عنوان «فریاد بودن» برخوردم که انگار آنچه او نوشته، بهتمامی همانی بود که میاندیشیدم و باید مینوشتم اما نای نوشتنش نبود!
گاه اما تلنگری و جرقهای باز آن پرسش همیشگی را در ذهنمان زنده میکند که بهای بودنمان چیست و هستیم که چه؟! پرسشی که احسانی در نوشتهاش با اشارهای به گزارهای آشنا پیش کشیده؛ اینکه در جوامعی چون جامعه ما چه باید کرد، وقتی به قول دکتر پاپلی یزدی «اگر بخواهی برای آبادانی جامعه گام برداری، خانهات ویران میشود و اگر بخواهی خانهات را حفظ کنی، باید در راستای ویرانی جامعه گام برداری!» این تفکر ماست! نگرش و باوری در یک جامعه تودهای منزوی؛ جامعهای که در آن، میان افراد و گروههای تاثیرگذار و مردمش، فاصله بس بیش از آن است که متصوریم! جامعهای که درد مشترک دارد، بی آنکه درمان مشترکی در کار باشد.
چندروزی بیشتر نگذشته از وقتی مهسا امینی پیش چشم بسیاری از ما به ون مرگ هدایت شد. وقتی نظارهگران و مشاهدهکنندگان همچون همیشه و هر روز حاضر بودند، با همان باور همیشگی که سرنوشت این دختر جوان چه ربطی به من دارد و چرا اصلا باید خودم را به دردسر بیاندازم! این تجربه تکراری که همگی، هزاربار از سر گذراندیم، وقتی وحشیانه، زنان و دختران را بهمانند حیوان به ونهای مرگ میفرستند و ما نظارهکنندگان شجاع، نهایت کارمان این است که عکس و فیلم بگیریم، تا نوبتی دیگر و دختران و زنانی دیگر و همین مسیر تکراری. و باز ما، خدایگان زمینی که خود را بر حق میدانیم و ونها و نیروهایشان را افزایش میدهیم.
مهسا امینی، سحر خدایاری، ستار بهشتی و آنها که نمیدانیم و نمیشناسیم و آن دیگرانیکه زندهاند اما آسیبهای جسمی و روانی آن ون منحوس آزادشان نمیگذارد. کم نیستند آنها که هر بار از کنار گشت ارعاب میگذرند، تن و بدنشان میلرزد و ما کماکان، مشاهدهگرانی هستیم که نمیخواهیم خانهمان ویران شود؛ وقتی این خانه از پایبست ویران است و هر لحظه نوبت دیگری فرا میرسد.
چه باید کرد؟! توییت کنیم، بنویسیم، در کلابهاوس فریاد بکشیم و سر آخر هم کارمان به زندان و حبس و بیماری ختم شود! فرهاد میثمی، سعید مدنی، تاجزاده، ستوده و خیلیهای دیگر چنین کردند و بهای این را میپردازند که سکوت نکردهاند.
ما چه کردهایم؟ اقلیتی این صحبتها و نوشتهها را میشنوند و میخوانند و اکثریتی که سر درگریبان به مشکلاتشان میاندیشند؛ لقمهای نان، نجات از بیکاری و رویایشان شده اینکه چطور میشود از این سرزمین نفرینشده بروند.
انتظار اینکه زنان کاوه این سرزمین باشند، انتظاری آرمانی است و افسوس که مردانمان هم مستاصل منتظر ظهور کاوهها نشستهاند. حال آنکه ما خودمان «کاوهها را پیشکش و قربانی میکنیم. کافی است آخرین عکسهای میرحسین را ببینید. چقدر بعد از آخرین نوشتهاش، از هرسو مورد تهاجم قرار گرفت و ما نظارهگران، ساکت! دریغ که حتی آنها که هنوز اندکاعتباری میان ملت دارند هم سکوت پیشه کردهاند و آنچه انکارناشدنیست اینکه مهسا امینی اولین قربانی این سیستم مبتنیبر سرکوب نبود و آخرینش هم نخواهدبود، تا وقتی ما، مشاهدهکنندهگانی منفعلیم!